#قسمت266
پس از 7 سال دوباره فرمانده سپاه استان و فرمانده لشــکر انصارالحســین شــد و برخلاف گذشــته که خودش بود و خودش، ما را هــم در بســیاری از کارهــا مشــارکت داد؛ بــه منــزل شــهدا سرکشــی می کردیم. به هیئــت رزمنــدگان ثــارالله ســپاه می رفتیــم. به گلزار شــهدا ســر می زدیم. به پارک هم می رفتیم. امام جمعه از حســین خواســته بود که خانواده ات را به پارک و مراکز عمومی هم ببر که بقیه هم یاد بگیرند. البته می رفتیم امّا در وقت خلوت. یــک روز حســین بــا هیجــان و شــادی بــه خانــه آمــد و گفــت: «اُســرا دارن آزاد می شن، می خوام برم مرز قصرشیرین به استقبالشون.» و لباس سپاه را که همیشه تنش بود، کند و یک پیرهن و شلوار کهنه را که وقت باغبانی یا کار در خانه می پوشید، به تن کرد. باتعجب پرسیدم: «با این لباس های کهنه می خواهی بری سر کار؟!»گفت: «آره، لب مرز فقط رانندۀ اتوبوس ها می تونن به داخل عراق برن. و قراره مــن و آقــای قالیبــاف1 بشــیم راننــده و کمک راننــده. بریــم اولین گروه دوســتان اسیرمون رو تحویل بگیریم.» گفتم: «با یه دست لباس ساده هم می شه رفت.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313