#قسمت220
مجلس حضرت زهرا
جمعي از دوستان شهيد
شــعر زيبايي در وصف حضرت زهرا(ع) خوانــد كه رمز عمليات هم نام مقدس ايشــان بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن را فرا گرفت! هيچ مجروحي ناله نمي كرد! گوئی همه چيز رديف و مرتب شده بود. به هر طرف كه نگاه مي كردي آرامش موج مي زد! قطرات اشك بود كه از چشمان مجروحين و پرستارها جاري مي شد، همه آرام شده بودند! خواندن ابراهيم تمام شــد.
يكي از خانم دكترها كه ُمســن تر از بقيه بود و حجاب درستي هم نداشت جلو آمد. خيلي تحت تأثير قرار گرفته بود. آهســته گفت: تو هم مثل پســرمي! فداي شــما جوون ها! بعد نشست و سر ابراهيم را بوســيد! قيافه ابراهيم ديدني بود. .
گوش هايش سرخ شد. بعد هم از خجالت مافه را روي صورتش انداخت. ابراهيم هميشه مي گفت: بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين مخصوصاً حضرت زهرا(ع)حال مشكات است. .
براي ملاقات ابراهيم رفته بوديم بيمارســتان نجميه. دور هم نشســته بوديم. ابراهيم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا(ع) نمود. دو نفر از پزشكان آمدند و از دور نگاهش مي كردند. باتعجب پرسيدم: چيزي شده!؟ گفتند: نه، ما در هواپيما همراه ايشان بوديم. مرتب از هوش مي رفت و به هوش مي آمد. اما درآن حال هم با صدايي زيبا در وصف حضرت مداحي مي كرد.
@parastohae_ashegh313
#قسمت220
تنها کسی که توی آن صف طولانی با دو بچه ایستاده بود، من بودم. پیرمردی که با لباس خاکی، هیئت یک رزمنده را داشت، از جلوی صف بیرون آمد و گفت: «حاج خانم شما جای من بیا نفتت رو بگیر و برو.» حلب خالی را از طناب درآورد و برد جلوی صف. ســه تا کوپن را دادم و دو تا پیت هم از صاحب شــعبه گرفتم. حالا می توانســتم به ســه تا پیت بیســت لیتری پر از نفت فقط نگاه کنم. پیرمرد لطفش را کامل کرد و رفت چرخی از صاحب شعبه به امانت گرفت و بیست لیتری ها را، شانه به شانۀ هم چید و به زور چرخ را از میان برف و یخ ها به طرف خانه حرکت داد. وهــب بــا گریــه می خواســت او را هــم مثــل مهــدی بغــل کنم. یکــی دوبار بغض کردم امّا پیش پیرمرد که هرازگاهی به عقب سر می چرخاند، بغضم را خوردم. نزدیک خانه یک دفعه ماشــین «آریا» کنارم ترمز زد. حاج آقا ســماوات بود که برای سرکشی به خانوادۀ رزمنده ها به محلۀ ما می آمد. وقتی صحنه را دید، فرو ریخت. پیرمرد حاج آقا ســماوات را شــناخت. از ســر دلسوزی گفت: «احتمالاً، شوهر این خانم رزمنده س. امّا خُب باید کسی یا کسانی باشن که نگذارن، این ضعیفه، توی این سرما با دو بچه بیاد، سرِ صفِ نفت.» حاج آقــا صبورانــه از او تشــکر کــرد و پیــر مــرد رفت. حاج آقا گفت: «من و امثال من باید، بمیریم که شماها...»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313