#قسمت293
به شــکرانۀ ســلامتی حســین، منتظر ایام فاطمیه نشــدم و ســنگ بنای روضۀ حضــرت زهــرا را از همــان وقــت گرفتــم. هنوز یک ماه از آمدن حســین به ایران نگذشــته بود، که ســر ظهر، اخبار سراســری تلویزیون خبری را گفت که اشــک را تــوی چشــمان حســین نشــاند. خبــر ایــن بــود: «کابیلا، رئیس جمهوری کشــور آفریقایی کنگو توسط یکی از نزدیکانش کشته شد.» وهب وقتی گریۀ با با را دید، متعجب شد و پرسید: «بابا برای یه آدم کمونیست اینجوری ناراحت شدی؟!» حســین گفــت: «کابیــلا و کنگــو، ظرفیــت خوبی بــرای انقلاب اســلامی بودن. از همــان کســی کــه خیلــی بهــش اعتمــاد داشــت، ضربه خــورد. حالا ببیــن بعداً چه اتفاقی تو کنگو می افته.» چنــد روز بعــد، حســین حــرف نا تمامــش را بــرای وهــب و ما کامل کرد و گفت: «کابیلا رو کشتن و پسرش ژوزف رو جاش گذاشتن و ژوزف هم رفت آمریکا و کنگو پایگاه اسرائیلی ها شد. من برای اینکه این اتفاق نیفته، خیلی خون دل خوردم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313