eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
😂😂 [•••اخوی شفاعت یادت نره•••] مثلا آموزش آبی خاکی میدیدیم 😁 یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم نشد😐 فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن 🏊‍♀ از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب و من را میکِشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند🙄 و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است😜 کلاه سرشان این بود👇 که در یک نقطه ای از سد، بنا کردم الکی زیر آب رفتن_بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن👋 و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! 👋 اخوی شفاعت یادت نره!😝😝 ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
😂 هوا خیلی سرد شده بود❄️ فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد بعد هم با صدای بلند گفت:🔊 کی خسته است؟🙄 همه با انرژی گفتیم: دشمن!!!😤 ادامه داد: * کی ناراحته؟😔 - دشمن!!!!👊 * کی سردشه؟!🤡 - دشمن!!!👻 * آفرین... خوبه!👏 حالا برید به کارتون برسید پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده..😂😂😂 ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
『°•.≼😂≽.•°』 آشپز وكمك آشپز، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها. رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت: (( بچه ها ! يادتون نره ! )) آشپز اومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت. بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون. كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد. تعجب كرد. تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود.😆 آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگی: (( ما گشنمونه ياالله ! ))🙈 كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت: حاجي! اينها ديگه كيند! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي؟!! فرمانده با خنده پرسيد چي شده؟😅 آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند!!😱 آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره. 😝 حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند! آشپز نگاه سفره كرد. كمي چشماشو باز وبسته كرد. 😳 با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت: جل الخالق !؟ 😯 اينها ديونه اند يا اجنه؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه .. هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند ...😂😂😂 ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿 ═══✼🍃🌹🍃✼══ ╭┅───────────┅╮ ❣️@parastohae_ashegh313❣ ╰┅───────────┅╯
۴ تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟😅🙈😂 دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم😄😄😂 + رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟😅😅 + بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای. + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره🚨👉 – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!🚒😂🙈😅 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم.😂😂 شاد باشید😁🌺😁╭┅───────────┅╮ ❣️@parastohae_ashegh313❣ ╰┅───────────┅╯
😅 . . .  الله اڪبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند... به محض اینڪه قامت می بستی،دستت از دنیا! ڪوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش پج پج ڪردن ها شروع می شد. . مثلا می خواستند طوری حرف بزنندڪه معصیت هم نڪرده باشند واگر بعد از نماز اعتراض ڪردی بگویند ما ڪه با تو نبودیم!! . اما مگر می شد با آن تڪه ها ڪه می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ . مثلا یڪی می گفت :_ واقعاڪه می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را . . دیگری پی حرفش را می گرفت ڪه :من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رڪعت نماز او را بگیــرم ... . و سومی می گفت : مگر می دهد پسر؟ و از قماش این حرف ها ... اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می ڪردند به تفسیر ڪردن:ببین !ببین ملائڪه دارند غلغلڪش می دهند. . و این جا بود ڪه دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند به خنده تبدیل می شد... . خصوصا آن جا ڪه می گفتند :مگر ملائکه نامحرم نیستند؟😂 و خودشان جواب می دادند:خوب با دستڪش غلغلڪ می دهند... 📚برگرفته از : فرهنگ جبهه @parastohae_ashegh313🌱
😄 در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود. اگر نمی‌توانست کلمه‌ای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل می‌فهماند که چه می‌خواهد بگوید. یک‌روز به تعدادی از رزمنده‌های نبل و الزهراء درس می‌داد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄 به عربی پرسید: چتون شده؟! گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂 به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمه‌ای به کار برده بود که معنی‌اش می‌شد دراز بکشید! به روی خودش نیاورد، گفت: می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه!😁 بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آن‌قدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂 راوی : همرزم شهید @parastohae_ashegh313
🌱 سینه زنی 🌱 افسر بعثی آﻣﺪ و رو ﻛﺮد ﺑـﻪ ﻣـﺎ و ﮔﻔـﺖ : ﭼـﺮا ﺷﻤﺎ ﺳﻴﻨﻪ می زﻧﻴﻦ و ﺑﺪن ﻫﺎ ﺗﻮن رو ﺳﻴﺎه میﻛﻨـﻴﻦ 😃 اﻳﻦ ﭼـﻪ ﻋﺰادارﻳـﻪ ﻛـﻪ ﺷـﻤﺎ ﺑـﻪ ﺧﻮدﺗـﻮن آسیب می رﺳﻮﻧﻴﻦ، اﻳﻦ ﻛﺎر ﺣﺮاﻣﻪ !" 😒 از ﺣﺮﻓﻬﺎش ﺧﻨﺪه ﻣﺎن ﮔﺮﻓﺖ . یکی از ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ، ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻃﻮر وقتی ﺷﻤﺎ ﺑﺪن ﻣﺎ رو ﺑـﺎ ﻛﺎﺑﻞ ﺳﻴﺎه میﻛﻨﻴﻦ ﺣﺮام ﻧﻴﺴﺖ ولی ﻋﺰاداری ﺑـﺮاي اﻣﺎم ﺣﺴﻴﻦ ﺣﺮاﻣﻪ؟ 😏 اﻓﺴﺮ، ﻛﻪ ﺣﺴﺎبی ﮔﻴﺮ اﻓﺘﺎده ﺑـﻮد، ﺣﺮفی ﺑـﺮای ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺖ من و ﻣﻦ ﻛﺮد و رﻓﺖ 😢 @parastohae_ashegh313
🥰 بسم الله گفتیم و با لندرور فکستنی جهاد که بیشتر به یه خر لنگ شباهت داشت، حرکت کردیم. دوست شوخ طبع ما که بین من و راننده نشسته بود باب شوخی را باز کرد؛ چکشی کنار دستش بود که اون رو بجای دنده کنار دست راننده نگه داشت. ☺️ راننده عصبی که حواسش جمع انفجارها بود به جای دنده اصلی دستش روی چکش رفت و اون رو به جای دنده عوض کرد، مواظب بودیم که راننده عصبی خنده هامون رو نبینه. 😜😊 راننده که قصد داشت سرعت ماشین بیشتر بشه، دوباره با عصبانیت شدیدتر دنده کذائی – یعنی چکش – که همکارم محکم گرفته بود را جابجا کرد، اما هیچ تغییر در حرکت ماشین به وجود نیامد!!! به ناگاه چشم راننده به چکش افتاد و خنده های ما را دید 😡😡 با عصابانیت محکم کوبید روی ترمز!!! ماشین سرجایش میخ شد و سر ما کوفته شد به شیشه جلو. 👳‍♂👳 در همین حین چند متر اونطرف تر درست جلوی ما، روی جاده یه خمپاره منفجر شد که اگه در همون حال حرکت می کردیم، تیکه بزرگمون گوشمون بود!!! حالا دیگه راننده عصبانی هم کمی آروم شده بود و با نگاه مهربون خودش گویی می خواست از شوخی بجای دوست ما تشکر کنه. ☺️ @parastohae_ashegh313
بخاﻃﺮ ﺧﻮاﻧﺪن ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ ، ﻣﺎ را ﺑﺮدﻧﺪ ﻣﻘﺮ ﻋﺮاﻗﻲﻫﺎ ، اﻓﺴﺮي ﻛﻪ ﻣﻮرد ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﭽـﻪﻫـﺎ ﺑـﻮد و ﺑِﻬِـﺶ ﭼﻴﻨﮓ ﭼﺎﻧﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻲ ﺷـﺪ، آﻣـﺪ و ﺷـﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ و ﺗﻬﺪﻳﺪ ﮔﻔﺖ 👌 "اﮔﻪ ﻫﻤﻪ ﺗـﻮن رو ﻫﻢ ﺑﻜﺸﻴﻢ، ﻛﺴﻲ از ﻣﺎ ﺑﺎزﺧﻮاﺳﺖ ﻧﻤﻲﻛﻨﻪ ﻫﺮﻛﻲ ﻣﻲﺧﻮاد ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﺑﻴﺎد اﻳﻦ ور ﺑـﺸﻴﻨﻪ ﺗـﺎ اﻋﺪاﻣﺶ ﻛﻨﻴﻢ " 👌 ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻛﻪ از ﺣﺮف ﻫﺎي او ﺧﻨﺪه ﺷﺎن ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد، ﻳﻜﻲ ﻳﻜﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ و رﻓﺘﻨﺪ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ آن ﻃـﺮف او ﻛﻪ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﻟﺤﻨﺶ را ﻋﻮض ﻛـﺮد و ﮔﻔﺖ "ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺪ روزي ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻬﻤﻮن ﻣﺎ ﻧﻴـﺴﺘﻴﻦ ، ﺳﻌﻲ ﻛﻨﻴﻦ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﺎﻋﺖ و دعا نخونید😭😭 @parastohae_ashegh313
گـلـولـه تـوپــ 🤔 منطقه شلمچه بچه ها همگی رفته بودن مرخصی ما ی تعدادی موندیم ، رفتم با موتور 250 بچه ها رو از دیدگاه بیارم عقب 😞 تو راه داشتیم میگفیتم و میخندیدیم😅 همینجور که داشتیم میخندیدیم و شکلات یام یام 🍫 میخوردیم ی گلوله اومد خورد در چند قدمیمون درست پشت خاکریز گلوله توپ هم بود😱 ی دفعه همه جا رو دود و خاک برداشت از توی دود ها که رد شدیم دیدیم همه ایستادن فکر کردن ک ما رفتیم رو هوا☹️ واقعا ی معجزه بود چقد با اون گلوله ها خوش بودیم😂 🧔🏻 برادر ایمانجانی از دیدبانی ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄
🌸اعزام2 هنوز جمع و جور نشده بودیم که فرمانده پادگان از راه رسید و برادری که همراه ما بود نزد فرمانده آمد و بعد احوالپرسی پوشه ها را تحویل پاسدار همراه فرمانده داد من همچنان دنبال راهی می‌گشتم هر طوری شده یکاری بکنم والا که باید برگردم آخه همین سه ماه پیش بود از همینجا برگشته بودم ( یکی چپ یکی راست) یعنی سمت چپها برگردن سمت راستی ها بمانند هنوز اسم 30-40 خوانده نشده بود که با صدای بلندی اسم من خوانده شد برادر عبداله اکبری اینو گفت و پوشه را انداخت سمت چپ و انگار آسمان گرد سرم چرخ میخورد افتادم زمین رضا یکی از دوستام که همرام بود به فرمانده گفت آقا سید غش کرد فرمانده هم گفت از استرس است و آمد بطرفم معلوم بود نگرانم شده بود ، من که دستپاچه شده بودم تا دیدم فرمانده به این سمت میاد سریع بلند شدم و پشت سر رضا ایستادم و فرمانده که وضعیت عادی شده را دید برگشت اما من ناگهان مانند عقابی که بشکار خود حمله کرده باشد با یک چشم هم زدن به سمت پوشه ها دویدم و پوشه ای که درشت روی آن اسمم نوشته شده بود و برداشتم به مانند یوز مازندران جلوی چشم ۲۰۰_۳۰۰ تا نیرو بطرف نیزارها دویدم و داخل نی ها مخفی شدم یکی دو نفری از بچه ها دنبالم آمدند اما وقتی یک پشه پشت گوشش نیش زد برگشتند دیکه هیچکس دنبالم نیامد ولی فرمانده همانطور که خونسرد بود گفت اینجا بقدری پشه است که او دو دقیقه ای نمیتونه داخل نیزار بمانه ( پشه ها خودشان برش می‌گردانند) عده ای زده بودند زیر خنده و نظم از هم پاشید و هر کسی چیزی می‌گفت ،عده ای می‌گفتند مار نیشش زد فرار کرد😂😂😂 خخخ ، و دیگری می گفت امان از نیش پشه ها 😂😂😂خخخ و اون دیگری امان از درد شکم ..😂😂.. و من صدای آنها را می‌شنیدم و پشه ها دمبدم پشت را گوشم سرخ میکردند برادرعبدالله اکبری @parastohae_ashegh313
🌸 بچه درس خوان در عملیات فاو، حالت آماده باش به خود گرفته بودیم. دشمن دائماً منطقه را با منور روشن می کرد، در همان لحظات رعب آور متوجه یکی از همرزمان شدم که در چند متری من کتابی در دست گرفته و تند و تند مطالعه می کند،😳 با تعجب پرسیدم چه می خوانی؟ قرآن است یا دعا؟ جواب داد: کتاب درسی است، ☺️ چند روز دیگر در مجتمع رزمندگان باید امتحان بدهم. با پوزخندی به ایشان گفتم: حالا ببین تا چند ثانیه دیگر زنده ای که درس آماده می کنی؟ عجب حوصله ای داری، تو دیگه کی هستی بابا!!! خنده ای کرد و با چهره ای بسیار آرام گفت: اگر شهید شدیم الحمدالله، اگر نشدیم لااقل نمره خوبی بگیریم که آبروی رزمنده ها را نبریم. این برادر در جریان عملیات به شهادت رسید و راهی بهشت شد. @parastohae_ashegh313
🌸تئاتر دو ﻧﻔﺮ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﻮخی داﺷـﺘﻨﺪ ﻳﻚ ﺷﺐ ﻛﻪ ﺗﺌﺎﺗﺮی در ﺣﺎل اﺟﺮا ﺑﻮد ، آن دو، ﻧﻘﺶ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻫﻢ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ . در ﻳـﻚ ﺻـﺤﻨﻪ، ﻗـﺮار ﺑـﻮد اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ، ﻛﺸﻴﺪه ای ﺑﺰﻧـﺪ ﺗـﻮی ﮔـﻮش اﺳـﻤﺎﻋﻴﻞ اﻟﺒﺘﻪ ﻛـﺸﻴﺪه آرام ، اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﻛﻪ ﺧﻴﺎﻟﺶ از اﻳﻦ ﺑﺎﺑـﺖ راﺣــﺖ ﺑــﻮد، ﺻــﻮرﺗﺶ را آورد ﺟﻠــﻮ ﻛــﻪ ﻣــﺜﻼً اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ ﻫﻢ ادای ﻛﺸﻴﺪه زدن درﺑﻴﺎورد . اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ ﻛﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ اﻳﻦ ﻓﺮﺻـﺖ ﺑـﻮد ﭼﻨـﺎن زد ﺗﻮی ﮔﻮش اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ آدم ﻫﺎی ﺑـﺮق ﮔﺮﻓﺘـﻪ، ﺧﺸﻜﺶ زد . دﺳﺘﺶ را ﮔﺬاﺷـﺖ روی ﺻـﻮرﺗﺶ و ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﻣﺎﻟﺸﺶ می داد، ﻫﺮ ﭼﻪ سعی می ﻛـﺮد ﻋﺎدی ﺑﺮﺧﻮرد ﻛﻨﺪ ، ﻧﺸﺪ. ﺗﻌـﺎدﻟﺶ ﺑـﻪ ﻫـﻢ ﺧـﻮرد ، ﺣﺮف ﻫﺎ را ﻗـﺎطی ﻛـﺮد و ﺑِـﺮ و ﺑِـﺮ ﺗـﻮی ﺻـﻮرت اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ ﻧﮕﺎه ﻣـی ﻛـﺮد. ﻫـﻢ اﺑﻮاﻟﻔـﻀﻞ ﺧﻨـﺪه اش ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻫﻢ تماشاچی @parastohae_ashegh313
🌸آموزش امداد گری🌻🌻 لشگر ۱۴ امام حسین تعدادی از رزمندگان برای اموزش امدادگری گردانهای عملیاتی ثبت نام کردیم مربی اموزش که یک پرستار کارکشته بود گفته بود بهترین کار بر بالین یک رزمنده زخمی روحیه دادن به اون فرد زخمی هست بعد از یک دوره ده روزه مربی برای امتحان و امادگی امداد گران از یکی از رزمندگان؟؟؟؟ درخواست کرد و پرسید؟ شما الان رسیدی بالای سر یک رزمنده که سر در بدن نداره اولین و بهترین کاری که انجام میدی چییه ؟؟؟ رزمنده هم با توجه به اموزش مربی که گفته بود بهترین کار روحیه دادن به مجروح هست گفت 👌👌 اول بهش میگم برادرجون چی شده و روحیه بهش میدم 🌻🌻 بقیه زدن زیر خنده گفتن این رزمنده که دیگه شهید شده و سر در بدن نداره برادر رزمنده سلمانی از کاشان ❤️❤️❤️❤️ @parastohae_ashegh313
🌸خدایا مارو بکش آن شب یکی از آن شب‌ها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه‌ها مانده بودند که شوخی است، جدی است؟ بقیه دارد یا ندارد؟ جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش🔥 جهنم» و بعد همه با خنده گفتند: «الهی آمین.»😅🤗 نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت🤗 و خیلی جدی گفت: «خدایا مار و بکش…» دوباره همه سکوت کردند 😐و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: «پدر و مادر مار 🐍و هم بکش!» بچه‌ها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصاً که این بار بیش تر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه‌ها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: «تا ما را نیش نزند!»😂😂 @parastohae_ashegh313
🌸اسلام در خطر است... بچه‌های گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می‌شد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم. دیدم رزمنده‌ای دارد می‌گوید: «اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز می‌روم.» پرسیدم :‌ «چی شده؟ قضیه چیه؟» همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطره آمدم اینجا می‌بینم جان خودم در خطره❤️❤️ @parastohae_ashegh313
🌸ذکر سرکاری شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند! @parastohae_ashegh313
🌸تشیع پیکر شهید زمان دفاع مقدس ، هم محلی های گرامی زیاد شاهد تشییع جنازه شهدابودند شوهر عمه بنده هم از این امر مستسنا نبود روزی در کوچه کنار درب حیاط خانه شأن نشسته بود که تویوتای سپاه پاسداران با بلند گو در روستا اعلام میکرد که فلانی شهید شده و فردا مراسم تشییع پیکر شهید هست واین مرحوم با عصبانیت جلو ماشین رو گرفت و گفت "چرا شکایت صدام رو به پاسگاه ژاندارمری نمیکنن که داره هر روز جوونای مردم رو شهید می‌کنه " ازاین حرف اعلام کننده هم خنده اش گرفت برادر رزمنده عزیز هوشنگ صادقی @parastohae_ashegh313
🌸 شهیدان زنده اند☺️ پیرمردی گوشی را برداشت و بعد از یکی دو تا سرفه گفت : بهشت زهرا بفرمائید گفتم شهیدان زنده اند؟ با تعجب پرسيد يعني چه معلومه كه زنده اند بر منكرش لعنت . گفتم :((پس لطفا وصل كنيد قطعه بيست و سه .)) گفت : چي ؟ ترسيدم بهم بدوبيراه بگوييد كه گوشي را گذاشتم زمين و گفتم ما نبوديم @parastohae_ashegh313
جبهه‌ای شوخ طبعی‌اش گل كرده بود. دستش را در جیب می کرد و در دهان می برد و مثلا پوستش را تف می کرد. همه‌ بچه‌ها دنبالش می‌دویدند و اصرار كه به ما هم آجیل بده؛ اما او دست روی جیب می گذاشت و بی خیال راهش را کج می کرد. آخر یكی از بچه‌ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه‌ها شروع كردند به زدن. حالا نزن كی بزن که آجیل تنهایی می‌خوری؟ بگیر، فرار می کنی؟ بگیر. و بالاخره در این گیر و دار یكی دست توی جیبش كرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشك ریز شده نبود. همگی سر كار بودیم.😄 :) @parastohae_ashegh313
‼️ آقای خامنه ای راننده شه! ✴️ خاطره جالب و طنز رهبر انقلاب از زمان جنگ‌‌‌.... 💢عکس باز شود.... ─┅═ೋ❅🌻❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅🌻❅ೋ═┅─
عراقی سرپران اولین عملیاتی بود كه شركت می‌كردم😞 بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوی مواضع دشمن ، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند ، دچار وهم و ترس شده بودم 🙈 ساكت و بی صدا در یك ستون طولانی كه مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم . جایی نشستیم . یك موقع دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند 😱 كم مانده بود از ترس سكته كنم . فهمیدم که همان عراقی سرپران است 😢 تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم😕 لحظاتی بعد عملیات شروع شد . روز بعد در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان گفت : دیشب اتفاق عجیبی افتاده ، معلوم نیست كدام شیر پاك خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان كوبیده 🤨 كه همان اول بسم‌الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده از ترس صدایش را در نیاوردم كه آن شیر پاك خورده من بوده ام 😂 @parastohae_ashegh313
💔 حرف‌شهادت‌ڪہ‌پیش‌مےآمد، یڪےمےگفت: اگر‌من‌شهید‌شوم، نگران‌نماز‌و‌روزه‌هایم ڪہ‌قضا‌شده‌اند‌هستم 😥 و‌یا‌نگران‌سرپرستےخانواده‌ام‌هستم🥺 و... نوبت‌معاون‌گردان‌رسید همہ‌گفتند: تو‌چے؟ چیزےبراےگفتن‌ندارے؟ پاسخ‌داد: اگر‌من‌شهید‌بشوم، فقط‌‌غصہ‌ے ۳۵‌روز مرخصےراڪہ‌نرفتہ‌ام‌مےخورم.🤕 از‌آن‌میان‌یڪےپرید‌و‌قلم‌وڪاغذی‌آورد وگفت: بنویس‌ڪہ‌بدهند‌بہ‌من🤗 قول‌مےدهم‌این‌فداڪاری‌را‌بڪنم و‌بہ‌جاےتو‌بہ‌مرخصےبروم😁 @parastohae_ashegh313
👇🍂 🍂راحت خوابید نصفه شب کوفته از راه رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد سر و صدا، مگه اينجا جاي خوابه؟ پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم، خودش راحت گرفت خوابید @parastohae_ashegh313