#قسمت112
شروع جنگ
تقي مسگرها
داخل شــهر گشتي زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي، مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيري با نيروهاي عراقي. در سنگر بالاي تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با نيروهاي عراقي است. از تپه هاي بعدي هم عراقي ها قرار دارند. چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد.
🌺🌺🌺🌺
همه رزمنده ها شروع به شليك كردند. ابراهيم داد زد: چيكار مي كنيد! شما كه گلوله ها رو تموم كرديد! بچه ها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزش هاي نظامي را به خوبي فرا گرفته بود گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد. در همين حين عراقي ها از پايين تپه، شــروع به شــليك كردند. گلوله هاي آرپي جي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك مي شد. بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمنده هايي كه براي اولين بار اسلحه به دست مي گرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند.
@parastohae_ashegh313
#قسمت112
زهرا با قاشــق، زعفران و گلاب توی دهانم ریخت و ســارا که دســتش را مثل بالش پشــت ســرم گرفته بود، گفت: «مامان فشارت افتاده.» و پیشانی ام را بوسید. از اینکه دم افطار روزه ام شکســته شــده بود، دلم شکســت ولی با خودم گفتم که تا آمدن حسین، سرپا شوم و به دخترها سفارش کردم که از افتادن من برای حسین حرفی نزنند. بچه ها سفرۀ افطار که انداختند، حسین آمد. برای شام کباب ترکی خریده بود. با بی میلی چند لقمه خوردم. حسین گفت: «پروانه، آدم همیشگی نیستی!» خودم را زدم به آن راه: «حال آدمی که می خواد از حرم دور شه که از این بهتر نمی شه.»خندید: «مگه می خوای بِری که بِری؟ خُب هر وقت، دلت تنگ شد، برگرد.» نفســم را با آهی که از غصه سرشــار بود، بیرون دادم و گفتم: «نرفته دلم تنگ شده، خودت خوب می دونی.» نماز را خواندم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم، پشت سرم درد می کرد. حسین گفت: «آقای دکتر جلیلی _ دبیر شورای امنیت ملی _ قراره امشب بیاد، باید برم.» و رفت و نگاه معصوم دخترها، بی کلام دلم را سوزاند؛ اما خیلی زود برگشت. پرسیدم: «آفتاب از کجا درآمده که این قدر زود آمدی؟» شیرینو د لنشین گفت:« آفتابد رآمدهب ودح الام ی خوادب ره.ا ومدمب درقه ش کنم.» خطابــش بــه مــن بــود. خوشــم آمــد ولی پیش دخترها خجالت کشــیدم، زهرا و سارا هم ریز خندیدند، پرسیدم: «مهمونت چی شد؟» گفت: «مشکلی پیش اومده که نیومد. موند برا بعد.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313