eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین آقا بارها در مورد رفتن با من صحبت میکردند حتی حدود یک ماه بعد از ازدواجمان میخواستند بروند.تا تهران هم رفتند اما چون پروندشون به مشکل خورده بود دوباره برگشتن.ایشون از زمان برگشت اعزام اولشون،تا اعزام دوم،دوست شهیدشون،شهید مصطفی عارفی بود.این شهید بزرگوار ازدوستانشان بود و در اعزام اول همسرم،به شهادت میرسندو پیکر ایشان رو هم همسرم،داوطلب میشوند تا به عقب برگردانند و نمیگذارند پیکر پاک ایشان به دست حرامی ها بیافتد.باخبرشهادت یکی یکی از دوستانش،بیشتر برای رفتن بیقرار میشد. در آخر هم برای شهادتش،با دوستش،آقا مصطفی عهد بست. دوروز قبل از اعزامشون،درحالی که هنوز از اعزام هیچ خبری نبود،باهم به بهشت رضاع،مزار شهید عارفی رفتیم.نماز مغرب و عشا را به جماعت دونفره،خواندیم. بعد از نماز هردویمان باشهید خلوت کردیم.وقتی که خواستیم بریم،فقط شنیدم که گفتن،آقا مصطفی... خودت رفتی جای خوب،از رفقات یادت رفته.. برای ماهم دعاکن.دست ماروهم بگیر. یادت نره چی گفتم رفیق... و بعد برگشتیم. فردای آنروز ناباورانه،تماس گرفتند و گفتند شما فردا اعزام هستی.. خیلی خوشحال بود.آنقدر که از ذوق ایشان،من هم به ذوق آمدم. رفتند. شب شهادتشون با من تماس گرفتند. آن شب گفتند سه شنبه این هفته،ازطرف من برو مزار آقا مصطفی...و تشکرکن. گفتم برای چی؟ گفت چون حاجتم رو داد. فردای انروز حاجتش را گرفت. آقا مصطفی دست رفیقش رو هم گرفت و باخود برد. آنجا متوجه نشدم که حاجتش چه بوده اما فردایش متوجه شدم حاجتش،شهادت بود.😭😭😭
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
حسین آقا بارها در مورد رفتن با من صحبت میکردند حتی حدود یک ماه بعد از ازدواجمان میخواستند بروند.تا ت
خوشا آنانکه جانان میشناسند طریق عشق و ایمان میشناسند بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان میشناسند
خوشا به حال ڪسانی ڪه شــناختند وجود خویشـتن را در این دنیا وعمل میڪنند به وظایف خود به امید تزڪیه نفس و ترفیع درجــه و لــذت عــبادت و خــشوع قلــب. 🌷 شهیـــد احـمد علـی نیری
از نحوه اعزام و شهادتشون بفرمایید ، چطور و در چه منطقه ای به شهادت رسیدن ؟
از بعدازاینکه به شهر حلب رسیدند،قرارمان هرشب ساعت ده بود،تماس میگرفتند و حدود ده دقیقه باهم صحبت میکردیم اما اونقدر برای هم حرف داشتیم از دلتنگی ها و جدایی که متوجه گذرزمان نمی شدیم و تلفن بدون خداحافظی قطع میشد و دیگر تماس نمیگرفتند. شب شهادتشون طبق قرارمان منتظر تماسش بودم اما خبری نشد.ساعت چنددقیقه ای از 12گذشته بود.ناامیدشده بودم از تماسش،خواستم بخوابم که تلفنم زنگ خورد.سرازپا نمیشناختم از خوشحالی...😍 باهم صحبت کردیم اما انگار این دفعه میخواست تمام حرف های نگفته اش را بزند.گفتم خیلی دلتنگتم..😭 خواهش کردم وگفتم کاری کن زودتر برگردی یه مدتی اینجا باش و دوباره برو. ناباورانه درجوابم گفت باشه چشم زود برمیگردم.برایم تعجب بود.چون هربارکه میگفتم زودبرگرد،مخالفت میکردو میگفت نمیشه که برگردم.باید حداقل سه ماه بمانم.دوباره گفتم حسین جان شوخی نکن من جدی گفتم... گفت منم جدی گفتم. گفتم خواااهش میکنم زودتر برگرد خنده ای کردوگفت باشه برمیگردم حالا یا رو دست مردم یا رو پای خودم، ولی برمیگردم... گفتم زندگی بدون تو برایم سخت است،دوام نمی آورم. گفت باید خودمونو به بی بی جان بسپاریم... ان شاءالله که عاقبت هردویمان ختم بخیرشود. تماس اول که بعداز ده دقیقه قطع شد،مثل همیشه فکرکردم که دیگر تماس نمیگیرند.ناامیدانه رفتم به سمت رختخوابم😔که مجدد شماره اش روی تلفنم افتاد.با ذوق تمام😍جواب دادم. گفتم حسین جان چه خوب شدکه زنگ زدی...آن شب چهارباربامن تماس گرفتند. یعنی چهل دقیقه باهم صحبت کردیم.تمام حرف هایش راکرد.به دلیل اعزام سریعش،نتوانست همه ی وصیت هایش را تکمیل کند،چندخطی نوشت و امضاکردوگفت ادامه ی مطالب را وقتی آنجا رسیدم،تماس میگیرم و میگویم،شماهم اضافه کن. تا شب شهادتش از ادامه ی وصیت نامه اش صحبتی نکرد. همان شب از من خواست که آن برگه را بیاورم و بنویسم. من هم خندیدم وگفتم شماکه میخوای زودبرگردی چرا پس وصیت نامه ات رو میخوای تکمیل کنی؟ به طور جدی گفت عزیزم بیار تابگویم. من هم اوردم و شروع کرد به گفتن... تماس سوم حدس زدم که دیگه زنگ نمیزنه چون تقریبا حرفهامون تموم شده بود اما مثل همیشه بازهم بدون خداحافظی قطع شده بود. بعداز گذشت دقایقی دوباره زنگ زد.خوشحالتراز قبل جواب دادم. گفتم چطورشده که مجدد تماس گرفتی؟چرا امشب اینقدر زنگ میزنی؟🤔 گفت:اجازه نمیدادند که زنگ بزنم اما گفتم بزارین برای آخرین بار از خانمم خداحافظی کنم. بدون خداحافظی تماسمون قطع شد.بزارید یه خداحافظی بکنم بعد قطع میکنم. بعد گفت مواظب خودت باش. دلتنگی نکن و فقط و فقط از عمه جانت صبر بخواه.😭 بعد هم خداحافظی کرد. فردای آن روز روی دست های مردم برگشت.😭😭😭 هیچ کس اطلاعات دقیقی از شهادت همسرم ندارد.چراکه هرسه بزرگواری که در آنجا بودند،به شهادت میرسد. در شهر حلب منطقه ی منیان تقریبا ساعت یک یا دوظهر بوده که خانمی ازهمسرم،شهیدجهانی و شهید بشیری،درخواست میکندکه اول خانه ی من راپاکسازی کنید.میخواهم به خانه ام بروم.هرسه تخریبچی ،برای پاکسازی به داخل خانه میروند. عده ای میگویند که تله ها به صورت سری به هم وصل بوده و زمانی که یکی را خنثی میکنند،بقیه منفجرمیشوند. عده ای هم میگویندکه تله های انفجاری از طریق کنترل از راه دور منفجر میشوند. وبه احتمال زیاد آن خانم،از داعشیان بوده است. جالب است بدانید که هرسه بزرگوار رو به قبله افتاده اندویکی از رزمنده ها میگوید اینها به گونه ای نشسته بودندکه در هرصورت هم که می افتادند بازهم روقبله نمیشدند اما نمیدانم چطور روبه قبله افتاده اند...😭😭😭
خدایا این هدیه ناقابل که جان ماست از ما بپذیر ، ای کاش جان ها داشتیم و در راه امام حسین (ع) فدا میکردیم 🌷 شهید مهدی‌ زین‌ الدین
خبر شهادتشونو چگونه به شما اطلاع دادند و وقتی شما این خبر عظیم رو شنیدین چه حسی پیدا کردین ؟ از حس و حال وداع آخر با شهید بزرگوار برامون بفرمایید ؟
زمانی که همسرم به درجه رفیع شهادت نائل آمد،پدرومادرهمسرم،پدروبرادرخودم به کربلا رفته بودند برای پیاده روی اربعین.وقتی خواستند خبر شهادتش را بدهند،گفتند که مجروح شده.دلم گواهی میداد به شهادت رسیده،اما نمیخواستم باورکنم.با اقتدار و بدون هیچ گونه لغزش صدا، باافتخارو عشق تمام جواب دادم:تا آخر عمرم پرستاری اش را میکنم.هیچ کس جرأت گفتنش را نداشت. تا اینکه از معراج شهدا دونفر ازخادمین شهدا خبر شهادت را با یک جمله به من دادند.سرم به دور خودش میچرخید،چشمانم سیاهی میرفت.خواستم داد بزنم که حرف همسرم در شب اعزامش مرا به خود آورد:نزار نامحرمان صدای ناله هایت را بشنوند یا اشک هایت راببینند.خبر شهادتم را که دادند از خوده عمه ی سادات صبر جزیل طلب کن.دلم میخواست درهمان لحظه یک بیابان باشد،من باشم و خدای خودم.آنقدر بلند فریاد بزنم تاخدایم صدایم را بشنود.بغض سنگینی گلویم را در چنگالش فشار میداد و نمیتوانستم فریاد بزنم.اولین کاری که کردم از بین تمام اقوام و آشنایان که دورم حلقه زده بودندو گریه میکردند،بلند شدم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر به جا آوردم.برای قدردانی از اینکه عمه جانم هدیه ام را قبول کرده است..😭😭😭 وقتی خبر شهادت همسرت،عزیزترینت و تکیه گاهت رابشنوی خیلی سخت است که اولین تکیه گاه زندگی ات هم در کنارت نباشد😭😭😭پدر واژه ی بامصمایی است. چقدرسخت بود نبود پدر...😭😭 آن زمان بود که به یاد اهل بیت ع افتادم که چطور این همه سختی را بعد از شهادت اربابمان تحمل کرده اند.علاوه بر غم ازدست دادن عزیزترینت، غربت،اسارت،شکنجه و آزارواذیت دیگر جانی برای انسان نمیگذارد😭😭😭پدروبرادرم از شهادت همسرم متوجه میشوند اما پدرومادرهمسرم هیچ اطلاعی نداشتند.قرار بود دوروز بعد همزمان با شهید جهانی که باهمسرم همزمان و درکنارهم به شهادت رسیده اند مراسم تشییع را انجام دهیم.اما تمام کارها گره خورده بود هرچه تلاش میکردیم شرایط برای آن روز جفت و جور نمیشد انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا مراسم تشییع ایشان ظهر اربعین باشد. به هرروشی که بودتلاش کردند تا به ایران برگرداننشان.. از طرفی پیکر مطهر ایشان تهران بود. شهید هم تقریبا زیاد بود.میخواستند هرشهید را زودتر دفن کنند.. و ما هم خیلی داشتیم اذیت میشدیم. تا اینکه پدرومادرشان برگشتند.تمام کارها به گونه ای پیش رفت که ایشان در روز چهلم اربابمان،به پیش ایشان حاضر شدندو دقیقاهمان که خواسته ی قلبی خودش بود،اتفاق افتادو مراسم تدفینشان بسیار باشکوه و باعظمت همراه با عزاداری های اربعین حسینی برگزارشد.در همان روزهایی که پدرومادرهمسرم برای بازگشت به ایران آماده شده بودند یکی از دوستانش،خبر به ما رساند که این همه تلاش برای چه هست؟میدانید چرا تدفین حسین زودتر انجام نمیشد یا گره هایش باز نمیشد؟چونکه این خواسته ی خود حسین بود که اربعین به محضر ارباب حاضر شود. قبل از شهادتش به دوستش پیام میدهد و میگوید،من قبل از اربعین به شهادت میرسم اما اربعین مرا دفن کنید.😭 بعد از این کلام دوستش،چندروزی گذشته بود.داشتم پیام هایمان را مرور میکردم که به نکته ی جالبی برخوردم. به من هم گفته بود که ان شاءالله اربعین پیش خود ارباب...😭😭 دقیقا همان شد. همسرم در روز اربعین پیش خود ارباب رفت نه حرم ارباب...😭😭
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
زمانی که همسرم به درجه رفیع شهادت نائل آمد،پدرومادرهمسرم،پدروبرادرخودم به کربلا رفته بودند برای پیاد
❣ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود ❣وآن دل که باخود داشتم با دل ستانم میرود ❣او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان ❣دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
آمدم زندگے را تماشا ڪنیم رفتے و رفتنت را تماشا ڪردم فقط قدم هایت را آرام بردار تماشاے دل بریدن از زندگے آسان نیست #همسرانه_شهدا