#قسمت265
حسین دانشکدۀ فرماندهی و ستاد را با نمرۀ عالی برای پایان نامه اش گذراند و برای پایان دوره با بقیه برای مدتی کوتاه به پاکستان رفتند. پاکســتان اولیــن تجربــۀ خــارج از کشــور او بــود. از مــردم مســلمان آنجا تعریف می کــرد کــه عاشــق امــام هســتند و از فقــر و تنگ دستی شــان که هــر روز صبح ها مأمــوران شــهرداری در شــهر کویتــه، اجســاد کارتن خواب هــا را جمــع می کنند و از فاصله و شــکاف عمیق جامعه میان فقیر و غنی و می گفت که ما باید قدر رهبری را بدانیم و چشممان به اشارۀ او باشد. حســین از پاکســتان بازگشــت و چند روز بعد، آیت الله موســوی همدانی، امام جمعــۀ همــدان و آقــای محســن رضایــی فرمانــده کل ســپاه به خانــۀ ما آمدند. فکــر کــردم کــه بــرای دیدن حســین آمده اند. امّا امــام جمعۀ همدان از فرمانده کل سپاه خواسته بود که حسین را برای فرماندهی سپاه استان همدان و لشکر انصارالحســین به همدان برگرداند. ظاهراً حســین تمایل داشــت که دوباره به همدان برگردد. امّا فرمانده کل سپاه برای او کار و مسئولیت دیگری در تهران در نظر گرفته بود. سرانجام، اصرار امام جمعه، کارگر افتاد و به همدان برگشتیم. حســین تا قبل از معارفه، وردســت بنّا کار کرد تا جلوی خانه مان، یک دکان برای برادرش اصغر بسازد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313