هزاران سال هرشب ماه میآید به شوقِ تو
گمانم ماه میبیند به لبهایت شکافاش را . . .
هدایت شده از -هرآنچهگفتنیاست؛
سالها مثل درختی که دم نجاری است،
وقت روشن شدن ارّه وجودم لرزید:)
- کاظمبهمنی -
گَه گَهی شب ها در آغوشِ خودت بینم به خواب
دستِ من روزی به بیداری در آن آغوش باد
برغم ضعف کوهی را ز جا برداشتم با خود
دلم را با تمام ناتوانی بردم از یادش
نمیداند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تُنگی که نام دیگرش دریاست
به این امید که با صبر، سنگ، لعل شود
کنون به سینه نهفتیم گفتنیها را ...
کنون ك غرق ِ خیالِ تو شعر میخوانم .
تو یاد میکنی از من ؟ بعید میدانم !
ای عشق! من که عقل خود از دست دادهام
دیوانهام مگر که تو را هم رها کنم؟
دلم شکستی و رفتی؛ خلافِ شرطِ مودّت
به احتیاط رو اکنون، که آبگینه شکستی...