eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
جستجوگران نور✨ تفحــــص شہـــــــدا از صبح تا ظهر،هفت شهید کشف شد.رمز حرکت آن روز امام رضا علیه اسلام بود 🦋یا امام هشتم🦋 حتما شهید دیگری نیز کشف میشود اما خبری نشد.خبر رسید امام جماعت مسجد امام جعفرصادق علیه‌السلام در شهر العماره عراق نزدیک به ۱۵۰پیکر آورده است به ما تحویل دهد.موجی از شادی در بین بچه‌ها حاکم شد.سر قرار رفتیم اجساد داخل یک کانتینر بود یکی یکی آنها را از ماشین پیاده کردیم اما همه اجساد عراقی بود که خودمان کشف کرده و تحویلشان داده بودیم و آنها هم اجساد را مخفی کرده و به خانواده‌ها تحویل نداده بودند.از بین آن همه جسد عراقی یک شهید کشف شد. با هفت شهید صبح شد هشت شهید جالب بود اما از آن جالب‌تر نوشته‌ی پشت لباس آن شهید بود:(یا معین الضعفاء) 💚 @parastohae_ashegh313
_دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو... حدودا یہ سال پیش اوݧ موقع همراه دوستتوݧ خانم شایستہ بودید(مریم و میگفت) همینطور کہ میبینید  کمتر دخترے پیدا میشہ ک مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتے صمیمے تریـݧ دوستتوݧ هم چادرے نیست البتہ سوتفاهم نشہ مـݧ خداے نکرده نمیخـوام ایشـونو ببرم زیر سوال _خلاصہ ک اولیـݧ مسئلہ اے ک توجہ مـݧ رو نسبت ب شما جلب کرد ایـݧ بود اما اوݧ زماݧ فقط شما رو بخاطر انتخابتوݧ تحسیـݧ میکردم بعد از یہ مدت متوجہ شدن یہ سرے از کلاساموݧ مشترکہ _با گذشت زماݧ توجہ مـ نسبت ب شما بیشتر جلب میشد سعے میکردم خودمو کنترل کنم و براے همیـݧ هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم _اما هرکارے میکردم نمیشد با دیدݧرفتاراتوݧ  وحیایے ک موقع صحبت کردݧ با استاد ها داشتید و یا سکوتتوݧ در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن _نمیتونستم نسبت بهتوݧ بی اهمیت باشم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت ب حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود ب یاد سہ سال پیش افتادم مـݧ وروزهاے ۱۷-۱۸سالگیم و اتفاقے ک باعث شده بود مـݧ اینے ک الاݧ هستم بشم اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد _اما سجادے اینارو نمیدونست برگشتم ب سہ سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد یہ دختر دبیرستانے پرشر و شوروساده  و در عیـݧ حال شاگرد اول مدرسہ _واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیروݧ از همـــوݧ اول خوانواده ے مذهبے داشتیم اما مـݧ خلاف اونا بودم _اوݧ زماݧ چادرے نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از هموݧ اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیروݧ بچه ها کاغذو مداد میوردݧ  تا مـݧ چهرشونو بکشم _یہ روز ک با بچہ ها رفتہ بودیم بیروݧ مینا(یکے از بچه ها  مدرسہ )اومد همراهش یہ پسر جوون بود همہ ما جا خوردیم اومد سمت مـݧ و گفت سلام اسماء جاݧ بعد اشاره کرد ب اوݧ پسر جووݧ و گفت ایشوݧ برادرم هستن رامیـݧ رامیـݧ اومد سمت مـݧ  دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب مینا دست رامیـݧ و عقب کشید و در گوشش چیزے گفت ￿ک باعث شد رامیـݧ ازم معذرت خواهی کنہ گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها مینا اومد کنارمو  گفت اسماء جوݧ میشہ چهره ے برادر مـݧ  و هم بکشے❓❓❓ _خیلے مشتاقہ لبخندے زدم و گفتم ن عزیرم اولا ک مـݧ الاݧ خستم دوما مـݧ تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید رامیـݧ ک پشت سرما داشت میومد وسط حرفم پریدو گفت ایرادے نداره یه زماݧ دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے مـݧ باعث افتخارمہ ک اولیـݧ پسرے باشم ک شما چهرشو میکشید _دست مینارو گرفت و گفت  پس فعلا و ازم دور شدݧ اوݧ شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے ک افتاده بود.... _اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیروݧ مشغول حرف زدݧ بودیم ک دوباره مینا ورامیـݧ اومد..... رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... صبور باشيد😉داستان ادامه دارد.....😊 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313 ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🔴 رفته بود تو خط عراقیها وتو سنگر سرهنگ عراقی چای خورده بودش. 🔵 حالا ببینید مواجهه عجیب سرهنگ عراقی با فرمانده لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب ─┅═ঊঈ🌼ঊঈ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ঊঈ🌼ঊঈ═┅─
خدای من... ‌تنها وجود توست ‌که تسکینی است ‌برای قلب پر از آشوبم... 🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿⃟💕჻ᭂ࿐✰ سردار سرلشكر پاسدار ✿ در زمان غيبت ڪبري به ڪسي «منتظر» گفته مي‌شود و ڪسي مي‌تواند زندگي ڪند ڪه باشد، ⇦ منتظر ، ⇦ منتظر امام زمان(عجل الله فرجه). √ خداوند امروز از ما ، و مي‌خواهد. ╔═•♡💚♡•════•♡♥️♡•═╗ @parastohae_ashegh313 ╚═•♡♥️♡•════•♡💚♡•═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در جنگ نرم مانند یک شطرنج باز عمل کنید ╔══════••••••••••○○✿❤️╗ @parastohae_ashegh313 ╚❤️✿○○••••••••••══════╝
۱۱۰ شروع جنگ😱 تقي مسگرها بعد از كمي صحبت، جایی را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. 🌺🌺🌺🌺 قاسم جان، برو ببين مي توني اون ها رو بياري تو شهر. با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلا آمادگي چنين حمله اي را از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آن ها حرف زدند كه خيلي از آن ها غيرتي شدند. آخر صحبت ها هم گفتند: هر كي َمرده و غيرت داره و نمي خواد دست اين بعثي ها به ناموسش برسه با ما بياد. سخنان آن ها باعث شد كه تقريباً همه سربازها حركت كنند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 601 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپ ها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شــليك چند گلوله توپ، تانك هاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند. غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به ســنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم. 🌺🌺🌺🌺 @parastohae_ashegh313
اصطلاحات طنز جبهه😁 آب شنگولی🙊 نوشیدنی خوش طعم. کمپوت سیب و گلابی و گیلاس و آلبالو، نوشابه، ساندیس، مایعات خنک و مطبوعی که در هوای گرم، وقتی از آسمان گویی آتش می بارد، حال بچه ها را حسابی جا می آورد،😌 شنگولشان می کند. خصوصاً در گیر و دار عملیات و آن راهپیمایی های بعضاً هفت هشت ساعته برای عملیات @parastohae_ashegh313
✨جستجوگران نور✨ تفحــــــص شہــــــــدا توی خاک عراق،پشت پاسگاه عراقی‌ها بودیم،از خستگی و تشنگی دیگر توانی نداشتیم 🤕که ناگهان.... پیکر شهیدی را دیدیم، داشتم پیکررا روی چفیه میگذاشتم که فریاد سعید کریمی مرا به خود آورد:😮😮 «بلند شو فرار کن عراقی‌ها دارند ما را محاصره میکنند» خواستم شهید را بگذارم و سبکبال فرار کنم اما دلم نیامد. پیکر شهید را در آغوش گرفتم و به سرعت دویدم،شهید در آغوشم ترس را از دلم برده بود،دیوانه‌وار به میان میدان مین زدم تا راه ۴ساعته را زودتر برسم،،،،⁉️ سیم‌های تله والمری بود که به پایم گیر میکرد و کلاهک والمری به سوی دیگری پرتاب میشد؛اما هیچکدام منفجر نمیشد‼️ به خودم که آمدم دیدم سمت دیگر جاده،عراقی‌ها درازکش منتظرند که مینها منفجر شود. خطر از بیخ گوشم گذشته بود،شهید را روی زمین گذاشتم و منتظر بقیه بچه‌ها شدم سعید و مجید و ....همه رسیدند. 💚یک ذکر مصیبت و اشک بود که آراممان کرد💚 تازه فهمیدم که اصلا احساس تشنگی و خستگی ندارم. از آن روز به بعد راه رفتن با شهید در میدان مین برایم بسیار آسان شد😌😌 📚کتاب تفحص خاطراتی از محمد احمدیان ✒️★᭄ꦿ@parastohae_ashegh313
_رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... اومد طرف مـݧ و بالبخند سلام کرده یہ دستہ گل وگرفت سمت مـݧ _با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے  نگاهموݧ میکردݧ و میخندیدݧ جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت❓❓❓ چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهره ے منو بکشید اما... _دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـݧ گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم _گل هارو ازش گرفتم یہ دستہ گل قرمز بزرگ گل و گذاشتم رو صندلے  و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم رامیـݧ کلےذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد _خندم گرفتہ بود بچہ ها ازموݧ دور شدن و هر کس ب کارے مشغول بود فقط مـ ݧو رامیـݧ موندیم ب صندلے روبروم ک ۵-۶متر با صندلے مـݧ فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم ب کشیدݧ رامیـݧ شروع کرد بہ حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست❓❓ _با سر حرفشو تایید کردم وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اوݧ راه مـݧ دانشجوے عکاسے هستم و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتوݧ شما خیلے میتونید ب مـݧ کمک کنید _حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکوݧ بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم. بلہ بلہ چشم.معذرت میخوام نیم ساعت بعد کارم تموم شد رامیـݧ هم تو ایـݧ مدت چیزے نگفت ب نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود از جاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد بعد تو چشام نگاه کرد و گفت:ایـݧ منم الا❓❓ _با تعجب گفتم بله شبیهتوݧ نشده❓❓ خوب نشده❓❓ خندید و گفت: ینے قیافہ ے مـݧ انقد خوبه❓ واے عالیہ کارت اسماء مینا الکے  ازت تعریف نمیکرد تشکر کردم و گفتم محمدے هستم خندید و گفت ݧ هموݧ اسما خوبہ انقد سروصدا کرد ک بچہ ها دورموݧ جم شدݧ و کلے سر و صدا کردݧ و از نقاشے تعریف میکرد....ݧ _و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـݧ کلے ذوق کردم و از همشوݧ تشکر کردم هوا کم کم داشت تاریک میشد وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم _مخصوصا گلهارو بر نداشتم تو اوݧ شلوغے دیگہ رامیـݧ و ندیدم مینا هم نبود ک ازش خدافظے کنم منتظر تاکسے بودم ک یہ ماشیـݧ مدل بالا  ک اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت توجهے نکردم ولے دستبردار نبود با صداے مینا ک داخل ماشیـݧ بود ب خودم اومد اسماء بیا بالا _إ شمایید مینا جوݧ ببخشید فکر کردم مزاحمہ پیداتوݧ نکردم خدافظے کنم ازتوݧ ایرادے نداره بیا بالا رامیـݧ میرسونتت ممنوݧ با تاکسے میرم زحمت نمیدم ب شما بیا بالا چرا تارف میکنے مسیراموݧ یکیہ اخہ.... رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدے _سوار ماشیـݧ شدم وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـݧ و تنها گذاشتہ ا_سترس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـݧ هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد رامیـݧ برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـݧ در برابرش مقاومت کردم و هموݧ پشت نشستم نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابوݧ پیاده شم ک داداشم اردلاݧ نبینتم ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم ک صدام کرد اسماء❓❓❓ ￿ صبور باشيد😉داستان ادامه دارد.....😊 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به مـــــــــادر قول☝️ داده بود برمیگرده🦋 چشـــم مــــادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد؛ لبخند تلخی زد و گفت: بچه ام سرش می رفت؛ ولی قولش نمی رفت!🥀 ـــــــــــــــــــــــــــــــــ★ 🌷قـــرارشبهای جمعه مون تلاوت زیارت عاشورا هدیه به ارواح مطهر تمام شهداست یــادت نره رفیــــق🌱 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💔 🥀 ــــــــــــــــــــــــــ اهـــــــل دلا.........❤️ 🦋 🦋 🕊 🦋 🍃 🌱 🍃🦋🍃🦋 ـــــــــــــ شبتون امام حسینـــــے🍃💚🌷 یا علی🦋🕊 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿⃟💕჻ᭂ࿐✰ 🌸 عجب صدق وصفا دارد محمد 🎉 به دل مهر خدا دارد محمد 🌸 بُود سرحلقه ی خوبان عالم 🎉 ز بس مهرو وفا دارد محمد 🌸 خوشا برحال تو ای عبدصالح 🎉 تورا لطف وعطا دارد محمد 🌸 بُود محبوب خلّاق دوعالم 🎉 بسی کان سخا دارد محمد 🌸 برای بنده گان حضرت حقّ 🎉 به لب ذکر ودعا دارد محمد 🌸 نچونکه رحمتٌ للعالمین است 🎉 یقین باب رجا دارد محمد 🌸 بیا ای رهرو شاه ولایت 🎉 بحق بزم ولا دارد محمد 🌸 مشوغافل درعالم چون طبیبی 🎉 به هردردی دوا دارد محمد 🌸 به بیماران سرگردان بگوئید 🎉 عجب دارالشفاء دارد محمد 💚 ولادت با سعادت صلی الله علیه و آله و سلم و حضرت علیه السلام به محضر مبارک آقا عجل الله تعالی فرجه الشریف و عموم مسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد 💚 ╔═•♡🌸♡•════•♡💚♡•═╗ @parastohae_ashegh313 ╚═•♡💚♡•════•♡🌸♡•═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••✾•◈💠◈•✾•• 💠 چنــدمــاه قبــل از شهادت سردار سلیمانی در جلسه‌ای که من کنارش بودم، وقتی حرف از شد، چنان بلندبلند گریه می‌کرد که صدای هق‌هق گریه‌اش توی سالن جلسه پیچید! من همیشه پیش خودم می‌گفتم این کسی که است، چقدر زنانه گریه می‌کند؟! 🥀 بچه‌ها! حاج‌قاسم در فراق شهــدا خیــلی زنــانــه گـــریــه مــی‌کـرد. رفقا اگر حاج‌قاسم، حاج‌قاسم شد، صدای شهدا در گوشش گم نشد! وقتی می‌گویم شهدا، یعنی صدای خدا و اهل‌بیت؛ چون شهدا دروازه وصل ما به خدا هستند.... حاج‌قاسم چه ذکری می‌گفت که در محور مقاومت آتش، گلستان می‌شد. دست به خاکستر می‌زد، طلا می‌شد. دختر بی‌حجاب جذبش می‌شد.چه مهره ماری داشت؟ حاج‌قاسم استاد داشت، راهنما داشت. اگر استاد و راهنما نداشت این‌همه شاهکار نمی‌کرد؛ استادهایی که به ملکوت وصل بودند. ♥️ شهدا، استادان حاج‌قاسم بودند. حاج‌قاسم از ظرفیت شهدا استفاده کرد و شاهکار کرد. ⏪ راوے: ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
شروع جنگ تقي مسگرها شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. وارد اتاق شديم. چيزي كه مي ديديم باورمان نمي شد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم. 🌺🌺🌺🌺 فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم.روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريباً پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند. ابراهيم به شوخي مي گفت: بچه ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بياد، هيچي از ما نمي مونه! وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود. چنــد تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مســئول نيروهاي رزمنده شده بودند. آن ها در منطقه پاوه گروه چريكي به نام دســتمال ســرخ ها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند. @parastohae_ashegh313