گَه گَهی شب ها در آغوشِ خودت بینم به خواب
دستِ من روزی به بیداری در آن آغوش باد
برغم ضعف کوهی را ز جا برداشتم با خود
دلم را با تمام ناتوانی بردم از یادش
نمیداند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تُنگی که نام دیگرش دریاست