گفت برام از امید بگو، از انگیزه!
یه چیزی بگو تا به زندگی امیدوار بشم.
سکوت کردم…
گفت پس چرا ساکتی؟
گفتم اگه معجزهی صبح، نور، روشنی، خورشید و عشق نتونسته به زندگی امیدوارت کنه؛
من چیکار میتونم کنم؟
من مدیون کارهای سخت و مسیرهای بن بستم. مدیون مشکلاتی که سخت حل میشدند و گرههایی که سخت باز میشدند و آدمهایی که خیلی سخت همراهی میکردند.
من مدیونِ ضربههای گل نشده و تیرهای از کمان رها شدهی به هدف نرسیدهام...
من مدیون زخمها و رنجها و آسیبهام...
پرنده چطور پرواز میآموخت؛ اگر روی زمین به نیاز و مقصود میرسید؟!
ماهی چطور راه دریا را مییافت؛ اگر رشد نمیکرد و از حصار محدود تُنگ به ستوه نمیآمد؟!
زندانبان به يوسف گفت: من، تو را دوست دارم.
يوسف گفت: هر بلايى به من رسيده، از دوست داشتن است؛ خالهام دوستام داشت، مرا دزديد. پدرم مرا دوست داشت، برادرانم به من حسادت ورزيدند. همسرِ عزيزِ مصر، مرا دوست داشت، به زندانام انداخت
#حكمتنامه_جوان
مرحومریشهری
گمان کردم برای بازدید از فروشگاهِ سپاه آمده. چرخی زد، برخی قیمتها
را پرسید، رفت.
چند روز بعد فهمیدم
آمده بوده برنج بخرد؛ پـول کافی
نداشته. فرمانده ارشد جنـوبشرق
کشور، فرمانده سپـاه منطقه شش،
فرمانده قرارگاهقدس و فرمانده
لشکر ثارالله بود آنموقع....
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی