به این امید که با صبر، سنگ، لعل شود
کنون به سینه نهفتیم گفتنیها را ...
کنون ك غرق ِ خیالِ تو شعر میخوانم .
تو یاد میکنی از من ؟ بعید میدانم !
ای عشق! من که عقل خود از دست دادهام
دیوانهام مگر که تو را هم رها کنم؟
دلم شکستی و رفتی؛ خلافِ شرطِ مودّت
به احتیاط رو اکنون، که آبگینه شکستی...
به ماهِ من که رساند پیـام من که ز هجـــران
به لب رسیده مرا جان، خودی به من برساند . .