eitaa logo
در ٺـَمـنـاے حُـســیـن
177 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
946 ویدیو
46 فایل
𝓕𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮𝓱: ⊰✾﷽✾⊱ بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰــاهْ ••💚 شڑؤعـ ؋عاڶيټ❢¹³⁹⁹/⁸/⁸🦋 ٹإېمـ تبادڷــ :࿚²¹❥ ᷦكپى مطإڶب‌𖢴بآ صلؤٳٹ بڒٱي آقأ ٱمٱم زمإڹ💜🌸 ڸيڼڮ ڭٳڹأل.... @pandaneham ارتباط @a_bcdefg_h
مشاهده در ایتا
دانلود
💠رمـــــان 💠 قسمت _یعنی نمیاد؟؟ مهیا کیفش👜 را روی دوشش جابه جا کرد _نه زهرا اینهو برده است برا نازی..😒هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر... مریم به مغازه ی اشاره کرد _بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم😊 _برا همشون؟؟ خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم😄 _عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد☺️ مهیا لبخند مرموزی زد _آها بله بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت📲 تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند... سلامی کردن محسن سرش را پایین انداخت مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد🙊 _سلام حاج آقا ،خوب هستید محسن سربه زیر جواب مهیا را داد شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد _میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟😉 مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید _نه نه من سرخ نشدم😧🙈 _بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن😝 شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد _مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون مهیا دست مریم را کشید _نه سید ما کار داریم نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد _بریم دیگه مریم جان. ما دیگه رفتیم مریم دستش را کشید _وای آرومتر مهیا.. چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه😬 _مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو روی روسری مهیا محکم زد _از اینا😄 مریم اخمی به مهیا کرد _دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری _همون🙈 وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا ✨روسری و طلق و گیره روسری✨ خرید _خب بریم دیگه _نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه _خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم را کشید _نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی😁😋 _کارد بخوره اون شکمت بریم😄 🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان 💠 قسمت _مهیا بدو آژانس دم دره _اومدم زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت 🌟چادر🌟 جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت از زیر ✨قرآن✨ رد شد _خداحافظ مهیا سوار ماشین شد _مهیا مادر مواظب خودت باش _چشم ماشین حرکت کرد💨🚕 مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت _احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده😊 _آره خیلی😍 _کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا _خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما😉😋 ....... مهیا پول آژانس را حساب کرد کوله اش را روی دوشش گذاشت با اینکه اولین بارش بود چادر سرش می کرد اما خیلی خوب توانست کنترلش کند.... وارد دبیرستان شد با دیدن تعداد زیادی دانش آموز که از سرو کول همدیگه بالا میرفتن سری به علامت تعجب😳 تکون داد مریم به سمتش اومد _چته برا چی سرتو تکون میدی _واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن😕 مریم نگاهی به دختر ها انداخت ــ آره واقعا _این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه مریم مشتی به بازویش زد _تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس و آروم در گوشش گفت _چادرت خیلی بهت میاد😍 مهیا چشمکی برایش زد _میدونم😉 دخترها به صورت صف پشت سر هم ایستادن... شهاب با لباس نظامی و بیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد که صدای یکی از دخترا دراومد _بابا این برادر بسیجی جذابه ها دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود. گفت _کدومش... اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابا این بسیجیا هم خوشکل شدن جدیدا مریم با چشم های گرد😳 به مهیا نگاه کرد _مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن مهیا با خنده😅😁 سرش را تکون داد دختره روبه مهیا برگشت _مگه نه، این اخوی خوشکله مهیابا خنده سرش را تکون داد _آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه _واقعا😟 مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دخترا شروع به پچ پچ کردن _دیوونه چی میگی بهشون😐 مهیا شروع کرد به خندیدن _دروغ که نگفتم😁 مریم مشتی به مهیا زد واخمی به دخترا کرد همه سوار اتوبوس ها🚌🚌🚌 شدند... مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5بودند نرجس و سارا هم اتوبوس شماره ۳ همه اتوبوسا حرکت کرده بودند _کی حرکت می کنیم _هنوز اتوبوس کامل نشده شهاب و محسن سوار شدند... همه ساکت شدند _سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم... لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید، جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید، مواظب وسایلتون باشید لطفا، خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید مهیا و مریم روی صندلی هایی ردیف دوم نشستند محسن و شهاب هم صندلی های جلوی دخترا.... _بگیر مهیا _من سفید نمی خوام☹️ _همشون سفیدن😟 _مشکی می خوام _لوس نشو _مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر😕 _عمرا بهت بده _برو بینم.... سید، سید شهاب به سمت مهیا اومد _خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید😐 _شهاب صدات کنم😕 شهاب دستی به صورتش کشید ساصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید _این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام شهاب به چفیه مشکیش نگاه کرد داشت به چیزی فکر می کرد لبخندی 😊زد و به سمت مهیا گرفت _بفرمایید مهیا تشکری کرد و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب😳😳 گاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند مریم اروم در گوش مهیا گفت _حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده مهیا نگاهی به چفیه انداخت _واه چفیه است ها😕 _اینو دوستش که شهید شده بهش داده _شهید؟؟😟 _آره 🌷مدافع حرم🌷 بوده😊 مهیا چفیه را لمس کرد و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد _مدافع حرم.... 🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا با دیدن زهرا برایش دست😍 تکان داد و به سمتش رفت _سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید ــ واقعا چی؟؟😍👏 _فردا میریم راهیان نور با مریم... گفت تو هم میتونی بیای😇 _زهرا با تو جایی نمیره😠 هردو به طرف صدا برگشتن 🔥نازی🔥 با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا را گرفت _هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری😠 و بعد به مقنعه مهیا اشاره کرد اجازه نداد که مهیا جوابش را بدهد دست زهرا را کشید... و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف😕 تکان داد با صدای موبایلش 📲به خودش آمد _جانم مری😄 _کوفت اسممو درست بگو😬 _باشه بابا _عصر بیکاری با هم بریم خرید😇 ــ باشه عصر میبینمت _باشه گلم خداحافظ _بابای عجقم ....... _ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن 🔥مهران🔥 ای بابایی گفت _بله بفرمایید _میخواستم بدونم میتونم جزوه📗 اتونو بیرم _چرا خودتون ننوشتید _سرم درد می کرد تمرکز نداشتم مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت _خب چطور به دستتون برسونم _هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه _بسلامت خانم رضایی😏 رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد😏 و زیر لب "عقده ای " گفت مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد _مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت مهیا آجیلا را دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود... احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده😊 سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت _مامان مامان مهلا خانم به خودش آمد _جانم _عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا _خب _گفتم که بدونید _باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست... 😊 🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب نمی دانست که چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود... نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دیدکه اصلا نمی تواند تحمل کند _میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی _خانم رضایی؟مهیارو میگی؟ _آره _مهیا اصلا نامزد نداره _پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی😐 مریم خندیدو گفت _آها،مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم... مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم... به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه😄 _برو پایین می خوام برم کار دارم😊 مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت _به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه _چشم _چشمت بی بلا مری😜 _شهاب خیلی ....😬 شهاب خندید و ماشین را حرکت داد.... ماشین را کنار پایگاه پارک کرد به سمت مسجد رفت با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد _اِ چتونه محسن اخمی بهش کرد _مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی😁 شهاب کنارشان نشست _شرمنده بخدا دیگه دیر شد😄همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟؟ محسن با حاجی هماهنگ کردی محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت سخیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن _شهاب پسرم😊 شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد _سلام حاج آقا خوب هستید😊✋ _سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما _این چه حرفیه رحمته _پسرم، مهیا باهاتونه حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو _چشم حتما نگران نباشید _خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ _بسلامت حاج آقا به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن _چته ؟؟😄 _خجالت نمیکشی میگی رحمته😁 شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد😬 _خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه😅 محسن به هردویشان اخمی کرد _علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم 🍃ادامہ دارد....
💠رمـــــان 💠 قسمت _آخ چقدر خوردیم😋😄 _چی چی و خوردیم هنوز یه بستنی🍦 باید به من بدی مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد _برو بچه پرو .به شهاب پیام دادمـ بیاد دنبالمون الان میرسه بریم😁 _چرا گفتی خو خودمون میرفتیم _نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد _شهاب بایست شهاب ماشین را نگه داشت _شهاب بی زحمت برامون بستنی🍦🍦 بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد دخترا بستنی هایشان را برداشتند شهاب پشت فرمون نشست _داداش چرا برا خودت نگرفتی😕 _پشت فرمون که نمیشه مریم جان😊 مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد _خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟؟ _خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه مهیا سرش را تکان داد _میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها😄 شهاب خیلی تلاش کرد تا خنده اش را جمع کند🙊 ولی زیاد موفق نبود چون لبخندی روی لبش شکل گرفت _هر جور راحتید خانم رضایی تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند... دم در، مهیا از هردو تشکر کرد _مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون😁 _کوفت و مری جون😬 فردا ساعت 7ادرسی که برات فرستادم _۷صبح مگه می خوایم بریم کله پزی؟ _بله میخوایم بریم کله ی تورو بپزیم😜 _نمک😄 مهیا وارد خانه شد... مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت _اومدی مادر😊 _نه هنو تو راهم😄 _دختر گنده منو مسخره میکنی😁 _مسخره چیه شما تاج سری👑😉 _حالا این چیه دستت مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد _بیا ببین شال گردنتو آماده کردم مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت... گونه ی مادرش را بوسید😘 _وای مامان خیلی قشنگه مرسی... بابایی کجاست _رفته مسجد _پس من برم بخوابم شب بخیر _شب بخیر مهلا خانم اشک😢 گوشه ی چشمش را پاک کرد _خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی 🍃ادامہ دارد....
نمیارید😢
لغو شد🙃چون نمیارید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
براب دریافت ( ۳ عکس چادری) بفرستید
براب دریافت ( ۲ عکس مذهبی) بفرستید