#قسمت264
حسین پیرهن سیاهش را پوشید گفتم: «ما رو هم برای تشییع ببر.» گفت: «می رم جماران و می آم.» رفت و من تن همۀ بچه ها، لباس عزا پوشیدم. فردا صبح با یک پیکان قدیمی که تازه خریده بود، آمد. ســوارمان کرد امّا از هر کوچه و خیابان که می خواســتیم عبور کنیم به ســیل جمعیت می خوردیم. یکجایی رسیدیم که ناچار شد پیکان را یک گوشه رها کند و ما هم به دریای جمعیــت بپیوندیــم. از همه جــا آمــده بودنــد. ســیاه پوش و گریان، از زن و مرد و پیــر و جــوان. چنــد کیلومتــر راه تا بهشــت زهرا زیر گرمای ســوزان خرداد، پیاده رفتیم. تیزی آفتاب و گرد و غباری که از اثر راه رفتن مردم به هوا برخاسته بود، همه را تشــنه و عطش زده کرده بود. زهرا بغلم بود وهب و مهدی، گام به گام با بابایشان می رفتند. هر چند من و حسین مثل همۀ مردم در قید و بند بچه هایمان نبودیم. صحنه ای مثــل قیامــت بــود. گویــی کــه همــه فرزنــد و قــوم و خویــش را فرامــوش کرده اند. چشم ها به هلی کوپتری بود که چند بار پیکر امام را به محوطۀ بهشت زهرا آورده بود و تعدادی از مردم، معلّق میان زمین و آسمان از هلی کوپتر آویزان بودند. اشک روی صورت های خاکی مان را شیار می انداخت و لب هایمان را خیس می کرد. آن روز سخت ترین روز تمام عمرم بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313