#قسمت307
ایــران می خندیــد و حســین برایــش آب میــوه می گرفــت و می گفــت: «بخــور تــا بخیه هات زودتر جوش بخوره.» هنر حسین در آرام کردن مریض ها، زبانزد فامیل بود. مثل یک پزشک بهش اعتماد داشتند و حتی قبل از پزشک از او کسب تکلیــف می کردنــد. ایــن ماجــرا بــرای پدرم قبل از ایــران اتفاق افتاد. آقام را هم چند ســال پیش از مریضی ایران با حســین بردیم پیش دکتر. دکتر یواشــکی به حســین گفت که: «ایشــون ســرطان خون دارن.» حســین با دکتر مشــورت کرد که «صلاحه که به مریض بگیم یا نه؟» دکتر گفت: «اگه از سرطان حرفی نزنید، بهتره. فقط باید هر روز تا می تونه آب بخوره با یه قرص. اگه روحیه ش بالا باشــه تا ده سال زنده می مونه.» چشم همۀ ما به دهان حسین بود که به آقام بگیم یا نه و حسین گفت: «همون رو که دکتر گفت انجام می دیم.» آقام از خارش بدنش که حرف می زد، حسین می گفــت: «دایی جــان حساســیته بایــد زیــاد آب بخوری، حداقــل روزی یه پارچ آب.» آقام گوش می داد و گاهی حسین را صدا می زد و می گفت: «صورتم تاول زده.» حسین می پیچاندش: «سرما خوردی، باید این قرص رو مرتب بخوری که نه تاول بزنی و نه بدنت خارش بگیره.» آقام این وضعیت را چند سالی سر کرد. از وضع خودش خبر نداشت اما دلش برای ایران خیلی می ســوخت. می گفتیم: «آقاجان غصه نخور بدنت می پاشــه و خارشــت بیشــتر می شــه.» و بــا ایــن وضعیــت، بــدون اینکــه بداند، با ســرطان کنار آمد. آن ســال ها زندگی آرامی داشــتیم. بیشــتر به فکر سروســامان دادن بچه ها بودیم که مهدی پایش را کرد توی یک کفش که «می خوام طلبه بشم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313