eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
‍ 💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود.می گفتم: خب حالا که محافظ نمی برید ، من می آیم و محافظ شما می شوم. کلاشینکف را آماده می‌گذارم ، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم .می‌گفت: نه! محافظ من خدااست. نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم. یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید. خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده است. 🍃خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند. مصطفی الان کجا است ؟زیر همین آسمان ، اما دور ، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد ؟آن وقت او چه کار کند؟ 🍃چه طور جبل عامل را ترک کند؟چطور دریای صور را بگذارد و برود؟ آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می کردم ، اشک می ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم ، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم ، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی کردم بشود.خیلی شخصیتها می آمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند. می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است .یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم. 🍃و حتی می گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می رویم ایران با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید ؟ گفت: نمی دانم!مصطفی رفت ، آن ها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواسته اند که بمانم و من می مانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود. هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران🇮🇷! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
از امروز با خاطرات و عاشقانه های شهید #احمد_علی_نیری با ما همراه باشید . کتاب #عارفانه فوق العاده ز
💖(فوق العاده زیبا) 0⃣2⃣ ★★★ احمد را از همــان روزهاے قبل از انقݪاب و جݪساتـــ قرآن داخل ݥسجد ݥی شناختم. از همان دوران نوجوانے با بقیہ ے همساݪاڹ خودش بازے مے ڪرد ، مے گفت ، مے خندید و... اݦا به یاد ݩدارم ڪه از او دیده باشم. تا چہ رسد به اینکہ از او ســـر بزݩد. زندگے او مانند یڪ اداݥہ داشتــ ، اما اگــر مدتے با او رفاقتــ داشتے ، ݥتوجہ مے شدے ڪه او یڪی از بندگان خالص درگاه خداستــــ. یڪ بار برنامہ ے بسیــــج تا ساعتــ 3⃣ بامداد اداݥہ داشتـــ . بعد احمد آهستہ به شبستــــــان مسجد رفت و مشغوݪ شد. من از دوڔ او ڔا نگاه مے ڪردم. حاݪتــ او ڪڔده بود. گویے خداوند دڔ ݥقابݪش ایستاده و او ݥاݩݩد یڪ بنده ے ضعیفـــ ݥشغــــول تڪݪم با ݐروردگاڔ استـ.ــ.🌿 عبادتـــ عاشقانہ ے او بسیــــــــار عجیب بود. آنچہ ڪہ ݥا از شنیده بودیـــم در وجود احمد آقا مے دیدیم. قنوتــ نݥاز او شد. آن قدڔ ڪہ براے مڹ سواݪ ایجاد ڪرد. یعنے چہ شده⁉️ بعد از نݦاز بہ سراغش رفتم. از او ݐرسیدݥ : احمـــدآقا توے قنوتـــ نماز چیزے شده بود❓ احمد همــــــــــــیشہ در جوابـــ هایش ݥے ڪرد. براے همین ڪمے فڪر ڪرد و گفتـــ : نہ، چیز خاصے نبود. ݦے خواستــ طبق معمـــــول موضوع را عوض ڪند. اما آن قدر اصرار ڪردم ڪہ مجبور شد حرفــــ بزند : (( در قنوتــــ نݦاز بودم ڪہ.... ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《نذر چهل روزه》 📌همه رو ندید رد می‌کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینمشون ... حق داشت ... زمان زیادی می‌گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج💞 کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .😔 رفتم حرم و توسل🍃 کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم❤️ چیز دیگه‌ای می‌گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... . خواستگارها💞 یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز🎊 از بچه‌ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه‌ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت💣 می‌داد ... . با همه بچه‌ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم ... .😍😃 هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی‌زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده‌ها، زندگیشون، شوخی‌ها، سختی‌ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم💤 نمی‌برد ... حرف‌های امیرحسین و کتاب‌هایی📚 که خودم خونده بودم توی سرم مرور می‌شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی‌ها و نوشته‌ها بود👌 ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک‌ها حس عجیبی داشت ... علی‌الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت🌷 ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا🌷 برام زنده بود که حس می‌کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .😭😔 اشک می‌ریختم😭 و باهاشون صحبت می‌کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🎼❁✧═┅┄
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍂🌸🍃 ❤️ ❤️ ✍🏻خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم. ✍🏻کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن،خیلے برام جذاب و جالب بود. ✍🏻وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد. ✍🏻یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره ✍🏻پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن. ✍🏻دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد. ✍🏻و... ✍🏻واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره،هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم ✍🏻یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن. ￿ ✍🏻هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا. ✍🏻خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم. ✍🏻بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،کوچیک و بزرگ،بی حجاب و باحجاب و... ✍🏻شهدا دل همہ رو با خودشون برده بود. ✍🏻پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون ،یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے مینوشتـن،یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن ✍🏻پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود ✍🏻رفتم پیشش و ازش پرسیدم: ✍🏻مادر جان ایـت عکس کیہ❓❓❓ ✍🏻لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد،بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد⁉️ ✍🏻گفت:اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو⁉️ ✍🏻گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت،اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: ✍🏻مادر جان اخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد. ✍🏻بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا مـن الان میام ✍🏻رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام،یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار ✍🏻جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود... ادامه دارد...✌️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313
🦋مروری بر 0⃣2⃣ 🌷🌷🌷 : " این وحدتی که خوشبختانه در زیر تابوت پیکر مطهر و شهدای همراه ایشان در بین مردم دیده شد، باید محفوظ بماند و جهت‌گیریِ مردم، انقلابی و در جهت تکریم مردان انقلاب و شهیدان و عناصر یادآور ارزش های انقلاب باشد ." @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔 کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔 کتاب ستارگان حرم کریمه رفتیم شناسایی منطقه، گفت (( بریم یه سری هم به بچه های اطلاعات بزنیم .فقط رسیدیم اون جا اگه چیزی تعارف کردن نخورید.))برایم جای سوال بود،ولی چیزی نپرسیدم ، رفتیم بالای ارتفاعی که عراقی ها کاملاً مسلط بودند، باهر زحمتی بود خودمان را رساندیم به سنگر اطلاعات ، تشنه بودم ، آب آوردندوکمپوت ، یاد حرف آقامهدی افتادم، لب نزدم ، مسیر خطرناک رسیدن به سنگرشان را که دیدم ، علت حرفش را فهمیدم ، نمی خواست به خاطر یک لیوان آبی که ما می خوریم ، نیروهایش مجبور شوند بیشتر توی دید دشمن رفت و آمد کنند. شب عملیات ، باران سختی گرفت. زمین پراز گل ولای شده بود، می رفتم سمت خط که حسن باقری ومهدی زین الدین را دیدم ، موتورشان گیرکرده بودتوی گل .مهدی پای برهنه موتوررا هل می داد، حسن نشسته بود پشت فرمان . رفتم جلو ، کمک کردم تا موتور در آمد، گفتم ((خسته نباشید، شما این جا چه کار می کنید؟ خطرناکه.))نگاهی انداخت وگفت((خسته نباشی رو باید به بسیجی هایی بگی که تو این گل ولای دارن می جنگن. ما اومدیم دست وپاشون رو ببوسیم.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━