eitaa logo
پنجره سبز من
11 دنبال‌کننده
17 عکس
2 ویدیو
0 فایل
مبینا هستم یک دانشجو @mobin315
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم اینجا قرار است خانه شروع باشد یک مکعب سفید که میخواهد رنگ شود یک کتابخانه که باید با سلیقه چیده شود شاید هم جزوه یک دانشجوست با هزار خط خوردگی خانه شروعم را با شما چراغانی میکنم حضرت امیر(علیه السلام) کاش شما از راه افتادن این کودک نوپا خوشتان بیاید مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
کتاب خوندن رو از زیر نیمکت دبستان شروع کردم،اینکه بین کتابهای درسی،رمان دست بگیری، برای دوستای کوچیکم عجیب بود. یکی میگفت:آخه کتاب خوندن حوصله آدم رو سر میبره! یکی میگفت:فیلم دیدن که خیلی باحال تره! یکی میگفت: آخه رمان که به درد نمیخوره، لاقل یک چیز مفییید بخون! و من هرچقدر که دستام رو توی هوا تکون میدادم تا با تمام توان از لذتِ خوندنِ آنشرلی،هری پاتر و زنان کوچک بگم،انگار کار خراب تر میشد. از اون روزا به بعد آروم و بیصدا کتاب خوندم،بجز چند نفر از این ذوق خبردار نمیشدند.بنا را گذاشته بودم به نگفتن هرچند برونگرایی کنترل نشده،آخر کار خودش رو میکرد. از وقتی پیام آقای جواهری رو دیدم،یک چیزی از جنس حرص خوردن بچهِ دبستانیِ دوازده سال پیش شروع کرد به راه افتادن و رسید تا اینجا. قرار گذاشتم یکبار دیگه از کتابهای عزیزم بگم،دوستان وفادار،رفیقان همیشگیِ من. پ.ن۱:آستانه درد را گذاشتم سی کتاب عدد برایم قلق گیری و واقعا آستانه درد است شاید خیلی بالاتر از آن ولی خب امیدم به خداست این عدد را از یک کتاب دوستِ نه چندان کتابخوان بپذیرید :) پ.ن۲:آدمی که خودش حرکت میکند شایسته احترام است ولی آدمی که بقیه را هم به حرکت میندازد شایسته تقدیر،ممنونم از آقای جواهری. پ.ن۳:امید است که درس و دانشگاه و موبایل و غیره و ذالک،مثل این چندسال گذشته دست و پایم را نگیرند :) https://eitaa.com/hornou
اولین کتاب صفر سه روزی که ارمیا رو امانت گرفتم،انگار روی کتاب آب ریخته باشن،موج دار شده بود. برگه هاش رو که ورق میزدم،صداشون در می اومد. همین الان ارمیا تموم شد. مطمئنم اگه بشه صفحات چروک کتاب رو مزه مزه کرد،طعم شوری میده و بوی خاکهای جنوب... 📍۹ از ۱۰ تمام قد ایستادم برای کتابی که از آرمان گفت،از همرنگ نبودن،از خسته شدن،از بریدن و از شکوهِ تمام شدن برای کتابی که دست من را گرفت و بُرد و هنوز نیاورده...
اینجا یک پنجره تازه تاسیس است🪴 تشریف داشته باشید و دل یک جوان را به بودنتان گرم کنید🥲🫂
کتاب دوم و شهید مطهری...
دومین کتاب صفر سه به پیشنهاد و بلکه اجبار استاد اخلاق اسلامیِ دانشگاه خواندم. امیدوارم خواندن این کتاب،شروع مطالعه کتابهای شهید مطهری در سال جدید باشد. 📍۹ از ۱۰
شیزوکوی عزیزم! من فکر میکنم تو یک خانواده امن داری :) خانواده ای که به نوجوونش توجه میکنه و در جریان هست که وقتش رو چطور میگذرونه. اجازه میدن تجربه کنه،در عین حال هم تجسس رو کار خوبی نمیدونه. وقتی به مشکل بر میخوری،گفتگوی سالم رو بهت پیشنهاد میکنه. به برنامه هات ایمان داره و میدونه بهترینها رو برای خودت انتخاب میکنی. اعتماد رکن اصلی اونه و یادت داده که تو هم در برابر این اعتماد،احساس مسئولیت داشته باشی. اعضای خانواده بهت میگن که مسیر سختی پیش رو داری ولی پشتت هستیم و همیشه دوستت داریم حتی اگه موفق نشی قدرشون رو بدون🤍 📍Whisper of the Heart
امروز برای چند دهمین بار زدم روی لینک نمایشگاه کتاب😅 لیست خرید درست کردم،پس و پیش کردم،دنبال قدیمی ترین چاپ ها گشتم،حذف کردم،اضافه کردم... خلاصه انقدر وقت تلف کردم که چندتا از کتاب هایی که انتخاب کرده بودم،فروخته شدند🙂 ما که دستمون از نمایشگاه حضوری کوتاهه و لذتش برامون آرزو‌،ولی خدا وکیلی این چه وعضشه... اگه اجازه بفرمایید و این قیمتهای زیبا رو یکم هدایت کنید،که ما هم غیر کتابهای دانشگاه(با اون قیمتهای سر به فلک کشیده) دو جلد رمان بخریم،ممنون لطفتون هستیم :) وقتی هم که میگیم کتاب گرونه،میفرمایند خب همه چیز گرووون شده،اولوووویت توووو باید کتاااب باشه!!!!! بله! شما صحیح میفرمایید :) فقط اجازه دارم یک چیزی بگم؟ حالا کتاب زیاد که نمیتونیم بخریم،کاری هم که برای این قیمتا از دستمون بر نمیاد،غُر هم نمیتونیم بزنیم؟؟؟ چشم😶‍🌫ساکت میشیم
بیزار از مرگ به ناکامی ست این جان...
و دوباره،محسن سربلند ما 📍نجف آباد | ۳/۳/۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بعد از تشیع شهید محسن حججی،همچین جمعیتی ندیده بودم. جمعیت ایستاد،روضه خواند،به سر زد،فریاد کشید و رجز خواند. بین این جمعیت کم مادر و پدر شهید نبود،کم خواهر و برادر شهید هم. آنهابا شهادت بزرگ شده اند،حداقلش این است که درسش را پس داده. جمعیت عزادار شهید جمهورش بود،عزادار تمام فرزندان تکرار نشدنی مملکتش... جمعیت این محسن عزیز را هم تا تربت دوهزار و پانصد محسن گلگون کفن دیگرش تشیع کرد. دو هزار و پانصد روایت زنده،دوهزار و پانصد قصه تعریف نشده... خلاصه ماجرا اینکه من بلد نیستم از این متن های سراسر غرور برایتان بنویسم بزرگوار،یک متنی که بگوید که بودی و چه کردی و چه شد که انقدر عزیز شدی،من حتی این روز ها حال و هوای پاک و درست حسابی هم ندارم؛ولی تنها امید دور و درازم این است،یک روز بیاید که بتوانم خوب از شما بگویم... یک روز که داستان زندگی شما،بشود مشق زندگی ما...❤️‍🩹
سومین کتاب صفر سه ارمیا رو بیشتر دوست داشتم،انگار روانتر بود،شاید هم بخاطر اینکه بین خواندن فصلهای بیوتن فاصله زیادی افتاد. توجه به تک تک کلمه ها،چند معنایی بودن آنها و معنی پنهان پشت جمله ها که هر بار انگار جدید و تازه هستند،قشنگترین ویژگی کتابهای امیرخانی برای منه. 📍۸ از ۱۰
چهارمین کتاب صفر سه جلد دوم از مجموعه دروازه مردگان،واقعا کم نظیر.شما یا این کتاب رو شروع نمیکنید،یا یک روز کامل مطالعه میکنید :) 📍۱۰ از ۱۰ تنها مسئله من با این کتاب اینه که یا نوجوونا خیلی شجاع شدن یا من خیلی ترسو ام :) جدای از مسائلی که درباره جهان مردگان مطرح میشه،پرش زمانی داستان برای نوجوونی که زیاد اهل مطالعه نباشه،گیج کننده ست.
ذوقی که در خرید کتاب ارزان هست،در چیز دیگری نمیتوان یافت.والسلام! به جناب امیرخانی اطلاع بدید کتابش رو خریدم ۱۰ تومان😌😂
خوبی ماجرا این است که شما هستید،شما میبینید و خلاصه،کار دست شماست. همه کاره شمایید. هزار الحمدالله
📍اصفهان
تیغ آفتاب بود. از راه دانشگاه و امتحان رفتم میدان،خسته و گرسنه،یکساعت بیشتر وقت نداشتم و باید با اتوبوس برمیگشتم. به هوای عکس گرفتن رفته بودم و بیشتر کنجکاوی... تکیه دادم به سنگ های دور میدان،هنوز جمعیت پخش بودند که حاج خانم سن و سال داری کنارم نشست. نفهمیدم چه شد،به خودم که آمدم داشتم با حاج خانم پشت سر عروسش غیبت میکردم :) گوشی خودش را به زور داد دستم،عروس چند تومار پیامک زده بود به مادرشوهر،پر از گله و شکایت که آقای فلانی انقدر اهمیت داشت که رفتی...؟ عروس محترمه اعتراض داشت که چرا حاج خانم رفته جلسه توجیهیِ کاروانِ کربلا،چرا آمده به تجمع میدان امام و چرا ننشسته داخل خانه تا بچه های مادمازل را نگه دارد. عروس مذکور ناراضی بود که چرا طبقه بالای خانه مادرشوهر ساکن است و پیرزن که شرم داشت از اینکه بگوید بیشتر از این در توانم نبوده و نیست. چشمهایش پر از اشک شد،دفترچه های قسط را در آورد که از دو جا وام گرفته تا پول سفر کربلا را جور کند... شوهرش جانباز اعصاب و روان بود،گفت صدای داد و بیداد هایش تا سر کوچه میرود. حالا دیگر با هر جمله کاسه چشم های روشنش پر و خالی میشد. خلاصه دردودل هایش را که کرد،خوب که سبک شد،یک ساعتی گذشته بود. هوا خنک تر شده بود،من از اتوبوس جا مانده بودم و بلاخره آدمی که منتظرش بود رسید. چشمان روشنش برق زد،انقدر هیجان زده بود که فراموش کرد با من خداحافظی کند،ناگهان برگشت و دست تکان داد و رفت توی دل جمعیت. حاج خانم بین درد و دلش گفت اگر در کربلا مرا یادش آمد،برایم دعا میکند. حاج خانم گفت کاش آنچه خیر است رقم بخورد،آنچه صلاح است. من نمیدانم چه کسی صالح است و چه کسی اصلح،همان یک رای را هم با عقل ناقص خودم انداختم،اما تنها چیزی که از خدا میخواهم این است که چشمهای حاج خانم همیشه برق بزند،امید حاج خانم ناامید نشود و مرا در کربلا یاد کند :)
پنجمین کتاب صفر سه آقای شهردار،کوتاه و مختصر و مفید،یک کتاب دوساعته شیرین بود. چند خاطره کوتاه و جذاب و دوست داشتنی از "شهید آقا مهدی باکری". اگه داخل اتوبوس و مترو کتابخونه داشته باشیم،این کتاب یک پیشنهاد خوبه. بنظرم برای نوجوونا هم پیشنهاد خوبیه. 📍۱۰ از ۱۰ (کتاب خرداد ماه تموم شد ولی قسمت این بود که امشب ثبت بشه.امیدوارم با اعلام نتایج فردا،راه آقای شهردار ادامه پیدا کنه.)