eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
حدود پنج ماه از گذشت این ازدواج شیرین،همسرم آسمونی شدن. راستش در این مدت،اونقدر به هم وابسته شده بودیم که میترسید این وابستگی باعث بشه تا برای رفتن به سوریه هردوی ما اذیت بشیم. بدون استثناحتما هرشب باید هم دیگر رو میدیدیم و از سرکارشون میومدن دنبال من و باهم بیرون میرفتیم. حتی گاهی یه دیدار چندساعته بود اما باید این دیدار میبود.حتی بعضی وقت ها بااین که دیروقت از سرکار میومدن و بسیار خسته بودند اما باز هم میومدن تا فقط همدیگر را ببینیم. تقریبا پانزده روزی قبل از اعزامشون،گفت ماداریم خیلی بهم وابسته میشیم. گفتم خب اینکه بد نیست،باید خوشحال باشیم که اینقدر همو دوست داریم که دوری هم،برامون اذیت کننده است. حسینم گفت:درسته این خیلی خوبه اما برای هدفی که ماداریم،خوب نیست. باید تمرین کنیم برای سوریه من هم در جواب گفتم اگر بری سوریه اونجا امید دارم که دیگه اینجا نیستی اما الان که هستی،بزار پیشم باشی😢 گفت عزیزم،الان باید تمرین کرد تا موقع سوریه زیاد اذیت نشیم. حرفش منطقی بود.😔 قبول کردم. قرار گذاشتیم که به مدت ده روز دیدار نباشه و فقط ارتباط تلفنی داشته باشیم. روز دوم که رسید تماس گرفت و گفت برای گرفتن مدارک،که میخواستیم برای وام ازدواج اقدام کنیم،میاد خونمون. وقتی اومد.خندم گرفت.☺️ گفتم دیدی سخته...😢 خندید و گفت:اره به بهانه ی مدارک دوباره اومدم☺️🙈 اولین بار موفق به جدایی نشدیم. اما دوباره این کار را تکرار کردیم تا برای رفتن به سوریه آمادگی پیدا کنیم. گذشت... ده روز هم دیگه رو ندیدیم😢😭 خیلی سخت بود😭😭 برای اولین بار جدایی...😢😢😭 همیشه میگفت باید مبارزه با نفس رو در خود تقویت کنیم. و الحمدلله در این مورد خیلی موفق بود.
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
حدود پنج ماه از گذشت این ازدواج شیرین،همسرم آسمونی شدن. راستش در این مدت،اونقدر به هم وابسته شده بود
در بیانات رهبر عزیزمون که مقام همسران شهدا رو بسیار بالا دانستند هم داریم : اگر مادران و همسران شهدا بی صبرى نشان می دادند ، شوق جهاد در راه خدا و شهادت در دل مردها می خشکید ؛ اینگونه نمی جوشید ؛ اینگونه به جامعه طراوت نمی داد . در میدان جنگ هم زنان نقشهاى درجه اوّل را ایفا کردند . خدا ان شاءالله صبری زینب گونه به شما خواهر محترم عطا کنه زندگی کوتاه ولی شیرین .... کوتاه هر چند به اندازه ی پنجاه سال از کنار هم بودن لذت بردین
ممنونم ان شاءالله در این راه ثابت قدم بمانیم.🙏
موضوع رفتنشون به سوریه رو چطور باهاتون در میون گذاشتن ؟ شما راضی به رفتن ایشون بودین ؟
حسین آقا بارها در مورد رفتن با من صحبت میکردند حتی حدود یک ماه بعد از ازدواجمان میخواستند بروند.تا تهران هم رفتند اما چون پروندشون به مشکل خورده بود دوباره برگشتن.ایشون از زمان برگشت اعزام اولشون،تا اعزام دوم،دوست شهیدشون،شهید مصطفی عارفی بود.این شهید بزرگوار ازدوستانشان بود و در اعزام اول همسرم،به شهادت میرسندو پیکر ایشان رو هم همسرم،داوطلب میشوند تا به عقب برگردانند و نمیگذارند پیکر پاک ایشان به دست حرامی ها بیافتد.باخبرشهادت یکی یکی از دوستانش،بیشتر برای رفتن بیقرار میشد. در آخر هم برای شهادتش،با دوستش،آقا مصطفی عهد بست. دوروز قبل از اعزامشون،درحالی که هنوز از اعزام هیچ خبری نبود،باهم به بهشت رضاع،مزار شهید عارفی رفتیم.نماز مغرب و عشا را به جماعت دونفره،خواندیم. بعد از نماز هردویمان باشهید خلوت کردیم.وقتی که خواستیم بریم،فقط شنیدم که گفتن،آقا مصطفی... خودت رفتی جای خوب،از رفقات یادت رفته.. برای ماهم دعاکن.دست ماروهم بگیر. یادت نره چی گفتم رفیق... و بعد برگشتیم. فردای آنروز ناباورانه،تماس گرفتند و گفتند شما فردا اعزام هستی.. خیلی خوشحال بود.آنقدر که از ذوق ایشان،من هم به ذوق آمدم. رفتند. شب شهادتشون با من تماس گرفتند. آن شب گفتند سه شنبه این هفته،ازطرف من برو مزار آقا مصطفی...و تشکرکن. گفتم برای چی؟ گفت چون حاجتم رو داد. فردای انروز حاجتش را گرفت. آقا مصطفی دست رفیقش رو هم گرفت و باخود برد. آنجا متوجه نشدم که حاجتش چه بوده اما فردایش متوجه شدم حاجتش،شهادت بود.😭😭😭
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
حسین آقا بارها در مورد رفتن با من صحبت میکردند حتی حدود یک ماه بعد از ازدواجمان میخواستند بروند.تا ت
خوشا آنانکه جانان میشناسند طریق عشق و ایمان میشناسند بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان میشناسند
خوشا به حال ڪسانی ڪه شــناختند وجود خویشـتن را در این دنیا وعمل میڪنند به وظایف خود به امید تزڪیه نفس و ترفیع درجــه و لــذت عــبادت و خــشوع قلــب. 🌷 شهیـــد احـمد علـی نیری
از نحوه اعزام و شهادتشون بفرمایید ، چطور و در چه منطقه ای به شهادت رسیدن ؟
از بعدازاینکه به شهر حلب رسیدند،قرارمان هرشب ساعت ده بود،تماس میگرفتند و حدود ده دقیقه باهم صحبت میکردیم اما اونقدر برای هم حرف داشتیم از دلتنگی ها و جدایی که متوجه گذرزمان نمی شدیم و تلفن بدون خداحافظی قطع میشد و دیگر تماس نمیگرفتند. شب شهادتشون طبق قرارمان منتظر تماسش بودم اما خبری نشد.ساعت چنددقیقه ای از 12گذشته بود.ناامیدشده بودم از تماسش،خواستم بخوابم که تلفنم زنگ خورد.سرازپا نمیشناختم از خوشحالی...😍 باهم صحبت کردیم اما انگار این دفعه میخواست تمام حرف های نگفته اش را بزند.گفتم خیلی دلتنگتم..😭 خواهش کردم وگفتم کاری کن زودتر برگردی یه مدتی اینجا باش و دوباره برو. ناباورانه درجوابم گفت باشه چشم زود برمیگردم.برایم تعجب بود.چون هربارکه میگفتم زودبرگرد،مخالفت میکردو میگفت نمیشه که برگردم.باید حداقل سه ماه بمانم.دوباره گفتم حسین جان شوخی نکن من جدی گفتم... گفت منم جدی گفتم. گفتم خواااهش میکنم زودتر برگرد خنده ای کردوگفت باشه برمیگردم حالا یا رو دست مردم یا رو پای خودم، ولی برمیگردم... گفتم زندگی بدون تو برایم سخت است،دوام نمی آورم. گفت باید خودمونو به بی بی جان بسپاریم... ان شاءالله که عاقبت هردویمان ختم بخیرشود. تماس اول که بعداز ده دقیقه قطع شد،مثل همیشه فکرکردم که دیگر تماس نمیگیرند.ناامیدانه رفتم به سمت رختخوابم😔که مجدد شماره اش روی تلفنم افتاد.با ذوق تمام😍جواب دادم. گفتم حسین جان چه خوب شدکه زنگ زدی...آن شب چهارباربامن تماس گرفتند. یعنی چهل دقیقه باهم صحبت کردیم.تمام حرف هایش راکرد.به دلیل اعزام سریعش،نتوانست همه ی وصیت هایش را تکمیل کند،چندخطی نوشت و امضاکردوگفت ادامه ی مطالب را وقتی آنجا رسیدم،تماس میگیرم و میگویم،شماهم اضافه کن. تا شب شهادتش از ادامه ی وصیت نامه اش صحبتی نکرد. همان شب از من خواست که آن برگه را بیاورم و بنویسم. من هم خندیدم وگفتم شماکه میخوای زودبرگردی چرا پس وصیت نامه ات رو میخوای تکمیل کنی؟ به طور جدی گفت عزیزم بیار تابگویم. من هم اوردم و شروع کرد به گفتن... تماس سوم حدس زدم که دیگه زنگ نمیزنه چون تقریبا حرفهامون تموم شده بود اما مثل همیشه بازهم بدون خداحافظی قطع شده بود. بعداز گذشت دقایقی دوباره زنگ زد.خوشحالتراز قبل جواب دادم. گفتم چطورشده که مجدد تماس گرفتی؟چرا امشب اینقدر زنگ میزنی؟🤔 گفت:اجازه نمیدادند که زنگ بزنم اما گفتم بزارین برای آخرین بار از خانمم خداحافظی کنم. بدون خداحافظی تماسمون قطع شد.بزارید یه خداحافظی بکنم بعد قطع میکنم. بعد گفت مواظب خودت باش. دلتنگی نکن و فقط و فقط از عمه جانت صبر بخواه.😭 بعد هم خداحافظی کرد. فردای آن روز روی دست های مردم برگشت.😭😭😭 هیچ کس اطلاعات دقیقی از شهادت همسرم ندارد.چراکه هرسه بزرگواری که در آنجا بودند،به شهادت میرسد. در شهر حلب منطقه ی منیان تقریبا ساعت یک یا دوظهر بوده که خانمی ازهمسرم،شهیدجهانی و شهید بشیری،درخواست میکندکه اول خانه ی من راپاکسازی کنید.میخواهم به خانه ام بروم.هرسه تخریبچی ،برای پاکسازی به داخل خانه میروند. عده ای میگویند که تله ها به صورت سری به هم وصل بوده و زمانی که یکی را خنثی میکنند،بقیه منفجرمیشوند. عده ای هم میگویندکه تله های انفجاری از طریق کنترل از راه دور منفجر میشوند. وبه احتمال زیاد آن خانم،از داعشیان بوده است. جالب است بدانید که هرسه بزرگوار رو به قبله افتاده اندویکی از رزمنده ها میگوید اینها به گونه ای نشسته بودندکه در هرصورت هم که می افتادند بازهم روقبله نمیشدند اما نمیدانم چطور روبه قبله افتاده اند...😭😭😭
خدایا این هدیه ناقابل که جان ماست از ما بپذیر ، ای کاش جان ها داشتیم و در راه امام حسین (ع) فدا میکردیم 🌷 شهید مهدی‌ زین‌ الدین
خبر شهادتشونو چگونه به شما اطلاع دادند و وقتی شما این خبر عظیم رو شنیدین چه حسی پیدا کردین ؟ از حس و حال وداع آخر با شهید بزرگوار برامون بفرمایید ؟