- نه شوقی برایم مانده و نه ترسی ؛ نه پیوندی با زندگی و نه امیدی برای مرگ ؛ نه خاطرهای از گذشته و نه تصوری از آینده . من در ایستاترین نقطه هستی به اجبارِ حیات ایستادهام و کاری جز انتظار کشیدن ندارم .
- گاهی هم یه بغضِ الکی گلوتو میگیره و میخواد خَفَت کنه ! جوری که انگار حس میکنی تمام غم هایی که قبلا داشتی و بی توجه بودی بهشون ، یه دفعه میان و باهم متحد میشن ، چشمات اونقدر پر از اشک میشه که انگار تمام ۷ لیتر بدنتو میخوای از چشمات بدی بیرون و تمام سلول هات و از بی آبی بُکشی !