🍃🌸
💌 می گفت ، خواب مادرسادات را دیدم ، پایم که به سوریه برسد هفته بعد میهمان او خواهم بود !
با رفتنش موافقت نشد ، به حضرت زهرا قَسمشان داد و کارش راه افتاد !!
هفته ی بعد ، شب آخر ، جورابهای همرزمانش را میشست ،
همرزمش به مجید گفت : حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار خالکوبی روی دستت داری؟!
گفت ، تا فردا این خالکوبی یا خاک میشه و یا اینکه پاک میشه!!
فردای آن روز با اصابت یک تیر به بازوی سمت چپش که دستش را پاره کرد و سه یا چهار گلوله به سینه و پهلویش نشست و با ذکر یا زهرا (س) به شهادت رسید.
پیکر پاکش بعد از سه سال به وطن بازگشت....
مدافع حرم
#شهید_مجید_قربانخانی
@parastohae_ashegh313
📜#وصیتنامه_شهدا
🌹#شهید_احمد_علی_نیری
🌕 خوشا به حال کسانی که شناختند وجود خویشتن را
در دنیا و عمل میکنند به وظایف خود،به امید تزکیه نفس و ترفیع
درجه ولذت درعبادت و خشوع قلب. کسی به آن میرسد که مراقبت
های سختی بر اعمال و گفتار خود داشته باشد.
✨برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#روایتگریشهدایی
🎙#محسنبهاری
#لشکر۲۵کربلا همین لشکری بود که شهدای #مدافع_حرم خانطومان از این لشکر بودند . #شهیدبلباسی.#شهیدسیدرضاطاهر . #شهیدرحیمکابلی. #شهیدرضاحاجیزاده . #شهیدعلیعابدینی . #شهیدمحمودرادمهر. #شهیدحسنرجاییفر . این #روایتشهادتمظلومانه بچه های #خانطومانه . خدا رو شاهد میگیرم تا قبل از داغ شهادت #حاجقاسم داغ این شیرمرد های شمالی داشت همه رو آتیش میزد . اینو گوش کنید بعد بریم سراغ #شهیدسیدجوادموسوی شهید همین لشکر و از شهدای #دفاع_مقدس
#التماسدعایشهادت🤲🏻
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#فصل17
صالی گفت: «آخر من از دســت تو چه کنم؟ ســر خود، هي ايــن ور آن ور مي روي؟ تك و تنهــا تو کوچــه و خیابان ها پرســه مي زني. فكر نمي کني اگــر گیر عراقي ها بیفتي، چه بلايي ســرت مي آورند. معلوم هم نیست شب ها کجايي. يك شب تو حســینیه ي اصفهاني ها، شــب بعد خبرت را از مسجد جامع مي آورند و دفعه ي بعد از پیش گروه سیدصالح. بهنام، سر پايین انداخت و گفت: «من مراقب خودم هستم، مطمئن باش.» «بهنام جان، تو امانت هستي، اما حرف گوش نمي کني. امشب برو مدرسه ي دريابد رسايي. بچه ها آنجا هستند. جاي مطمئني است. بروي ها... باشه؟» «چشم! مي روم.»رســول نوراني که نمــازش را خوانده و به حیاط مســجد جامــع آمده بود، گفت: «بهنام، من هم آنجا مي روم. اگر مي خواهي با هم برويم.» بهنام که هنوز از بابت تمام شــدن خشاب اسلحه اش به دست رسول دلخور بود، حرفي نزد. دو نفري راه افتادند. صالی، بهنام را صدا کرد: «بهنام، آن اسلحه را بده من!» «چي؟ اسلحه ي خودم است.» «حرف گوش کن. هســتند کســاني که بهتر از تو مي توانند ازش اســتفاده کنند.» «پــس لااقل يــك نارنجك بده که اگر بین راه با عراقي ها روبه رو شــديم، از خودمان دفاع کنیم.» صالی سلاح را گرفت و يك نارنجك از فانسقه ي کمرش جدا کرد. خنديد و نارنجك را به بهنام داد: «دلم براي آن عراقي هاي مادرمرده مي سوزد که گیر تو و رسول بیفتند.» رسول و بهنام خنديدند و به طرف مدرسه ي دريابد رسايي رفتند. از روز اول جنگ، برق و آب خرمشهر قطع شده بود، اما شب ها همه جا روشن بود! حتي دقیقه اي منورهاي دشــمن در آســمان خرمشهر خاموش نمي شدند. منورهــا مثل چلچراغ هاي نارنجي و زرد، بر مخمل ســیاه آســمان نورافشــاني مي کردند و سايه ها کش مي آمدند و کج و معوج مي شدند. به مدرسه ي دريابد رسايي رسیدند. فريادي آنها را به خود آورد: «ايست!» رسول گفت:«خودي هستیم!» «اسم شب؟» «دريا، ژاله، يزدان!» «بیايید.» جلو رفتند. با نگهبان چاق سلامتي کردند.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#فصل17
عده اي از مدافعین شهر که از صبح با تانك هاي دشمن جنگیده بودند، حالا در حیاط و ساختمان مدرسه در حال استراحت بودند. کسي نخوابیده بود. همه سرمست پیروزي، از نابود کردن تانك هاي دشمن و عقب راندن عراقي ها حرف مي زدند. «عجب روزي بود!» «ها، من دو تا تانك زدم.» «نگو من، بگو ما، همه يكي هستیم.» «نبايد خرمشهر دست عراقي ها بیفتد.» «راســتي بچه ها، امروز برادر جهان آرا گفت که حواســتان به جاســوس ها و نیروهاي ستون پنجم باشد.» «ديروز يكي از بچه ها، يكي شان را تو يك خانه گیر انداخت. پدر نامرد داشت با بي ســیم، گراي مقر گروه رضا دشتي را مي داد. بايد چشم و گوشمان حسابي کار کند. بهنــام هرچه کرد، خوابش نبرد. همیشــه وقتي خیلي خســته مي شــد، از خستگي بي خواب مي شد. ديد که رسول نوراني هم دراز کشیده و بیدار است. «رسول! من خوابم نمي آيد. برويم نگهباني بدهیم؟» «باشد، برويم.»به حیاط رفتند. با دو نگهباني که از خســتگي چشمانشــان خون افتاده بود، صحبت کردند. آنها اول راضي نشدند، اما بهنام و رسول اصرار کردند. «باشد، اما اسلحه نمي دهیم!» «عیبي ندارد، ما خودمان نارنجك داريم.» نیم ساعتي در حیاط قدم زدند. حوصله ي بهنام سر رفت. ديگر از بچه ها صدا نمي آمد. همه خواب بودند. فقط او و رسول بیدار بودند. ناگهان رسول، گريه وار جلو آمد، دست بهنام را گرفت و با صداي خفه گفت: «هي بهنام، چند تا سیاهي دارند به مدرسه نزديك مي شوند!» بهنام و رســول، پشت میله هاي مدرســه که رو به خیابان بود رفتند و روي پنجه ي پا نشستند. نگاهشان به خیابان بود. کم کم صداي بلند چند عراقي آمد. بهنام چشم تیز کرد. پنج ســرباز عراقي را ديد که آرام و بي خیال در حالي که با صداي بلند با هم حرف مي زدند، در حال نزديك شــدن به مدرسه بودند. رسول دست بهنام را کشــید. هر دو پشــت ديوار کوتاه حیاط به زمین چســبیدند. بهنام با صداي خفه گفت: «اگر بفهمند اينجايیم چه؟ چكار کنیم؟» «فكر نكنم فهمیده باشند. بايد صبر کنیم.» عراقي ها از بغل مدرســه گذشــتند. متوجه ي مدرسه و افرادي که در حیاط به خواب ســنگین رفته بودند، نشــدند. کمي که دور شــدند، بهنام گفت: «بیا تعقیب شان کنیم!» آرام و آهسته از مدرسه بیرون خزيدند و با فاصله، عراقي ها را تعقیب کردند. عراقي هــا داخل يك کوچه پیچیدند و وارد خانه اي شــدند
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
#نعمالرفیق🌙
شهید نظر میکند به وجه الله !
از آن زمانی که نگاهم
به نگاه تو گره خورد
تمام آرزویم
این شده است که
کاش میشد دنیا را از قاب
چشم های تو دید . . .
همان چشم هایی که
غیر از خدا را ندید !🕊💔
🆔@parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
از هفته اینده مسابقات کتابخوانی در کانال برگزار خواهد شد
هر ماه یک کتاب با جوائز نفیس مادی و معنوی
https://eitaa.com/daneshkadehshahadat
#قسمت233
برخورد صحيح
جمعي از دوستان شهيد
راننــده اصاً فكر نمي كرد ما اينگونه برخورد كنيم. از ماشــين پياده شــد. صورت ابراهيم را بوسيد و گفت: نه دوست عزيز، شما هيچ خطائي نکردي. ما اشتباه کرديم. خيلي هم شرمنده ايم. بعد از کلي معذرت خواهي از ما جدا شد.
💚💚💚
اين رفتارها و برخوردهاي ابراهيم، آن هم در آن مقطع زماني براي ما خيلي عجيب بود. امــا با اين کارها راه درســت برخورد كردن با مردم را به ما نشــان مي داد. هميشه مي گفت: در زندگي،آدمي موفق تراست که در برابر عصبانيت ديگران صبور باشد.
کار بي منطق انجام ندهد و اين رمز موفقيت او در برخوردهايش بود. نحــوه برخورد او مرا به ياد اين آيــه مي انداخت: « بندگان(خاص خداوندِ) رحمان کساني هستند که با آرامش و بي تکبر بر زمين راه مي روند و هنگامي که جاهان آنان را مخاطب سازند (وسخنان ناشايست بگويند) به آن ها سلام مي گويند»
@parastohae_ashegh313
شهید سید جواد موسوی .aac
12.85M
#معرفیشهدا
#شهیدسیدجوادموسوی
#شهیدمستجابالدعوه ۱۹ساله روستای شنبه بازار شهرستان فومن .
✳️ شهیدی که مریض سرطانی را شفا داده و بسیار حاجت داده به مردم منطقه .حتما برید منطقه زیارت کنید.
#التماسدعا
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
☄ کمک آرپی جی زن
🔶 تازه خودم رو به حاشیه رودخونه رسونده بودم. تانک ها اون طرف، خیلی نزدیک اومده بودن به آرپی جی زن گفتم: چرا شلیک نمیکنی؟
🔸 گفت: نیروی کمکی م رفته موشک بیاره.
چند دقیقه بعد حسین از راه رسید. خسته و کوفته با یک گونی موشک و آرپی جی شروع کرد به بستن خرج موشک. فهمیدم کمک آرپی جی زن هم شده!
#نعم_الرفیق_ما♥️
#شهیدحاج_حسین_خرازی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
📘در کتاب گویای « #نیمه_پنهان_ماه » داستان زندگی #شهید_اصغر_وصالی را خواهید شنید؛ دلاورمردی که شهید مصطفی چمران دربارهاش اینچنین میگوید: «من در لبنان و بعلبک و سایر مناطق، مجاهد زیاد دیدهام ولی تا به حال آدم و فرماندهی به شجاعت اصغر وصالی ندیدهام.» شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
جانِهرزندهدلے🌱
زندهبهجانِدگراست....!
منهمانمکهدلم✨
زندهبهیادشهداســـت...!
#نعمالرفیق♥️
#شبتونپرازیادشهــدا🌕
🆔@parastohae_ashegh313
زیارتنامهشهدا۩شهیدسلیمانی.mp3
1.25M
#زیارتنامه_شهــــــداء"🎧
✧بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم✧
✿ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✿
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🎙
🌹هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات..
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#امامزمانعلیهالسّلام
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خون تو پیوندهاست...
تو قطرهقطره اقیانوس خواهی شد...!
ای شھید(:♥️
#شـهـیـد_حسن_شاطری🕊
#شـهـیـد_امید_اکبری🕊
@parastohae_ashegh313
✳️ کلید تمام مصائب و مشکلات
در ذکر خدا و هدیۀ صلوات
بر مُحَمّد و آل مُحَمّد است...
#شهیدسردارحسنترک
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#فصل17
بهنام ورسول بهنزديكي خانه رســیدند. بهنام دســتانش را روي شكم، قلاب کرد. رسول که قد بلندتر بود، بالا رفت و به خانه نگاه کرد. بعد پايین آمد و گفت: «پدر نامردها دارند خانه را مي گردند. دنبال پول و جواهر هستند.» «بیا ناکارشان کنیم.» «ما فقط يك نارنجك داريم.» «باشد. مي رويم تو حیاط و حساب شان را مي رسیم.» آرام در را هــل دادنــد. وارد حیــاط شــدند. پنج عراقي در اتــاق بزرگي که پنجره ي بازش رو به حیاط بود، در حال جســتجو بودند. بهنام حلقه ي نارنجك را کشید، ضامن را رها کرد و شمرد: «هزار و يك... هزار و دو... هزار و سه...» نارنجك را تو اتاق انداخت و هر دو از حیاط به کوچه شیرجه زدند. نارنجك با صداي مهیبي منفجر شد و سقف خانه پايین آمد. رسول و بهنام از خوشحالي بالا و پايین پريدند. رفتند تو خانه و ديدند که هر پنج عراقي لت و پار شــده اند و وقتي ديدند که سلاح شان هم درب و داغان شده ناراحت شدند! ناگهان صداي چند انفجار از طرف مدرسه بلند شد. بهنام و رسول، هراسان به طرف مدرسه دويدند. در نزديكي مدرسه، ديدند که مدرسه زير باران خمپاره و توپ قرارگرفته. شــدت انفجارها به حدي بود که نمي شد به آنجا نزديك شد. رسول زد زير گريه. «اي واي، بچه ها شهید شدند!» بهنام خواست جلوتر بدود. رسول گريه کنان دستش را گرفت. «فايده ندارد. بايد صبر کنیم آتش قطع شود.» چند دقیقه بعد، باران خمپاره و توپ قطع شــد. بهنام و رســول، هراسان بهطرف مدرسه دويدند. از تاريكي، صداي ناله و کمك خواســتن مجروحیــن مي آمد. لحظه اي بعد، محمد نوراني و رضا دشتي و ده ها رزمنده ي ديگر رسیدند. انگار کربلايي ديگر برپا شــده بود. بهنام صداي شــهادتین چند نفر را شنید. چند چراغ قوه روشن شد. بهنام، از پس پرده ي لرزان اشك، بدن هاي غرق به خون و تكه پاره شده ي دوســتانش را ديد. دســت و پاي قطع شده، سر جدا شــده، بدن دو نیم شده، سینه ي شكافته، حلقوم پاره شده و... . تا طلوع آفتاب، زخمي ها را به مســجد جامع و از آنجا به بیمارستان طالقاني آبادان منتقل کردند. جهــان آرا آمد. محمد نوراني گريان و غصه دار جهان آرا را بغل کرد و زار زد: «ديدي چه بلايي سرمان آمد. ديدي چطور گل هايمان پرپر شدند!»
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313