#قسمت83
محــل اســکانمان نزدیــک جــای قبلــی بود. با همان قطع بــرق نیم روزه و هوای گرم دم کرده که تقریباً به آن عادت کرده بودیم و این عادت باعث می شــد تا زودتر با این خانه به دوشی کنار بیاییم. ابوحاتم بلافاصله پس از استقرار ما، مقداری مواد غذایی برایمان تهیّه کرد و به دمشق برگشت. باز هم ما ماندیم و خودمان، البته این بار حضور امین کمی از حس غربتمان می کاست. برای اینکه روزگار زودتر و بهتر بگذرد، دستی به سر و روی اتاق و آشپزخانه کشیدیم. آن روز از ســر بی میلی و خســتگی، افطار فقط نان و هندوانه خوردیم. بعد از افطار هم دوباره رفتیم سراغ همسایه های ایرانی را گرفتیم و تا چند شب با آمدن یــا رفتــن بــه میهمانــی افطــار، خودمان را مشــغول کردیم. زندگی در بیروت روال ساکن و یک نواختی داشت. نه مثل زندگی در تهران بود که کارهای خانه آن قدر مشــغولم می کرد که گذر زمان را متوجه نمی شــدم و نه مانند زندگی در دمشــق بود که هر لحظه اش خبری بود و حادثه ای. از این فراغت و سکون زندگی در بیروت استفاده کردم و چند روزی را که آنجا بودیم ثبت خاطراتم را به صورت جــدی آغــاز کــردم، تقریباً هرروز به صورت مداوم یادداشــت هایی می نوشــتم. ماه رمضان که تمام شــد، حســین از دمشــق آمد پیش ما. دخترها از شــادی در پوســت خود نمی گنجیدند، مثل پرندگان رهاشــده از قفس، بال بال می زدند. حسین هم به وجد آمده بود و نمی توانست شور و شوق درونی اش را پنهان کند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت83
محــل اســکانمان نزدیــک جــای قبلــی بود. با همان قطع بــرق نیم روزه و هوای گرم دم کرده که تقریباً به آن عادت کرده بودیم و این عادت باعث می شــد تا زودتر با این خانه به دوشی کنار بیاییم. ابوحاتم بلافاصله پس از استقرار ما، مقداری مواد غذایی برایمان تهیّه کرد و به دمشق برگشت. باز هم ما ماندیم و خودمان، البته این بار حضور امین کمی از حس غربتمان می کاست. برای اینکه روزگار زودتر و بهتر بگذرد، دستی به سر و روی اتاق و آشپزخانه کشیدیم. آن روز از ســر بی میلی و خســتگی، افطار فقط نان و هندوانه خوردیم. بعد از افطار هم دوباره رفتیم سراغ همسایه های ایرانی را گرفتیم و تا چند شب با آمدن یــا رفتــن بــه میهمانــی افطــار، خودمان را مشــغول کردیم. زندگی در بیروت روال ساکن و یک نواختی داشت. نه مثل زندگی در تهران بود که کارهای خانه آن قدر مشــغولم می کرد که گذر زمان را متوجه نمی شــدم و نه مانند زندگی در دمشــق بود که هر لحظه اش خبری بود و حادثه ای. از این فراغت و سکون زندگی در بیروت استفاده کردم و چند روزی را که آنجا بودیم ثبت خاطراتم را به صورت جــدی آغــاز کــردم، تقریباً هرروز به صورت مداوم یادداشــت هایی می نوشــتم. ماه رمضان که تمام شــد، حســین از دمشــق آمد پیش ما. دخترها از شــادی در پوســت خود نمی گنجیدند، مثل پرندگان رهاشــده از قفس، بال بال می زدند. حسین هم به وجد آمده بود و نمی توانست شور و شوق درونی اش را پنهان کند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313