غرور
زکریا که به دنیا آمد فهمیدم چقدر انسان مغرور است و چقدر ناتوان.
دردِ زایمان هزار هزار بار فراتر از تصورم بود و تمامی نداشت.
چیز از درونِ خودم، قدرتمندتر از خودم بود که میپیچید و امانم را میبُرید.
نه سیل بود و نه زلزله.
چیزی از جنسِ خودم بود که یارای تحملاش را نداشتم. قوی بود. خیلی قوی.
با هیچ فریادی خاموش نمیشد و هر بار قدرتمندتر از قبل بر میگشت و نشانم میداد چقدر غرور کردم..
چقدر دیگران را ضعیف دیدم و خودم را قوی..
چقدر در خودم ضعیفم و چقدر مغرور..
قصّهی مادری هم همینطور است.
غرور و ضعفم مقابل هم ایستادهاند و تازه میفهمم غرور، فریبِ بزرگِ شیطان است.
@pardarca
«.. ولا یحیطون بشیء..»
نگرانم مبادا ژلِ سونوگرافی برای زکریا سرد باشد. دختر جوان رادیولوژیست، خیلی سریع ماسماسک توی دستش را روی سر زکریا میکشد و جواب میدهد: «نه، خیالت راحت. ژل را گرم کردیم».
توی دلم برای بار هزارم آیهالکرسی میخوانم و به حرف دختر جوان اعتماد میکنم. کارش که تمام میشود ما را در اتاق سرد تنها میگذارد و عکسها را میبرد تا نشانِ متخصص مربوطه بدهد.
از فرصت استفاده میکنم و زکریا را در آغوشم میگیرم. هیچ چیزی مثل بغلکردن یک نوزادِ تازه، حالِ آدم را گاهی خوب نمیکند.
دخترک از درِ دیگری، نیمه، سرش را وارد اتاق میکند و میگوید: «همه چیز نرمال است».
خدا را هزار بار شکر میکنم. اما دلم هنوز قرص نیست. بچه بغل، با زورِ زیاد در اتاق را باز میکنم و میروم که از بیمارستان خارج شویم.
****
تلفنم زنگ میخورد و شماره محلی از ونکوور را نشانم میدهد. جواب میدهم. زنی آن طرفِ خط خودش را متخصص اطفال معرفی میکند و میگوید:«خواستم اطلاع بدهم که نتیجه سونوگرافی کودکتان طبیعی و نرمال است».
دلم قرص میشود. خدا را برای بار هزارم شکر میکنم و ایمان میآورم که سررشته امور نه در کتابهای پزشکی، نه در آزمایشاتِ غربالگری و نه در علمِ مثلا پیشتازِ غربی است.
@pardarca
مادری
یکبار هم بود که از ته دل، بیصدا گریه کردم.
وقتی برای اولین بار، بدون حتی پلکبرهمزدنی، چند دقیقه در چشمانم خیره نگاه کردی،
انگار داشتی به قویترین موجود زندگیات نگاه میکردی...
من ولی فقط نقش یک قوی را برایت بازی میکنم.
شاید بعدها بفهمی که چقدر ناتوانم و چقدر هر لحظه پناه میبرم به گذشتِ زمان.
به اینکه همهی شبها در نهایت، به صبح میانجامند و من هر شب خدا را شکر میکنم که امروز هم به خیر گذشت.
@pardarca
تجربه
در کانادا، از صفر تا صدِ مراحل پزشکی و اداری حاملگی و زایمان بر عُهده زن است. حتی موقع ترخیص از بیمارستان و اقدام برای شناسنامه و گذرنامه، همه را مادر باید عُهدهدار شود. کمکهزینهای که دولت به بچه میدهد هم به نام مادر صادر میشود.
اوایل این همه بها دادن به مادر برایم نه تنها جالب، بلکه خیلی هم ستودنی بود.
الان اما یادم میآید به روزهایی که تِست غربالگری را داده بودم و یکی از متخصصین، پیشنهاد سقط و اتمام بارداری را داشت. یادم هست چقدر تأکید داشت که اگر بچه را سقط کنی همه جوره روحی و عاطفی حمایتات میکنیم.
حتی یادم هست یک تحقیق سرانگشتی انجام دادم و خبردار شدم هر سال فقط در حدود بیست هزار نوجوانِ کانادایی سقط جنین میکنند.
حالا فکر میکنم ارتباط تنگاتنگی است بین واگذار کردن همه چیز به مادر، سقط جنین و رفعِ نیازهای مردانه.
یک جوری زندگی غربی به مادر این را القا میکند که «ببین همه مسئولیت بچه با خودت است». یا بهتر بگویم مرد و پدرِ این بچه، کارهای نیست. ببین از پساش بر میایی یا نه.
در یک کلام انگار زندگی غربی، بیمسولیتی مرد را تبلیغ میکند. بازخواست نشدنِ مرد برای کارهای کرده و نکردهاش.
@pardarca
بینظمی غربی
دوستانی که در حوزه مطالعات زنان فعالیت دارند، کتاب بالا گزینه خوبی است برای تحقیق و ترجمه.
نویسنده با گنجاندن و اشاره به دهها مطالعه و پژوهش انجام شده در ایالات متحده، از زوایای مختلف نشان میدهد چطور انقلاب جنسی (بیبندوباریهای جنسی) به نظامِ خانواده صدمه زده و چطور از بین رفتنِ خانواده در معنای متداول و سُنتیاش، باعث انحطاط و فساد در کُل جامعه آمریکا شده است.
همچنین نشان میدهد تولید و کشف روشهای ضدبارداری و سقط جنین، چطور زن را به سطح جامعه میکشاند و مرد را از مردانگیاش دور میکند.
@pardarca
شاکر
خیلی از مسیر زندگی را افتاده بودم توی «جریان».
جریانی که هیچ زمانی از خودم نپرسیدم از کجا آمده.
جریانِ درس خواندن، دانشگاه رفتن، مهاجرت کردن، کشفِ حجاب کردن، از حکومت بیزار بودن، غربگرا شدن، بچه نیاوردن...
خیلی وقتها انگار حواسمان به انتخابهایمان نیست.
آنقدری که خیلی از انتخابهامان، نیازِ واقعیمان نیستند.
شاید اصلأ حواسمان به نیازهایمان نیست. اینکه کدامشان واقعی و درونی است و کدامشان ساختگی و تحمیلی.
مثلاً چقدر نیاز بود تحصیلات تکمیلی داشته باشم؟ این تحصیلات کدام نیاز درونی من را برطرف کرد؟
نیاز به کار خارج از منزل چطور؟
کجای روحام را آرامَش کرد؟
و حالا،
«مادری»،
چیزی از اعماقم را راضی میکند.
انگار که تمامِ روح و جسمام، از اول درست شده بود برای مادری.
@pardarca
حق و باطل
یادم هست،
سالهای آخر دانشجویی،
همان زمانهای قبل از مهاجرت،
در اوجِ ناامیدی بزرگی بودم.
ناامیدی که هر روز هم بیشتر میشد. ناامیدی از همه چیز. از جَبْر جغرافیایی در رأساش.
بعدها، در سکوت، سکون و تنهایی غربت،
روزی هزار بار روزهای زندگیام را مرور کردم،
و دیدم «ناامیدی» از جنسِ حق نیست که از درون بیاید،
«ناامیدی» از جنسِ باطل است و باطل برای پَر و بال گرفتن، نیاز به تغذیه بیرونیِ دائمی دارد.
تغذیهی ناامیدی من در آن روزها، اخبارِ ماهواره بود، سرزدن به فیسبوکِ دوستانِ خارجنشینم بود، خیالپردازیهای خودم بود همه با این مضمون که «کاش وطنم ایران نبود»، جمعِ دوستانِ غربگرایم بود..
این طرف که آمدم اما به یکباره جیرهی ناامیدیام قطع شد. زندگی تقریباً سختتری نسبت به ایران داشتم. هفتهای چهل ساعت کارِ مردانه، با هیچ کجای وجودم جور در نمیآمد.
میدیدم اما هنوز اُمید دارم.
تغذیهی ناامیدی که قطع شود، مهم نیست شرایطِ زندگی چقدر سخت باشد، آدم به اُمید میرسد.
حواسمان باشد، اگر معترض به چیزی هستیم، ببینیم اعتراضمان از کجا تغذیه میشود. ببینیم ناأمیدیِ باطل ما تحمیلی است، اکتسابی است یا تقلیدی؟
@pardarca
فریب
از فریبها اگر بنویسم،
اولیناش، برتری «علم» است بر «همه»چیز،
برتری علم بر ایمان،
برتری علم بر حجاب،
برتری علم بر ازدواج،
برتری علم بر فرزند،
خیلی از دخترانِ نسلِ من، مثلِ من، این فریب را خوردند. خیلی از باقیات را فدای علمِ فانی کردند. رفتند و رفتند تا دورهای دور که درس بخوانند.
@pardarca
مزرعه
حواسم خیلی به اطراف نیست.
تلاش میکنم زکریا را سرگرم کنم. بارِ اولی است که آوردیمش به بازارچه هفتگیِ دانشگاه و بیقراری میکند.
یک دفعه صدای غریبهای میگوید:
Salam Alaikum
سرم را بلند میکنم. دختر سفیدروی محجبهای است. چند بار میگوید «الحمدللّه» و از زکریّا تعریف میکند.
میپرسد: اهل کجایی؟
جواب میدهم: ایران.
با هیجان میگوید:
Oh my God, I am from Palestine and I love Iran.
«اوه خدای من، من اهل فلسطین هستم و عاشق ایرانم».
دختر ِ فلسطینی از جنگ حرف میزند. من که حواسم نیست جواب میدهم کشورهای مسلمان پشتیبان هم هستند.
جواب میدهد:«نه، اینطور نیست. تا به حال که فقط ایرانیها به عنوان یک کشور شیعه به ما کمکِ نظامی داشتهاند. فقط ایران».
چند بار روی شیعه بودن تاکید میکند و میگوید عمویش با یک خانمِ شیعه لبنانی ازدواج کرده و بعد میپرسد: «تو هم وقتی به غرب آمدی فهمیدی که شیعه و سنی باید با هم اختلاف داشته باشند؟»
ذهنم را جمع و جور میکنم و جواب میدهم: «بله، اتفاقاً ما هم بستگان و دوستان اهلتسنن زیادی داریم و مشکلی نداریم».
جواب میدهد این تفرقهافکنی کار غربیهاست.
@pardarca
موجودیت
بالاخره گذرنامه و شناسنامه زکریّا صادر شد و راهی ایران شدیم.
در کانادا، برای ایرانیها صندوق اخذ رأی وجود ندارد و حالا شادم که میتوانم در سرنوشت کشورم، در سرنوشت یک کشور اسلامی سهیم باشم.
دوستی میگفت تو که دیگر ایران زندگی نمیکنی، چرا برایت مهم است که رأی بدهی؟
جوابش برای من ساده است. چون به سرنوشت آدمها اهمیت میدهم. چون برایم مهم است که حتی اگر شده ذرهای در بهتر شدن شرایط زندگی انسانها نقش داشته باشم، فرصت را از دست ندهم.
دوست دیگری میگفت نمیدانستم سیاسی هستی.
جواب این هم برایم ساده است. مسلمان نخواهم بود، اگر اهل سیاست نباشم.
فرق بزرگ آدمها با جدِّ داروینیشان حقِّ انتخاب است. نَه پُشتکردن به انتخاب و نادیدهگرفتناش.
خوشحالم که رأی میدهم و خوشحالترم که اینبار، هدفم غرب نیست. غرب را دیدم و زندگی کردم.
نمیخواهم جایی که برای من همیشه وطن است، از درون پوچ و مچاله شود.
میشد صبر کرد تا زکریّا بزرگتر شود، کرونا کمتر شود، همسفر پیدا شود، همه اینها میشد،
اما
فرصت ِ سرنوشتسازِ «انتخاب» از دستم میرفت.
@pardarca
حرکت
هنوز در شوک هستم.
بارِ آخری که ایران بودیم، حدود دو سال پیش بود. آن موقع هم قیمتها کمی نسبت به سالِ قبلش افزایش داشت اما نه به اندازه امسال.
به هر چیزی که نگاه میکنم و قیمتاش را میخوانم، اول تعجب میکنم و بعد دلم به حال مردم میسوزد.
مردمی که صادقانه و بیادعا، با خوب و بدِ این دولت کنار آمدند و به انتخاب، احترام گذاشتند. مردمی که حالا، دغدغهی اولشان، نان شده و البته با امید به فردای بهتر گذران میکنند.
خدا را هزار بار شکر میکنم که سَفرم را آسان گرفت و آمدم تا رأی بدهم. تا اعتراضی باشم به وضعِ معیشتی موجود. تا صدایی باشم برای تغییر.
تا قدمِ کوچکی بردارم برای بهترشدنِ شرایط زندگیِ مردم کشورم. تا فردا حقِّ مطالبهگری داشته باشم.
که اینجا دغدغه، نان است.
@pardarca
من رأی میدهم،
اول از همه چون هم در ایران زندگی کردم و هم در کانادا،
و خیلی خوب میدانم هر یک برگ رأی داده نشده، برگِ دلاری است برای تولیدِ نااَمنی،
ناامیدی و پوچی.
من رأی میدهم چون در این چند روز دیدم و لمس کردم که سُفره و معیشت مردم هدف قرار گرفته و میدانم زمانی که فقر از دَری بیاید، از دَر دیگر ایمان میرود.
من رأی میدهم چون میدانم ترسِ اوَّل و آخرِ غرب، ایران است، مردم ایران.
مردمی که سیاستشان، از معنویتشان میآید و هرگز نشده که زرق و برقِ پوچِ دنیا، ذرهای دورشان کند از آنچه حقیقتِ وجود انسان است.
من رأی میدهم چون نمیخواهم با طرزِ تفکّر صهیونیستی، همپیمان باشم. نمیخواهم بهانه بدهم دستِ بردهدارانی که دنبالِ بردگیِ فکری انسانها هستند.
من رأی میدهم چون میدانم، رأی من اعتراضی است به شرایط موجود. اعتراضی است به گِرانی، به فِساد اخلاقی، به بیکاری. به قولِ غربیها
Your vote is your voice
«رأی شما، صدای شما».
@pardarca
غربزدگی
مردم، به طرز عجیبی (مشکوکی) عاشقِ غرب شدهاند.
هم در فضای مجازی و هم در فضای واقعی، تقریباً هر کسی را دیدهام، از چگونگی مهاجرت و زندگی در غربِ دنیا پرسیده. حتی طلبهها.
برایتان بگویم که اگر دنبالِ دنیایِ «بدون» آخرت هستید، مخصوصاً در نسلِ بعد از خودتان، همین الان سینهخیز هم که شده راهی غرب شوید.
غرب خیلی خوب و ماهرانه، اندوختهی آخرتِ آدم را از آدم میگیرد. آنقدر که کمکم خجالت میکشید از معنویت، از خدا، از مالِ حلال و از دنیای پس از این دنیا، با کسی صحبت کنید.
اگر فقط و فقط و فقط دنبالِ دنیا هستید، دنبالِ نشان دادنِ ابزار و تجهیزات ِ زندگیتان به این و آناید، دنبالِ ماشینِ شاسیبلند و سفر به جزایر هاوایی میگردید، غرب احتمالا همه را به شما خواهد داد.
فقط یادتان باشد، احتمالِ زیادی وجود دارد که نسلِ بعد از شما و ما، حرفی از خدا و دین و ایمان نشنود و بردهوار برای استعمار بردگی کند.
خود دانید.
@pardarca
آزادی
جِسی(رئیس موسسهای که در آن کار میکنم)، ایمیلی برایم فرستاده و پرسیده که آیا برای سالِ تحصیلی جدید به سرِکار برمیگردم یا نه.
بارِ آخری که جِسی را دیدم زکریّا چهارماهه بود و آمده بود دیدناش. همراه با کالسکه، قدم کوچکی اطرافِ خانه زدیم و از روزمرگیهامان گفتیم.
جِسی، از حال و احوالِ مادری پرسید. برایم سخت بود بعد از مدتها خانه ماندن و فارسی حرفزدن، به انگلیسی تمامِ شور و هیجان مادری را توصیف کنم.
من هم از اوضاعِ زندگی او پرسیدم. به استرسِ مدیریت کردن کسب و کارش در زمانِ کرونا اشاره کرد و چند باری گفت «چه میشود کرد، همه دنیا دچارِ این بلا شدهاند».
به زکریّا که نگاه میکرد چندباری گفت عاشقِ بچههاست، اما خب نمیخواهد هجدهسال تمام از آزادیهایش دور بماند و به بچهاش محدود شود.
دوباره ایمیلی که برایم فرستاده را میخوانم و به تمامِ آزادی که حالا نصیبم شده فکر میکنم. به تمامِ فراغتی که دارم تا با زکریّا بازی کنم. به دور از خستگیِ فرسایشیِ کار. به دور از استرس. به اینکه روحم بعد از مادرشدن، آزاد شد و قبلش دربند بود.
برایش مینویسم که فعلاً قصد بازگشت به کار را ندارم و آمدهایم ایران تا از آزادیمان نهایت استفاده را ببریم. برایش مینویسم که از این حسِ رهایی لذت میبرم و شادم که مادر شدم و فعلآ سرِ کار نمیروم.
@pardarca