eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
معجزه اذان حسين الله كرم از ماجراي مطلع الفجر پنج ســال گذشــت. در زمستان ســال 1365 درگير عمليات كرباي پنج در شلمچه بوديم. قســمتي از كار هماهنگي لشــکرها و اطاعــات عمليات با ما بــود. براي هماهنگي و توجيه بچه هاي لشگر بدر به مقر آن ها رفتم. قرار بــود كه گردان هاي اين لشــکر كه همگي از بچه هــاي عرب زبان و عراقي هاي مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات اعزام شوند. پــس از صحبت با فرماندهان لشــکر و فرماندهان گردان ها، هماهنگي هاي لازم را انجام دادم و آماده حركت شدم. . 🥀🥀🥀🥀 . از دور يكي از بچه هاي لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو مي آمد! آماده حركت بودم كه آن بسيجي جلوتر آمد و سام كرد. جواب سام را دادم و بي مقدمه با لهجه عربي به من گفت: شما درگيان غرب نبوديد؟! با تعجب گفتم: بله. من فكر كردم از بچه هاي منطقه غرب است. بعد گفت: مطلع الفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر! كمي فكر كردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقي كه اسير شدند يادتان هست؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟! باخوشحالي جواب داد: من يكي از آن ها هستم!! تعجب من بيشتر شد. 🥀🥀🥀🥀 پرسيدم: اينجا چه مي كني؟! گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيت الله حكيم آزاد شديم. ايشان ما را كامل مي شناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثي ها بجنگيم! خيلي براي من عجيب بود. گفتم: بارك الله، فرمانده شما كجاست؟! گفت: او هم در همين گردان مســئوليت دارد. الان داريم حركت مي كنيم به سمت خط مقدم. گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روي اين كاغذ بنويس، من الان عجله دارم. بعد از عمليات مي يام اينجا و مفصل همه شما را مي بينم. @parastohae_ashegh313
اونا به شــهرهای عقب تر مثل کرنِد رفته بودن و شــهر خالی از ســکنه بود. فقط ما بیســت، ســی نفر بودیم و در مقابلمون ده ها تانک که تا ســاختمان ســپاه ســرپل ذهاب اومدن و آرم بزرگ ســپاه رو که روی دیوار نقاشــی شــده بود، با تیر مســتقیم زدن. غیرتمون به جوش اومد. تانک ها رو عقب زدیم و متجاوزین از شــهر فرار کردن. روی ارتفاعات مشــرف به شــهر مستقر شدن. روی دو ارتفاع بلند به نام های قراویز و بازی دراز، بچه های سپاه تهران تو بازی دراز با اونا می جنگیدن و ما در قراویز. تعدادی شهید دادیم امّا زمین گیرشون کردیم. تا نیروهای کمکی رسیدن، وقتی به سرپل ذهاب برگشتیم، درب همۀ خانه ها باز بود. و ســقف بســیاری از خانه ها ویران، وســایل زندگی اونا از همه نوع دست نخورده، باقی مونده بود. مردم سرپل جونشون رو از معرکه به در برده بودند ولی اموالشون رو نه. پس از چند روز جنگیدن، غذایی برای خوردن نداشتیم توی پارگینگ یکی از خونه هــا، چنــد جعبــه نوشــابه بــود. مقــداری نــون خشــک پیــدا کردیــم و با نوشــابه خوردیم. و یاد داشــت نوشــتیم که این آدرس ماســت که اگه صاحباش برگشتن، پولش رو بدیم.» حســین آن چــه را کــه دیــده بــود، هنرمندانــه شــرح داد. تا جایــی که یادم رفت از مریضی وهب بگویم، با او هم داســتان شــدم: «طفلی، بچه های بی مادر!» و حســین آه کشــید: «صحنه هایــی دیــدم کــه نمی تونــم، بگم.» و آمادۀ رفتن شــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313