eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
(1344-1361)  پيام شهيد : سعی کنيد همه ی کارهايتان برای خدا باشد و رضای خدا را بدست آوريد. شما يک لحظه به آخرت خود فکر کنيد. آيا انسان برای هميشه زند ه می ماند؟ جوابش مشخص است، نه! پس انسان می ميرد پس چه، بهترين راه رفتنی و بهترين راه مردن را که شهادت است انتخاب کند. شاهد قرآنی : أَ فَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللَّهِ كَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ (آل عمران/162) آيا كسى كه خشنودى خدا را پيروى كند (در عبادت و بندگى و درستكارى كوشا و از رحمت خدا بهره‏مند باشد) مانند كسى است كه به خشم خدا بازگردد (معصيت و نافرمانى نموده از رحمت خدا بى بهره شود) و جاى او دوزخ باشد، و (دوزخ) و چه بد بازگشتگاهى است. •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
(1345-1362) پيام شهيد:امیدوارم هر قدمی که بر می دارم در راه رضای خدا و اهداف جمهوری اسلامی ایران و برقراری حکومت عدل الهی باشد. شاهد قرآنی:يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَيُسَارِعُونَ فِي الْخَيْرَاتِ وَأُوْلَئِكَ مِنَ الصَّالِحِين. (آل عمران/114) به خدا و روز قيامت ايمان دارند و به كار پسنديده فرمان مى‏دهند و از كار ناپسند باز مى‏دارند و در كارهاى نيك شتاب مى‏كنند و آنان از شايستگانند . •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
(1354-1374) پيام شهيد : خداوندا ممنونم که مرا عاشق خود ساختی که فهمیدم رضای تو از همه چیز بالاتر است و این رضای توست که عشق بین من و تو را ناگسستنی کرده است. شاهد حديثی : قال امام حسن مجتبى عليه‏السّلام : «أنَا الضّامِنُ لِمَن لَم يَهجُس فى قَلبِهِ إِلاَّ الرِّضا أَن يَدعُوَ اللّه‏َ فَيُستَجابَ لَهُ. (كافى، ج2، ص62، ح11) امام حسن مجتبی عليه السلام فرمودند : كسى كه در دلش هوايى جز خشنودى خدا خطور نكند، من ضمانت مى‏كنم كه خداوند دعايش را مستجاب كند. •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. 🌼 سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. 🌼 مسئله های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم. 🌼 صبح اول وقت قرار می گذاشتیم می آمدیم مدرسه، یک مسئله سخت را می گذاشتیم وسط، هر کسی که زودتر ابتکار می زد و به جواب می رسید، برنده بود. حالی بهمان می داد. 🌼 درس های دیگرمان مثل تاریخ و ادبیات زیاد خوب نبود، ولی توی درس های فکری و ابتکاری همیشه نمره ی اول کلاس بودیم. 🌼 مصطفی کیفی می کرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل می کرد. •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈•
🌼 محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود. میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت، مجموعه کتاب‌هایش را خوانده بود. «همپای صاعقه» را واو به واو خوانده بود.🌼 تقریباً همه‌ کتابخانه‌اش به جز چند کتاب، کتاب‌های دفاع مقدسی بود. «خاک‌های نرم کوشک» را با علاقه بسیاری خواند، سری «به مجنون گفتم زنده بمان»، ‌«ویرانی دروازه شرقی»، «ضربت متقابل»، «سلام بر ابراهیم» و این کتاب‌هایی که در دسترس همه است.🌼 تقریباً تا آخرین کتاب‌هایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود. «کوچه نقاش‌ها» را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود.🌼 به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه خاصی به بهشت زهرا (س) و مزار شهدا داشت. راوی:برادر شهید🌼 •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈•
فرازی از وصیتنامه ی شهید🌼  رساله امام را دقيق خوانده و مو به مو عمل نمائيد. 🌼 به كسب علم و آگاهي و شناخت در تاريخ اسلام و تاريخ انقلابات اسلامي اهميت زياد قائل شويد. 🌼 •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈•
🌼 چکیده ای از زندگینامه ی شهید 🌼 .دوران تحصيل را تا مقطع عالي ادامه داد, و سرانجام مدرك كارشناسي الهيات را كه نتيجه زحمات چندين ساله او در امر تحصيل علوم ديني بود از دانشگاه دريافت داشت.🌼 پس از پيروزي انقلاب نيز زبان گوياي او. مبلغ قرآن و معارف اسلامي در گوشه گوشه ميهن اسلامي حتي دورافتاده‌ترين روستاهاي كشور بود. دعاي كميل را بسيار دلنشين قرائت مي‌نمود و ذكر معصومين عليهم السلام و آيات شريف قرآن همواره زينت كلام او بود.🌼 در سال هزار و سيصد و شصت و دو از طريق آزمون كنكور دانشگاهها در رشته الهيات و معارف اسلامي دانشگاه« تهران» پذيرفته شده اما او هرگز در كلاسهاي درس دانشگاه محدود نشد و در دوران دانشگاه همواره نگران جبهه‌ها بود و بيشتر اوقات تحصيلي خود را در جبهه‌ها گذراند 🌼 از خصوصيات ويژه آن بزرگوار اهميت دادن به فرائض, خواندن دعاي زياد, سجده‌هاي طولاني در آخر نماز, قرائت زياد قرآن كريم, عشق به اهل بيت عليهم السلام خصوصاً الي عبدالله (ع)، مطالعات زياد پيرامون علوم اسلامي, عامل به عمده مستحبات ، شيفته ولايت فقيه ، با بصيرت و بينش روشن آنگونه كه در وصيتنامه ايشان مي‌خوانيم و مطيع بي‌چون و چراي فرامين حضرت امام روحي فداه را مي‌توان برشمرد.🌼 •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌼🍃•✾••┈┈•
بعد از شهادت حمید رفته بودیم منطقه. آقای صارمی از اولین دیدارش با حمید می گفت.🕊🕊🕊 می گفت: حامل پیغامی از آقا مهدی به حمید بودم. تا آن موقع هم ندیده بودمش. رسیدم به خط ساموپا. جوانی لاغر اندام کنار سنگر نشسته بود. توی خودش بود. سراغ حمید باکری را گرفتم. با سستی خاصی گفت: برادر چه کارش داری؟🕊🕊🕊 گفتم: برو بابا! با تو کاری ندارم.🕊🕊🕊 رفتم داخل سنگر که یکی گفت: حمید آقا! بی سیم شما را می خواهد و رفت سمت همان جوان لاغر اندام. 🕊🕊🕊 رفتم پیشش و پیغام را دادم و عذرخواهی کردم و گفتم: ببخشید اگر نشناختم تان. 🕊🕊🕊 تبسمی کرد و با همان لحن خسته اش گفت: عیبی ندارد برادر جان! برو به سلامت.🕊🕊🕊 •┈┈••✾•🇮🇷🕊🇮🇷•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🇮🇷🕊🇮🇷•✾••┈┈•
اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه.🕊🕊🕊 اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بنده ی تو حواسش نبود من گذشتم  تو هم ازش بگذر .🕊🕊🕊 این طوری مهر و محبت زیاد می شه. اون وقت با این  نیروها میشه عملیات کرد.»🕊🕊🕊 •┈┈••✾•🇮🇷🕊🇮🇷•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🇮🇷🕊🇮🇷•✾••┈┈•
🕊🕊🕊 همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. 🕊🕊🕊     توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورتش سرخ سرخ شده بود.🕊🕊🕊     خیلی عصبانی شده بودم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش.     پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتید! بیایید گردوها رو بردارید!🕊🕊🕊     بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم:داش ابرام این چه کاری بود!؟🕊🕊🕊     گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من می دانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند. •┈┈••✾•🇮🇷🕊🇮🇷•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🇮🇷🕊🇮🇷•✾••┈┈•
صفحه سپید تقدیر ورق خورد 🕊🕊🕊 اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاكی و صداقت این دفتر را تیره می‌ساخت 🕊🕊🕊 سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود 🕊🕊🕊 كه من دل سید را شكستم 🕊🕊🕊 از شدت ناراحتی به حیاط آمدم 🕊🕊🕊 نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من 🕊🕊🕊 همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن 🕊🕊🕊 سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد 🕊🕊🕊 او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم 🕊🕊🕊 گویی اتفاقی نیفتاده است •┈┈••✾•🇮🇷🕊🇮🇷•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾ 🇮🇷🕊🇮🇷•✾••┈┈•
🦋🦋🦋 مراقبه را از نوجوانی آموختی و تمرین کردی . در پایان هر روز می نشستی و اعمالت را بررسی می کردی . 🦋🦋🦋 روی یک کاغذ می نوشتی تا یادت نرود . « امروز دروغ نگفتم ، غیبت نکردم ، اما عصبانی شدم . مخصوصا" در انجمن موقع در آوردن کتم عصبانیت را نشان دادم . چقدر بد شد! باید از بچه ها حلالیت بخواهم . » •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈• 🥀التماس دعا از مخاطبین عزیز شهدای گمنام برای شفای یکی از جانبازان هفتاد درصد وطن🥀
حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: 🦋🦋🦋 داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن 🦋🦋 شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری 🦋 ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت 🦋 ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد 🦋🦋🦋 و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد 🦋🦋 اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد. 🦋🦋🦋 البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد 🦋 مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند 🦋 ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈•
هيچ وقت در مراسم عروسي ها و جشن ها شركت نمي كرد.  🦋🦋🦋 نه اينكه آدم منزوي بود و در جمع نمي رفت - جايي كه مي دانست گناه است نمي رفت . 🦋🦋🦋 مي گفت :‹ هرچه ديده ببيند ، دل مي كند ياد › 🦋🦋🦋 اگر چشمم به نامحرم بيفتد حتماً به گناه مي افتم . خيلي با نفسش مبارزه مي كرد •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈•
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🦋🦋🦋 عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر كسی با او برخورد می كرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی میبرد. 🦋🦋🦋 زمانی كه عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یك روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود كه « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه دید سكوت كرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه كردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یك هفته طول كشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه كنم. 🦋🦋🦋 ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینكه صحبت من تمام شود، روی به من كرد و با ناراحتی گفت: ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من. 🦋🦋🦋 گفتم: ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟ ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. 🦋🦋🦋 روی اسم خود خط كشید و نام یكی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا كرد. در حالی كه اتاق را ترك می كردم. با خود گفتم كه ای كاش همه مثل او فكر می كردیم. 🦋🦋🦋 (راوی: امیرعلی اصغر جهانبخش) •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🦋🦋🦋•✾••┈┈•
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار🖤 انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد : 🖤 - رشید بگوشم.  - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟🖤 -شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟🖤 - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم . - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟🖤 - بابا از همانها که سفیده. - هه هه نکنه ترب می خوای.  - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.🖤 - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. 🖤 (به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان) •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈•
يه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امكانات همه رو جمع كرد...🖤 شروع كرد به داد زدن كه كي خسته؟كي ناراضيه؟ كي سردشه؟🖤 بچه ها هم كه جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!🖤 فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرين..حالا بريد...چون پتو به گردان ما نرسيده!!!! 🖤 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈•
خوب در دوران اسارت تقريبا همه سعي مي كردند نامه اي بنويسند🖤 و براي خانواده شان بفرستند. بين بچه هاي اسير هم عده اي كم سواد و بي سواد بودند كه مي گفتند نامه شان را يكي ديگه بنويسه. اون روز ها هم براي ما چند تا كتاب آورده بودند در زندان از جمله نهج البلاغه.🖤 يه روز ديديم يكي از بچه هاي كم سواد اومد گفت من يك نامه از نامه هاي حضرت علي رو از نهج البلاغه كه خيلي هم بلند نبود نوشتم رو اين كاغذ براي بابام.🖤 ببينيد خوبه. گرفتيم ديديم نامه ي امير المومنين به معاويه است كه اين رفيقمون برداشته براي پدرش نوشته كلي خنديديم.🖤 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈•
خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد... 🖤 وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن... 🖤 يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول! 🖤 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟ گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم! 🖤 رسول و مي بيني داغ كرد افتاد دنبال اون بسيجي و دور پادگان اون رو مي دواند 🖤 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🖤🍃•✾••┈┈•
منصور شیطنت هایش را با خودش به جبهه آورده بود.🌻 بادبادک های «الموت للصدام» ش در پاسگاه زید معروف بود. هر وقتی بیکار می شد، می پرید پشت خاکریز و فوری انگشت شستش را به دهانش می زد و برای🌻 تشخیص جهت باد بالای سرش می گرفت. 🌻🌻🌻 وقتی اوضاع مساعد بادبادک بازی بود، بادبادک هایش را سمت عراقی ها روانه می کرد. صدای خنده های ما و🌻 صدای تیر اندازی های مدام عراقی ها به هم می آمیخت. آن قدر آسمان را سوراخ می کردند تا صدام را زمین بزنند. راوی: حاج حسین یکتا 🌻🌻🌻 •┈┈••✾•🍃🌻🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌻🍃•✾••┈┈•
🌻🌻🌻 تركش‌ها كه‌ به‌ آب‌ مي‌خورد، ماهي‌ها مي‌آمدند بالا. تقريباً هر روز بساط‌ ماهي‌كباب‌ به‌ راه‌ بود. ماهي‌ درشتي‌ از سقف‌ سنگر آويزان‌ بود. بوي‌ ماهي‌ كه‌ به‌ مشام گربه‌ خورد، روي‌ دو تا پا بلند شد. بدنش‌ را 🌻🌻🌻 حسابي‌كش‌ داده‌ بود. حسن‌ هم‌ دوربين‌ عكاسي‌ گردنش‌ بود، عكسش‌ را انداخت‌. 🌻🌻🌻  زير شيشه‌ي‌ ميزش‌ عكس‌هاي‌ قشنگي‌ داشت‌، همه‌ كار خودش‌ و انگار كارت‌ پستال‌ بود. 🌻🌻🌻  کتاب یادگاران جلد ۴ •┈┈••✾•🍃🌻🍃•✾••┈┈• @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•🍃🌻🍃•✾••┈┈•
تانک ها و سربازان مسلح، چهار راه سی متری را قرق🖤 کرده بودند. حسین بچه ها را جمع کرد و گفت: بیایید برویم سر چهار راه، سرود هفده شهریور را بخوانیم. بهبوهه انقلاب بود و شعار دادن و تظاهرات حرکتی کاملا خطرناک. 🖤 به دنبال حسین راه افتادیم و گوشه ای از چهار راه تجمع کردیم. انگار جشنواره سرود باشد و ما هم یک گروه سرود. یک باره با صدای بلند شروع کردیم به خواندن: ۱۷ شهریور روز ننگ شاه       ۱۷ شهریور افتخار ما. 🖤 نظامیان تصور چنین حرکتی را نداشت که یک مشت بچه بیایند و رو در روی شان، در کمال آرامش سرود بخوانند. 🖤 با عصبانیت تیربار ها را چرخاندند سمت ما و اگر مردم، ما را از کوچه پس کوچه ها فراری نمی دادند، تکه بزرگ مان گو شمان بود. 🖤 راوی: عظیم سرفراز🖤 کتاب آسمان خبری دارد؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری🖤 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
🌱🌺🌱 رکود بر جبهه های غرب حاکم شده بود. فرماندهان مصمم بودند عملیاتی را انجام دهند و بهترین گزینه آزاد سازی ارتفاعات میمک بود. اما ستون پنجم هم بیکار ننشسته بود و خبرهای جبهه را به دشمن مخابره کرده بود. به همین خاطر منتظر حمله بودند. از طرفی هم طرح عملیات ریخته شده بود و باید انجام می شد.🌱🌺🌱 ولی الله معاون تیپ بود. اشک ریزان به نماز ایستاد. در قنوت نماز از خدواند طوفان و باران را با هم می خواست. فقط در این صورت بود که آمادگی دشمن غیر فعال می شد. هنوز از نماز ولی الله و توسل فرماندهان چیزی نگذشته بود که طوفان شروع شد. کم کم به حدی شدت گرفت که در جبهه خودی چادر ها را از جا کند و در جبهه دشمن، دیده بان ها را از ارتفاعات به دل سنگر هاشان کشاند. 🌱🌺🌱 با این عنایت الهی عملیات شروع شد. وقتی نیروهای خودی خودشان را بالای سر عراقی ها رساندند، تازه از خواب خوش بیدار می شدند و فقط عده کمی از آنها توفیق فرار را پیدا کردند. 🌱🌺🌱 کتاب سی و ششمین روز ؛ زندگی نامه شهید عبد الله صادق.  ┄┅═✧❁🌱🌺🌱❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🌱🌺🌱❁✧═┅┄
پانزده نفری در محاصره دشمن گیر کرده بودیم. از فشار تشنگی، بی حال و خسته خواب مان برد. بیدار که شدیم محمد حسن گفت: توی خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. به من آب دادند و قمقمه یکی از شهدا را پرکردند. فوری رفتیم سر وقت قمقمه های شهدا. یکی شان پر بود از آب خنک. انگار همین الان داخلش یخ انداخته بودند. همه سیراب شدیم از مهریه حضرت زهرا (س). راوی: غلام علی ابراهیمی ╔═•♡🎶♡•════•♡🎵♡•═╗ @parastohae_ashegh313 ╚═•♡🎵♡•════•♡🎶♡•═╝
پیر مردی به نام حاجی فقیه داشتیم که از گلوله و صدای آن می ترسید. مسئول تدارکات بود و از ترس جانش، غذا را به طور جمعی و داخل سنگر خودش تقسیم می کرد. هر چه می گفتیم که این کار، به علت تجمع بچه ها خطرناک است و جان بچه ها به خطر می افتد قبول نمی کرد. یک روز دیدم که بلندگو دست گرفته و بچه ها را در فضای آزاد صدا می کند و غذای شان را تحویل می دهد. خیلی ناراحت شدم و عذرش را خواستم و گفتم که برود تسویه کند. گفت: می روم اما خوابی را باید بگویم. دیشب امام خمینی (ره) را با یک سید دیگری در خواب دیدم. مرا به خط بردند. خمپاره ها کنار امام به زمین می خورد و ترکش  آن به عبای امام می خورد؛ اما به ایشان اصابت نمی کرد. امام فرمود: حاجی فقیه! غذای رزمنده ها را جلوی سنگرشان بده و آن ها را به سنگرت نکشان. مطمئن باش نه خودت و نه دیگران زخمی و شهید نمی شوید. سه ماه در خط ماند و با بلند گو  غذاها را پخش می کرد. حتی یک نفر هم کشته و زخمی نداشتیم. راوی: حمید شفیعی کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی ┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓ @Parastohae_ashegh313 ┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛