شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھـید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت6⃣ 📖 📻 مصطفی قرآن را جلویش باز کرده بود. ضبط روشن
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت7⃣
🌹هفته ای یک بار مهمان ها توی طبقه بالای خانه جمع می شدند برای قرائت قرآن.
محسن می رفت کنار بابا و برادر هایش می نشست و به تلاوت ها گوش می داد.
💖 کم کم به گوش جمع رسید که پسر کوچک آقای حاجی حسنی هم بلد است قرآن بخواند.
یک شب، استاد ِ جلسه از محسن خواست که برود پشت بلندگو و تلاوت کند.
محسن دلش هُـرّی ریخت.
🔻🔺 تا به حال توی هیچ جمعی تلاوت نکرده بود. سریع بلند شد و از پله ها رفت پایین.
_ : محسن آقا! جماعت منتظر تلاوت شما هستند! تشریف بیارین بالا! .
🔮 تسلیم شد.
پله ها را با تردید بالا رفت و اولین قرائت خودش را در جمع اجرا کرد.
استاد، صورتش را بوسید و یک نوار قرآن بهش هدیه داد.
روی نوار، عکس استاد مورد علاقه اش بود؛ شحات محمد انور.
🎁 محسن پایش را که گذاشت طبقه پایین، دویید طرف مامان و جایزه اش را نشان داد. مامان پیشانی بلندش را بوسید.
پرسید: اضطراب نداشتی؟
محسن بادی به غبغب انداخت: نه! نمیخوام اضطراب داشته باشم! 💝
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با ما همـــراه باشیـــد ...
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ #شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت6⃣1⃣ 😌 دوره دبیرستان، وقت آتش سوزاندن پسرهاست. ول
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت7⃣1⃣
🌺 اسمش "امیر دوست محمدی" بود. رفیق فابریک محسن در دوران دبیرستان. بچه آرام و محجوبی بود.
محسن، پای امیر را به محافل قرآنی باز کرده بود.
دوست داشت شانه به شانه جلو بروند.
🍂🍁 اما تقدیر امیر چیز دیگری بود.
رفته بود اردوی راهیان نور که این طور شد.
در راه ِ برگشت، اتوبوس شان با تانکر نفت، شاخ به شاخ شد و آتش، کل ِ بچه ها را سوزاند.
🔥 داغ خانواده ها و دوستانشان را فقط این پیام آیت الله بهجت می توانست کمی خنک کند که گفت:
_ این ها شهید هستند.
🌹از همان وقت بود که آرزوی شهادت به دل محسن افتاد و همه این را از زبانش می شنیدند.
یک روز که سر از سجده طولانی برداشت، مامان ازش پرسید:
_ چی از خدا خواستی محسن؟!
گفت: _ شهادت! 🌷
مامان یکه خورد.
فکر کرده بود محسن دارد از خدا ازدواج خوب، شغل خوب و از این دست خوب ها می خواهد.
هیچ کس فکر نمی کرد آن دعا بعد از چند سال این طور مستجاب شود.
🍁🍂 حالا محسن، در بهشت ثامن الائمه علیه السلام با فاصله چند متر از مزار امیر، همسایه اش شده. ... 😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با ما همــراه باشیــد ....
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
#قسمت7
هم من و هم دخترهــا تقریبــاً صبرمــان را بــرای دیــدن او از دســت داده بودیم و با یک ســینه ســؤال، پس از چهار ماه دوری به شــدت منتظر خودش بودیم؛ ســؤال هایی از بحران ســوریه و آیندۀ آن، از وضعیت و شــرایط مردم، از حســین که تا کی در ســوریه می ماند؟ و از اینکه اصلاً چرا در این شــرایط جنگ و بحران، ما را به این سرزمین کشانده است؟ داشتیم از پله های هواپیما پایین می رفتیم که با دیدن کسی شبیه به حسین از دور، جا خوردم. یک آن تردید کردم که حســین اســت یا نه، اما خودش بود. در این چهار ماه گویی به قاعدۀ چهار ســال پیر شــده بود. زهرا و ســارا هم که مثل من از دیدن پدر در آن هیبت، جاخورده بودند، انگار مانده بودند که چه کنند! ما را که دید، گل خنده روی صورتش نشست. غرق نگاهش شدم، این پیــری چقــدر بــه او می آمــد، انــگار زیباترش کرده بــود. موهایش که حالا کاملاً سپید شده بود و حتی از آن فاصلۀ تقریباً دور هم می شد لطافتش را دریافت، مثل برفی بود که بر قلۀ کوهی نشســته و آفتاب صبحگاهی، روشــنی پرنشــاطی به آن بخشــیده باشــد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313