شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
┄┅┅✿❀🌸❀✿┅┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅┅✿❀🌸❀✿┅┅┄
💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛
🌷برشی از کتاب سربلند
گاهی زمان کافی برای سفر نداشتیم . کیف دانشگاهمان را برمیداشتیم .
نیمه ی شب که برمیگشتیم نجف آباد،در مسجدی نماز صبح را می خواندیم و بعد می رفتیم طرف ایستگاه سرویس دانشگاه.
به دو دلیل سریع رفت سربازی : یکی که می خواست زن بگیرد و دوم اینکه میخواست برود کربلا . او رفت سربازی و من ادامه ی تحصیل دادم . کلا همه چیز تمام شد .
دیگر نمیتوانستم تنها بروم تختِ فولاد .
تا سربازی اش در دزفول تمام شد ، زنگ زد به من و گفت : می خوام بریم یک سفر معنوی معرفتی.
گفتم : کجا
گفت : از دزفول می ریم قم،بعد هم مشهد .
تاقبول کردم ، گفت : دمت گرم
رفتم دزفول. ساعت دَه صبح سوار اتوبوس شدیم به سمت قم.
یک زیارت چندساعته و باز نشستیم در اتوبوس و راهی مشهد شدیم.وقتی رسیدیم ، گفت : اول بریم غسل زیارت کنیم . رفتیم حموم عمومی.
از نزدیک حرم خیلی آرام قدم برمیداشت.
اصلا به فکر خرید نبود ؛ فقط زیارت.
کل ادعیه را خواندیم به لطف محسن.
می خواستم از زیرش دربروم ؛ می گفت: بشین بخونیم!
تمام سفر خانه به دوش بودیم.
کل وسیله مان توی ساک دستی بود. هرجا جور می شد ، می خوابیدیم داخل حرم ،حسینیه ،یا حتی پارک.
برای این سفر پول نداشتم .
همه ی هزینه ها را خودش تنهایی حساب کرد.
مدام می گفت : دوست دارم با هم یک سفر معنوی رفته باشیم.
افتاد به فکر کار
می گفت : کارمون هم باید جوری باشه که خودمون رو وقف امام زمان کنیم ، اون هم از راه کار فرهنگی .
مدتی رفت کتاب شهر .
بعد هم که ازدواج کرد و یک دفعه شنیدم رفته سپاه لحظه ی عقدش به گریه افتادم.
من را کنار کشید و گفت گریه نکن .منم گریم میگیره
کم کم از هم بی خبر شدیم.
کم و بیش در فضای مجازی با هم در ارتباط بودیم.
یکی از رفقا زنگ زد و گفت: شنیدی محسن اسیر شده؟!
باورم نشد.
محسنی که من میشناختم ، خیلی تیز و زرنگ بود.
محال بود به این سادگی دست دشمن بیفتد.
مدام گریه می کردم
علیرضایی که همیشه مثل کوه پشت محسن بود ، این بار پشتش را خالی کرد.
سرش را بریدند و من آن لحظه پیشش نبودم که از او دفاع کنم .
و این خردم کرد.
💝💜💝💜💝💜💝💜💝💜
┄┅┅✿❀🌸❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌸❀✿┅┅┄
شهدای گمنام(زندگی به سبک شهدا)
🌷 🍃 🍃 🌷 🍃 🍃 🌷
🌸ذکرهای ماه مبارک رجب
۱۰۰۰ مرتبه لااله الاالله
۱۰۰۰ مرتبه استغفِرُاللهَ ذَالجلالِ و الاِکرام
ِ منْجمیعِ الذُّنوُبَوَالاٰثٰامِ
۱۰۰۰مرتبه سوره توحید
۱۰۰۰مرتبه استغفِرُاللهَ و اسئلُهُ التَّوبَة
۱۰۰مرتبه استغفِرُاللهَ الذی لااله الّٰاهوَ
وحْدَهُ لاشریکَ لهُ واَتوُبُ الیهِ
🌸 #التماس_دعا
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
💖✨💖✨💖✨💖✨💖✨
سلام باران مهربانی ، مهدی جان💖
هر صبح که خمود و ناامید ، از پی تکرارها روان می شوم ، تنها سلامی و نامی از تو کافیست تا آسمان دلم بارانی شود و از رگبار بهاری یادت جام جانم لبریز گردد و در صفای دلربای حضورت ، غم هایم شسته شود ...✨✨✨
شکر خدا که در پناه توام ...✨✨✨✨
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@parastohae_ashegh313
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
لباسش رو که پوشید به بچه ها گفت بچه های خوبی باشین
همینجا تو اتاق بازی کنین تا من و مامانتون بریم و برگردیم .
با تعجب نگاش کردم گفتم کجا بریم ؟
گفت بریم حرم دعای وداع و بخونیم و بیایم
گفتم پس بچه ها چی ؟
گفت بچه ها میمونن دیگه ... یه بارم من و تو تنها بریم حرم
مکث نکردم سریع آماده شدم
کوچه خلوت بود چند قدم که رفتیم آروم دستام و گرفت
گفتم عه ! زشته
گفت ولش کن بابا یه بارم حرف دلمونو گوش بدیم
تو کل مسیر سرم و بالا نمیکردم که مبادا با کسی چشم تو چشم بشم و خجالت بکشم .
نزدیک حرم که رسیدیم دیدم راهشو کج کرد به طرف بازار !
گفتم مگه نمیخوای بریم حرم ؟
گفت چرا ولی اول به بازار بریم یه چیز واسه خودت بخر .
بازار شلوغ بود منم بخاطر اینکه حرفش و زمین نندازم یه روسری گرفتم و یه چادر نماز گل گلی هم واسه فاطمه ...
رفتیم حرم تو همون حیاط صحن رضوی نشستیم
کلی ازم عکس انداخت کلی ازش عکس انداختم...
دعا خوندیم و...
این شد آخرین باری که آقا محمد به حرم مشرف شدند .
به این میگن هوای دو نفره
(دلنوشته همسر شهید)
آخرین زیارت(دو ماه قبل اعزام به سوریه)
#شهید_محمد_بلباسی
#عاشقانه_شهدا
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
♥️ #مخترعی_ڪه_شهید_شد ♥️
برخورداری از نبوغ فڪری از خصوصیات منحصر بہ فرد شهید عاصمی بود . آنچہ امروز در ڪشورمان از جملہ موشڪ ، تانڪ و ... ساختہ میشود در ابتدا توسط چنین شهدایی ساختہ شده است . سردار شهید عاصمی بیش از ۱۳ طرح ، اختراع و ابتڪار نظامی از جملہ «موشڪ ذوالفقار»، «آتشبار آر.پی.جی»، «سیم خارداربر هیدرولیڪی» و موارد دیگر را در طول جنگ تحمیلی بہ ثبت رساند .
#شهید_علی_عاصمی
🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺🌺
@parastohae_ashegh313
🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺🌺
نامهی عاشقانهی شهید برای من و شما
#متن_خاطره
یادداشتی از سردار شهید سید مجتبی هاشمی (فرمانده جنگهای نامنظم):
ای جوانان؛ ای پسران و دختران عزیزم؛ و این نورِدیدگانم!
ما در سنگرِ جبههی حق علیهِ باطل پشتِ دشمنان را شکستیم؛ و از برای آرامش شما چه شبها که نخوابیدیم...
ما از شما دفاع کردیم؛ ما از ناموسمان دفاع کردیم...
میدانم که میدانید غنچههای نشکفتهای را زیر تانکهای بعثیون فرستادیم، تا شما در آرامش به سر ببرید؛ تا هیچ ابرقدرتی نتوانند نگاه چپ به شما بکند...
من و تمامِ سربازانِ جان بر کفِ امام فدای یک تار موی شما... بدانید که تا ما در سنگرِ نبرد هستیم، هیچ نامردی نمیتواند از شما حتی یک قطره اشک بگیرد...
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
🌷همسر شهید محمد اینانلو🌷
💫محمد خیلی به ائمه ارادت داشت ولی چهارتن از این بزرگواران همه زندگی محمد بودند.
حضرت زهرا (س)
امام حسین (ع )
امام رضا (ع)
حضرت علی اکبر (ع).
امروز که به شهادت محمدم نگاه میکنم میبینم ارادت او کار خودش را کرد و آنها با محمد معامله کردند.
محمد در رکاب امام حسین(ع) در صحرای کرب و بلای سوریه شهید شد، چون حضرت زهرا(س) بینام و نشان و مانند امام رضا(ع) در کشوری غریب و چون علیاکبر(ع) در سن 27 سالگی آسمانی شد.
او به هر آنچه دوست داشت رسید. روزهای بیمحمد بر من سخت میگذرد، همه دلتنگیهای همسرانهام را گذاشتهام پیش مادرمان حضرت زهرا (س) و زینب(س) تا در قیامت سرمان را بالا بگیریم و بگوییم: اللهم تقبل منا هذا القابل.
─┅═°•°✾🌼✾°•°═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═°•°✾🌼✾°•°═┅─
🌹جنازه بیسر 🌹
حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم با رضا پناهنده رفتیم و پس از اجرای دستور حاجی ، به سمت مقر خودمان حرکت کردیم در راه برگشت، جنازۀ دو شهید را در جاده دیدیم که یکی از آنها سر نداشت آنها وسط جاده بودند، به پناهنده گفتم : «بیا اینارو بذاریم کنار ، یه وقت ماشینی چیزی از روشون رد میشه »
شهیدی که سر نداشت ، بادگیر آبی تنش بود آنها را کنار جاده گذاشتیم و برگشتیم قرارگاه
دنبال همت گشتم تا گزارش کارم را به او بدهم توی سنگر نبود یکی از بچه ها آمد و گفت : «حاجی رو ندیدی؟» گفتم: «منم دنبالشم، ولی پیداش نیست» گفت: «بین خودمون باشه ها، ولی میگن مثل اینکه حاجی شهید شده»...
برق از سرم پرید ناخودآگاه یاد شهیدی که وسط جاده بود، افتادم هم بادگیرش شبیه حاجی بود، هم شلوار پلنگی اش...
به رضا پناهنده گفتم: «رضا بیا بریم ببینیم، نکنه اون شهیدی که وسط جاده بود، حاجی باشه؟!»
سوار موتور شدیم و رفتیم به همان محل، اما اثری از آن دو شهید نبود آنها را برده بودند...
برگشتیم قرارگاه، مانده بودیم چه کنیم؟ کسی هم نبود تا از او خبر بگیریم یا کسب تکلیف کنیم یک روز تمام بلاتکلیف بودیم روز دوم بود که خبر دادند: «حاجی شهید شده، ولی جنازه اش را پیدا نمی کنیم» من و حاجی عبادیان، مأمور پیدا کردن جنازۀ حاجی شدیم به ستاد معراج شهدا در اهواز رفتیم و شروع کردیم به گشتن من دو تا نشانی در ذهنم بود، یکی زیر پیراهنی قهوه ای حاجی و دیگری چراغ قوۀ قلمی که به پیراهنش آویزان بود در حال جست و جو رسیدیم به همان شهیدی که سر نداشت و در جاده دیده بودم سریع دکمۀ پیراهنش را باز کردم، هم زیر پیراهنی اش قهوه ای بود و هم چراغ قوه به گردنش آویزان...
🌷 منبع : کتاب "برای خدا مخلص بود"
به روایت «محسن پرویز» از همرزمان شهید همت
#سردار_عاشورایی_خیبر
#شهید_حاجابراهیم_همت
─┅═°•°✾🌼✾°•°═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═°•°✾🌼✾°•°═┅─
شهدای گمنام(زندگی به سبک شهدا)
🌷 🍃 🍃 🌷 🍃 🍃 🌷
🌷تقوا چیست؟
ان الذین اتقوا اذا مسهم طائف من الشیطان تذکرو فاذا هم مبصرون.۲۰۱اعراف
🌷تقوا آن است که اگر زمینه گناه، پیش آمد،
یاد خدا بیفتیم وگناه نکنیم.
🌷تقوا،کیمیایی است که فلز انسان راطلا میکند.
🌷با تقوا، انسان ،به عزت ولذت و آرامش وکمال وخوشبختی میرسد.
#تقوا_ترک گناه
#تقوا_کیمیا
#تقوا_آرامش
#شبیه_شھـــــدا_رفتار_ڪنیم
#یاد_شهدا_باصلوات
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌹خاطره همسر شهید مدافع حرم #شهید_نبی_لو از واسطهگری برای ازدواج دختر ۱۴ ساله اش...🌹
🔹 موقع ازدواج، آقای نبیلو ۲۳ سال داشت، من ۱۹ سال... همیشه میگفت، ما دیر ازدواج کردیم. خانم حیف نبود؟ این زندگی، به این خوبی رو، ما چهار سال زودتر میتونستیم شروع کنیم. چرا دیر ازدواج کردیم؟!
🔹 همیشه میگفتن وقتی انسان میتونه زندگی خوبی داشته باشه، چرا دیر؟!
🔹 بعد شاید باورتون نشه، دخترمون که ۱۴ سالش بود، خود آقای نبیلو واسطه ازدواج دامادم با دخترم شدن ...
🔹 اصغر آقا یه طلبه ساده، از روستاهای استان همدان بودن و پسر دایی بنده، که در قم در حال تحصیل بودن، یه روز در حرم، همسرم به ایشون گفته بودن، چرا شما ازدواج نمیکنی؟!
🔹 گفته بود، من شرایط ازدواج ندارم...
🔹 گفته بودن، حالا اگر من یه خانوادهای رو پیدا کنم که حاضر باشن با شرایطی که داری به شما دختر بدن، شما چکار میکنی؟!
🔹 ایشون گفته بود، اصلا محاله یه همچین چیزی... من یه طلبه سادهام... هیچی ندارم... پدرم خوب یه کشاورزه... محاله کسی به من دختر بده...
🔹 گفته بودن، نه من یه خانوادهای رو میشناسم که شما رو میشناسن، من شما رو بهشون معرفی کردم...
🔹 برای من خیلی سخت بود. چون فامیل هم بودیم... گفتم برای من وجهه خوبی نداره، بری و پیشنهاد بدی... آقای نبیلو میگفتن، نه روی شناختی که من از این جوون دارم، دوست ندارم همچین پسری رو از دست بدیم. بعد من میگفتم، اصلا، مگه دختر ما چقدر سن داره، که ما خودمون بخوایم اقدام کنیم برا ازدواجش؟! خلاصه ایشون تونست منو قانع کنه برای این کار ...
🔸 شهید نبیلو به دامادم گفته بود، من با خانواده این دختر صحبت میکنم. اونها هم با دخترشون مطرح کنن، اگر بتونم موافقت همه شون رو بگیرم، حتما میام بهت میگم.
🔸 حالا من مونده بودم، چطوری این موضوع رو با دخترم مطرح کنیم. به همسرم گفتم، حالا چطور میخوای به طیبه بگی؟! گفت خانم، اونم راهش رو بلدم. من خودم یه جوری میگم.
🔸 ایشون نشستن شروع کردن به صحبت کردن با دخترم، که چقدر ازدواج خوبی داره، و چقدر باعث دوری از گناه میشه و اینکه اگر پسر مؤمن با تقوایی باشه و ... اینها رو توضیح داد برای دخترم، خیلی با بچهها راحت بود.
🔹 بعد گفت حالا اگر من به عنوان پدرت، یه پسری رو معرفی کنم که تمامی این خصوصیاتی که گفتم، داشته باشه، تو چکار میکنی؟ نظرت چیه؟! دخترم بنده خدا همین جور مونده بود... همسرم به دخترم گفت: نه حالا نمی خوام جواب بدی، خوب فکرات رو بکن، بعد جواب بده...
🔹 من به عنوان پدر تو، خوشبختی تو رو میخوام. اگر یه روزی چنین پیشنهادی بدم، نظرم رو میپذیری؟!
🔹 بعد از مدتی مجدد موضوع رو با دخترم مطرح کردیم و دخترم هم موافقت کرد.
🔹 وقتی مجدد با پسر داییم مطرح کرده بودن، ایشون گفته بودن، من حتما باید این خانواده رو ببینم، پدرش رو ببینم، مادرش رو ببینم، رو چه حسابی با این شرایط من، حاضرن به من دختر بدن؟!
🔹 گفته بودن باشه من هماهنگ میکنم، بیا حرم، بگم پدرش هم بیاد، با هم صحبت کنید.
🔹 میگفت رفتیم نشستیم، اصغر آقا هم هی نگاه میکرد، با یه حالت نگرانی میگفتن نیومدن، نمیخواید یه تماس بگیرین، ببینید چرا نیومدن؟!
🔹 گفته بودن: الان من پدر اون دختر، چی میخوای بهش بگی؟!
🔹 خندید گفت: نه حالا بیان، من بهشون میگم.
🔹 گفته بودن، اومدن دیگه... من الان پدر اون دختری هستم که گفتم، من طیبه رو برای شما در نظر گرفتم.
🔸 دامادم تعریف میکنه که وقتی بابا این حرف رو زد، از یه طرف واقعا تو دلم یه همچین چیزی رو میخواستم و دوست داشتم چنین ازدواجی انجام بشه، همیشه میگفتم، کاش این دختر سه چهار سال بزرگتر بود، من جرأتش رو داشتم، که مطرح کنم. از اون طرف میگفتم، کاش زمین دهن باز میکرد من میرفتم داخلش، چقدر راحت بابا گفت، من پدر اون دخترم...
📌 خلاصه با هم صحبت کرده بودن و آقای نبیلو گفته بودن از نظر من مسئلهای نیست. به لحاظ مالی هم حاضرم از حقوق خودم، یه کمکی به شما بکنم، ولی راستش رو بخواید، نمیخوام پسری مثل شما رو از دست بدم. من با خانواده هم صحبت کردم و هماهنگ هستند.
🎊 الحمداللّه دختر من ۱۴ سالگی ازدواج کرده...
تا به امروز ، حتی یکبار هم نگفتم ، کاش دو سال دیرتر این ازدواج انجام میشد.
الحمداللّه هم خودش تونسته عاقلانه با این موضوع برخورد کنه، هم خدا رو شکر، انتخابی که همسرم کرده بود ، مناسب و شایسته بود .
و تا به امروز هم واقعا خیلی راضی هستیم.
📌 دخترم الان یه وقتایی که در فراق پدرش گریه میکنه ، میگه ، بابا دستت درد نکنه ، واقعا عاقبت به خیری منو میخواستی...
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
تقریبا ۳۰ سالش بود .
از آموزشی باهاش آشنا شدم . موهای بچه ها رو ماشین میکرد . روپوش زده بود شبیه قصاب ها شده بود
بهش میگفتیم قصاب !!!
بخاطر تمرینات سخت و نفسگیر و دوری از بچه ها خیلی از لحاظ جسمی و روحی خسته بودند .
یک روز که نزدیک اذان ظهر برای نماز چند دقیقه ای به همه استراحت داده بودند . من و دوستم سید جواد نشسته بودیم که مهدی اومد پیشمان نشست و گفت چیه پکرین ، تو خودتونین ، یکم با من صحبت کنین حالتون خوب بشه .
دوستم سید جواد به مهدی گفت : مهدی تو زن و بچه نداری ؟
مهدی گفت : چرا دوتا بچه دارم .
ما بهش گفتیم مهدی تو دلت برای زن و بچت تنگ نمیشه ؟
یه دفعه دیدم مهدی روشو کرد اون طرف...
وقتی روشو برگردوند چشاش پر اشک شده بود و گفت : چرا دلم تنگ میشه ، ولی عشق بی بی زینب دیوونم کرده .
مهدی از آموزشی همش میگفت : من شهید میشم و ما بهش میخندیدیم ، نگو اون راست میگفت و ما نمی فهمیدیم .
🌹شهید مهدی حسینی🌹
#کپی_فقط_با_ذکر_پنج_صلوات_جهت_سلامتی_امام_زمان_عج
─┅═°•°✾🌼✾°•°═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═°•°✾🌼✾°•°═┅─