#قسمت292
پرسیدم: «خب، موفق شدی؟» جــواب داد: «اونــا مشکلاتشــون بــه انــدازۀ ثروت خدادادی و منابع غنی جنگلی و کشاورزیشــون خیلــی زیــاده. مــن قبــل از هر چیزی بحث هــای حفاظتی رو برای رئیس جمهــور کنگــو، جــا انداختــم. ایشــون متأســفانه بیــش از حــد بــه آدم هــای دوروبرش اعتماد داره، نگرانم مبادا از همین جا ضربه بخوره، با این حال کارهای خوبی توی این مدت انجام شد. تا اینکه نیش پشه منو تا محضر حضرت عزرائیل برد. امّا عمرم به دنیا بود و خانم فاطمۀ زهرا، کمکم کرد.» و رو کــرد بــه دختــرم زهــرا گفــت: «وقتــی گره های بزرگ بــه کارتون افتاد، از خانم فاطمــۀ زهــرا کمــک بخوایــد. گره هــای کوچیــک رو هم، از شــهدا بخوایــد براتون بــاز کنــن.» و توضیــح داد: «مالاریــا کــه نیشــم زد، مدتــی تــوی بیمارســتان بســتری بودم. اونجا مشــکلات اســتفاده از ســرنگ برای چند تا مریض خیلی متداوله و از طرفــی، مریضــی ایــدز هــم خیلــی زیــاده و مــن همش نگران بــودم که مبادا یکی از این ســرنگ ها، منو آلوده کنه. به دور و بری ها می گفتم که مواظب ســرنگ ها باشــن امّا خیلی می ترســیدم. فشــارم مرتب می افتاد روزی پنج تا ســرم می زدن اما چشــمام ســیاهی می رفت چیزی مثل حالت کما داشــتم بین هوش و بی هوشــی و مرگ. یک بار فکر کردم که روح از تنم داره خارج می شه. شهادتینم رو گفتم. امّا دلم نمی خواســت اونجا بمیرم. نگران ســرنگ ها بودم. لحظۀ جون دادن، توســل به خانم فاطمۀ زهرا پیدا کردم چند دقیقه بعد، از این رو به اون رو شدم. دو، سه ســاعت بعد دیگه هیچ وقت فشــارم نیفتاد. دکترها درمانده بودن که چه اتفاقی افتــاده و مــن زبــان گفتــن نداشــتم. همــون جــا نذر کردم که تا زنده ام هر ســال ایام فاطمیه، نذر روضۀ حضرت زهرا داشته باشم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313