از توحید تا ولایت
باربارا یک اسپانیایی تازه مسلمانشده است که در یکی از مراکز اسلامی ونکوور دیدماش.
آن روز باربارا در جلسه کتابخوانی از فرقِ بینِ چهار فرقه اهلِ سنت پرسید و گفت نمیداند کدام را انتخاب کند.
جوابی که آنجا شنید این بود که فرقی بین این چهار فرقه نیست و همین که شیعه نشده یعنی راهِ درست را پیدا کرده.
چند وقت بعدش دعوتاش کردم منزلمان.
گفت اسلام را با اهل تسنن شروع کرده و شیعهای در زندگیاش ندیده تا راهش را مستقیم کند.
آن زمان نمیدانستم خودم چه میزان با ولایت نسبتِ قلبی دارم. نمیدانستم چه اندازه از مذهبام اکتسابی است و چه قدْرش ایمانی است.
نمیدانستم هنوز در مرحله «مسلمانی» ماندهام یا به مرحله «مؤمنی» رسیدهام.
تا اینکه امروز دلم را به دریا زدم.
یک پیام برایش فرستادم و عید غدیر را تبریک گفتم.
جواب داد هیچ چیزی از غدیر نشنیده.
کمی که برایش نوشتم تعجباش بیشتر شد.
گفت وقتی برگشتی قرار ملاقات بگذاریم.
گفتم حتماً.
حالا فکرم روی «ولایت» متمرکز شده.
روی غدیر.
روی مؤمن شدن به یک عقیده.
غدیر مبارکتان باد🌸
@pardarca
عرش یا فرش
صندلی کناری را مرد هفتاد و اندی سالهای گرفته که مشغول صحبتِ ویدئویی با فرزندش است.
صحبتاش که تمام میشود سلام و احوالپرسی مختصری میکنیم.
او هم عازم کاناداست. میگوید چهار فرزند دارد که همه در کانادا و آمریکا زندگی میکنند و دو تا از فرزندانش را در کودکی به خارج فرستاده که حالا دیگر فارسی هم بلد نیستند و نمیتوانند با پدرشان صحبت کنند.
ادامه میدهد نوههایش هم فارسی بلد نیستند.
سرم را به تکیهگاه صندلی میسپارم و زیرلب آیتالکرسی میخوانم.
هواپیما بُلند میشود.
نمیدانم دلی که در کربلا و نجف و مشهد مانده را چطور ببرم تا آن سوی دورها؟
سیاهی که جایش را به نورهای زیرپایمان داد، مهماندارانِ دنیادوستِ آلمانی، پذیرایی غذا را میآورند.
پیرمرد از من میخواهد برایش ترجمه کنم.
من غذای حلالی را که از قبل سفارش دادم میخورم و پیرمرد هم مشغول خوردن غذای خودش میشود.
موقع آوردنِ نوشیدنی تا سَرَم را میکنم آن طرف که سفارش پیرمرد را بپرسم میبینم بُلند و رسا میگوید: «واین!» [نوشیدنی الکلی].
من سکوت میکنم و سعی میکنم به خاطراتِ خوشِ ایران فکر کنم. به سفرمان به عراق.
ارتفاع هواپیما در حال کم شدن است.
پیرمرد میپرسد: «خب رسیدیم آلمان. شما نمیخواهید حجابتان را بردارید؟»
جواب میدهم که: «نه. مسلمان هستم.»
میگوید: «من هم مسلمانم خانم. اهل قُم هستم و تجارت فرش میکنم، ولی دیگر نود درصد جامعه خرافات را کنار گذاشتند.»
جواب میدهم: «خدا را شکر ما جزو آن ده درصد هستیم.»
@pardarca
«و ما رأیتُ الّا جمیلاً..»
حدود سه سال پیش بود که در مرکز حمایت از پناهندهها با جمیله آشنا شدم.
جمیله از مسلمانانِ اتیوپی بود و تأثیر خوبی داشت تا من را دوباره با اسلام پیوند بدهد (هنوز هم مقنعه و دامن سفید بلندی را که هدیه داد دارماش و در نمازها یادش میکنم).
علاوه بر اینها، جمیله یکی از کارمندان موفّقِ آن مرکز بود و در کنار سایر مددکاران [که هموطنان زیادی هم در بینشان بودند] به پناهندههای آفریقایی کمک میکرد تا زندگی جدیدشان را در کانادا از سر بگیرند.
آن زمان بیشترِ کارمندانِ ایرانی آن مرکز، متأسفانه «یَکفُر بِالطّاغوت» را یادشان رفته بود و گویا خیلی هم به «غِیب» ایمان نداشتند. پناهندههای ایرانی هم که یا مسیحی شده بودند و یا همجنسباز..
به هر طریق از صحبتهای جمیله معلوم میشد که تصویر خوبی از ایران و اسلامی که در ایران رواج دارد نداشت.
یادم هست تابستان همان سال از سفرم به ایران برایش زعفران و یک روسری مشکی سوغات آوردم.
مُحرّم که شد خودم مشکی پوشیدم، روسری جمیله را هم هدیه دادم و یک جعبه خرمای ایرانی گذاشتم در آشپزخانهی محل کار.
همان روز وقت نهار که شد جمیله پرسید:
«میدانم که برای حسین مشکی پوشیدهای و عزاداری میکنید. ولی مگر شما به معاد اعتقاد ندارید؟ مگر نمیدانید همه، حتی پیامبر هم پیش خدا زنده هستند؟
پس چرا این همه گریه و زاری میکنید؟
مرگ که گریه ندارد.
اصلا از خودت پرسیدی حسین را چه کسی و چرا کشت؟
مگر نمیدانی که مؤمن باید همیشه شاد و خندان باشد و رنگِ روشن بپوشد؟»
درست یادم نیست آن روز چه جوابی برای سؤالهای جمیله داشتم (یا حتی اصلا جوابی داشتم یا نه!).
ولی حالا فکر میکنم وقتاش رسیده که تمام مُحرّمِ سالِ ۶۱ هجری را دوباره بخوانم و اینبار هر قدر هم سخت که شده از قسمت مرثیهای «روزِ دهم» فاصله بگیرم و ببینم فارغ از آن همه خونی که ریخته شد (مگر میشود از خونِ خدا فارغ شد؟)، کجای ماجراست که هنوز در تاریخ زنده مانده و بپرسم چرا هنوز قلبِ تاریخ در ظُهر آن روز میتپد؟
پینوشت: مهاجرت به غرب، درست مثلِ مُردن و بازپرسیدن از عقیدههاست. مثلِ سؤال و جوابِ رستاخیز است.
مثلِ پرسیدن از خدا و پیامبر و قبله است..
ولی با این تفاوت که انشاءالله هنوز زمان داری تا جوابها را پیدا کنی.
@pardarca
اِیدِن
قسمتِ اوّل
هنوز یک ماه نشده که میشناسماش.
شاگرد سالهای آخر دبیرستان است و
پدرش از معدود والدینی بود که در ملاقات اوّلمان دستاش را جلو نیاورد و خیالم را راحت کرد.
دیروز عصر، ابتدای درس، وقتی هنوز هدستِ اِیدِن توی گوشاش بود و به چیزی گوش میداد آهسته گفت: «آخر هفتهی طولانیای داشتم. پدربزرگم جمعه فوت کرد».
یادم آمد پنجشنبهی همان هفتهاش کلاس داشتیم. سرحال بود که قرار است به یک میهمانی رسمی برود و سرکلاس مدام مسیر آمدن تاکسی را چک میکرد.
گفتم: «من تازه میخواستم از میهمانی پنجشنبه بپرسم...»
جواب داد: «همان شبِ پنجشنبه در میهمانی که بودیم، مادربزرگم زنگ زد و گفت پدربزرگم زمین خورده و نمیتواند بلند شود. بیست و چهار ساعت بعدش پدربزرگم در بیمارستان فوت کرد».
پرسیدم: «بیشتر توضیح بده. چطور این قدر سریع؟»
گفت: «وقتی زمین خورده بود از گردن به پایین را نمیتوانست تکان بدهد و چون در بیمارستان مجبور بود به کمک دستگاه نفس بکشد ترجیح داد دستگاه را جدا کنند تا به تصمیم خودش بمیرد».
نمیدانستم اظهار همدردی کنم یا سراغِ حس کنجکاویام بروم...
به سبکِ کاناداییها گفتم:
«خیلی متأسفم که شاهد فوتاش بودید و چقدر خوب که لحظههای آخر تنها نبود».
بعد مختصری از درس جلسه قبل را مرور کردم و نشانش دادم تابعها را چطور میتواند در صفحه مختصات حرکت بدهد و چاق و لاغرشان بکند. ولی ذهنِ خودم ساکن مانده بود در همان اتاقی که پدربزرگ اِیدِن جان میداد.
پرسیدم: «حتماً دیدنِ لحظههای آخر زندگیاش سختتان بوده..»
جواب داد: «بعد از جدا کردن دستگاه، نیم ساعتی طول کشید تا از دنیا رفت..ولی خب خواسته خودش بود..دوست داشت تا هنوز توانِ صحبتکردن دارد از دنیا برود..».
پرسیدم: «ولی اگر خوب میشد چی؟»
گفت: «دکترها گفته بودند که در هر صورت فوت خواهد کرد چون ریههایش درست کار نمیکرد..».
مانده بودم چه بگویم که خودش اشاره کرد چهارشنبه روز خاکسپاری است و مجبور است کلاسمان را لغو کند.
دوباره به سَبک کاناداییها پرسیدم: «اگر اشکالی ندارد میتوانم از مذهبتان بپرسم؟»
گفت: «ما مسلمانِ شیعه هستیم.»
تازه یادم آمد تابستان کِنیا بوده و کِنیا هم پُر است از شیعههای اسماعیلی که خودشان را «مسلمانِ شیعه» معرفی میکنند و تا به حال نشنیدم که فقط بگویند «مسلمان»اند.
جلوی روسری صورتیام را صاف کردم و جواب دادم: «چه جالب.. اتفاقاً من هم مسلمانم ..»
ادامه دارد..
@pardarca
اِیدِن
قسمت دوّم
انگار شنیدنِ مسلمانبودنِ معلماش فرقی برایش نداشت.
دوباره رفتم سراغِ حرکت دادن تابعها در فضای دوبعدی.
آخرهای جلسه که رسید پرسیدم: «اگر اشکالی ندارد کمی در مورد سبکِ زندگی اسلامیتان بپرسم».
گفتم: «شنیده بودم در اسلام هر چیزی که به بدنِ انسان آسیب بزند مجاز نیست..حرام است..
It is harmful or Haram.
مثلاً شنیدهام و خواندهام که خوردن شراب و گوشتِ خوک هم از همین نوع هستند.».
جواب داد: «همین طور است..
ولی خب پدربزرگم خیلی کم الکل هم مصرف میکرد و پدر و مادرم هم خیلی کم الکل مصرف میکنند..»
گفت: «چون قرآن را خیلی وقتِ پیش در یک جامعه غیرغربی نوشتهاند، الان اماممان قوانینِ امروزی موازی با اسلام را برایمان وزن میکند که طبق آن مصرفِ کمِ الکل و خوردن گوشت خوک هم در جوامع غربی اشکالی ندارد..».
چیزی نگفتم و دیدم متوجه منظورم نشده.
از طرفی فکر کردن به پدربزرگش و نفسهای آخرش ولم نمیکرد. فکر کردن به اینکه شاید اگر دستانش توانِ حرکت داشت اشاره میکرد که میخواهد زنده بماند.
پرسیدم: «منظورت را میفهمم ولی مثلاً در ایران که تابع قوانین اسلامی است ما نمیتوانیم خواسته خودمان را جلوتر از خواسته دینمان بگذاریم و در شرایطی مثلِ پدربزرگات، خودمان انتخاب کنیم که چطور زندگی را تمام کنیم».
صندلیاش را کمی عقب کشید و گفت: « اتفاقاً مُسِنترهای فامیلمان هم با این تصمیمِ پدربزرگام مخالفت کردند ولی خب در کانادا کارِ مجازی است و اماممان هم با توجه به شرایط زندگی امروزی مخالفتی نکرده..».
دیگر چیزی نگفتم.
یادم آمد به همان وقتها که در پیتزافروشی فِرِشاسلایس کار میکردم و شنیدنِ مسلمانی نادیا شادم کرده بود... یادم آمد به آن جشن مسلمانهای اسماعیلی که دعوتمان کرد و یادم آمد چقدر دیدنِ آن همه مسلمانِ در حالِ رقص برایمان عجیب بود.
یادم آمد به فاضله که در سفر به ویکتوریا همراهمان بود و گفت وقت نمازهای مسلمانانِ شیعه ثابت است و ربطی به عوضشدنِ طول شبانه روز ندارد.
یادم آمد به همه بحثهایی که علیخان در موردِ اسلامِ شیعی اسماعیلی با ما داشت که همهی حرامها در آن حلال شده بود و یادم آمد به مولاناهایی که برایمان نام بُرد تا رسید به آقاخان.
کتابِ حسابِ اِیدِن را بستم و بهش گفتم: «ممنون که این همه از دینتان برایم گفتی و واقعاً از فوتِ پدربزرگات متأسف و متأثرم».
جواب داد: «خواهش میکنم. راستی نگران لغو کردن کلاسها به خاطرِ مناسبتهای مذهبیتان نباشید. من و خانوادهام خیلی خوب درک میکنیم».
پَرت شدم به سهشنبهی هفتهی قبل.
به عاشورا.
گفتم: «حتماً مناسبتِ سهشنبهی پیش را میدانستی. عاشورا بود. روزِ شهادت امامِ سوممان.. همان که کربلاست..امام حسین».
چیزی نگفت.
من هم نگفتم.
و فقط فکر کردم به همه آنها که شیعه را با نوعِ اسماعیلیاش میشناسند.
@pardarca
مزرعه یوبیسی
مزرعه یوبیسی یا UBC farm
زمین زراعی بزرگی در امتداد دانشگاهِ یوبیسی کاناداست که برای دانشجویان رشتههای کشاورزی طراحی شده و البته سایر دانشجوها میتوانند در آن کار داوطلبانه داشته باشند.
علاوه بر کِشت محصولات کشاورزی، پرورش زنبور و مرغ هم یکی از کارهایی است که دانشجویان داوطلبانه انجام میدهند و آخر هفته بازارچه محلیای دارند برای فروش محصولاتشان.
همچنین جُمعهها ظُهر، در آشپزخانه کوچکی که در اختیار دارند، غذایی متناسب با محصولاتِ کشت شده در هر فصل پخت میکنند و به سایر دانشجویان میفروشند.
غذای این هفته برنج بود همراه با خوراکِ عدس و کدو.
@pardarca
لحظه
بستر زندگی هر کسی فرق میکند.
بسترِ زندگی، همان «ثانیهها»ی بیتکلیفیِ روزانه است که پناه میبریم به آن.
مثلاً بسترِ زندگی خیلی از شاگردهایم بازیهای کامپیوتری است و بستر زندگیِ بیشترِ کاناداییها بالا و پایینکردن صفحههای اجتماعی.
تا دقیقهای، ثانیهای، لحظهای پیدا کنند اولین کاری که به آن پناه میبرند، موبایلشان است و دویدن در یک فضای مجازی.
همکاری هم داشتم که بستر زندگیاش کتاب بود. حتی اگر سی ثانیه وقتِ خالی داشت، چند خط کتاب میخواند.
دیدهام که بستر زندگی برای عدهای هم تماشای تلویزیون است و برای برخی هم پناه بردن به خواب و یا خوردنی.
و قدیمترها یادم هست که تسبیحِ توی دست، بسترِ لحظهها میشد.
بستر زندگی ما کجاست؟
سُفرهی زندگیمان را روی کدام کار پَهن میکنیم که پناه همه لحظهها باشد؟
@pardarca
دوستداشتنی
اگر خودت را دوست نداشته باشی به اسلام نمیرسی.
اسلام، دینِ دوست داشتنِ خودت است و دوست داشتنِ زندگی.
اسلام اوّل از همه تو را نجات میدهد.
اگر هنوز به اسلام نرسیدهای، بِدان که خودت و زندگیات را هنوز این قدر دوست نداری. بِدان دنبالِ لذت نیستی.
بِدان هنوز ظالمی و به خودت ظلم میکنی.
اسلام تو را غرق یک لذت وصفناشدنی میکند و رهایت میکند از ظلمهای خودت به تنات، به روحات.
اسلام دینِ دوست داشتنِ خودت است.
نه بیشتر.
@pardarca
معرفی
همکارِ ایرانیام دارد برای سایر همکاران از اسلام و ایران میگوید.
کمی در مورد اختلاف شیعه و اهل سنت صحبت میکند و میگوید همهی دعوای مسلمانان سرِ همین قضیه است.
بعد به مُلحدبودنِ خودش اشاره میکند: «در ایران شرایط خیلی سخت است. نمیتوانی بگویی خدایی نداری.
اگر بگویی خدایی نداری، این دیگر آخر ماجراست..
That's the end of the story.
میآیند و دستگیرت میکنند».
و ادامه میدهد: «ولی من خانواده روشنفکری داشتم و مشکلی نبود. بیخداییام را قبول داشتند».
شنیدنِ صحبتهایش یک لحظه پرتم میکند به سالهای دانشگاه. آن زمان که اوّل از همه فیزیک خدایم شد و بعدش هم غرب.
همه هم در ایران اتفاق افتاد و هیچ کسی نفهمید.
و تنها کسی که بعدها دستگیرم کرد، خودِ خدا بود.
@pardarca
دوستی
اصلاً فکر نکنید یک روزِ فراغتی هم خواهد آمد که در کافهای، جایی، راحت و آسوده پا روی پا بیندازید و کتاب بخوانید.
این فکر نهایتاش میرسد به ثانیههای زندگی را با بالا و پایینکردنِ صفحههای اجتماعی تلفکردن.
یک کتابِ نخوانده بردارید، لبهی هر سیصفحهاش را تا بزنید و تا روزی که آخرین سی صفحه را بخوانید، پیوندِ دوستی هرجایی و هرزمانی با کتاب برقرار کنید.
هر روز هر طور شده، از همه ثانیههایی که منتظر هستید(منتظر جوش آمدن کِتری، منتظرِ آمدن اتوبوس، منتظرِ سُرخشدن پیازها در تابه و ..) نهایت استفاده را بکنید که سی صفحهتان را تا شب بخوانید.
فِراغت، استفاده از همین ثانیههاست.
@pardarca
از پیامها
برایم نوشتهاید که چطور میشود غربگرا نبود؟
برای خودم اگر نسخه بپیچم میتوانم بگویم که شناختنداشتن و روبرونبودن با تفکّرهای مختلف، و از طرفی مغرور بودن به اعتقادِ اکتسابیام، و هر لحظه مزهمزهنکردنِ اندازه توحیدم، مجرایی بود برای غربزده شدنم.
خدا را شکر، بزرگشدن در یک خانواده و شهرِ مذهبی، باعث شده بود زیربنای نسبتاً خوبی از اصول دین و تعاریفاش به ارث ببرم و در عین حال نسبت به کُفر ناآشنا بمانم.(شاید هم همهی ما تا زمانی که در خانه پدری هستیم، به لطف و برکت نفسهاشان مؤمن میمانیم).
هجومِ غربگرایی در من از آنجایی شروع شد که در دانشگاه با تفکّرهای مختلف (که لزوماً همسو با تفکرِ اکتسابیام نبودند) روبرو شدم. تفکّرهایی که هیچ شناختِ قبلی از آنها نداشتم و برایم تازگی و گاهی جذابیت داشتند.
مثلاً سرِ کلاس معارفِ ترم یک، وجودِ خدا و لزوم داشتنِ دین را زیر سؤال میبُردند و برایم عجیب میشد که چطور میشود چنین چیزی پرسید؟
یا مثلاً خیلی با این فکر مواجه میشدم که عِلم و تحصیلِ علم، فارغ از دین و ایمان، به خودیِ خود عملِ پسندیدهای است و دانشمندان بیشتر از پیامبران به بشریت کمک کردهاند.
به هر طریق، مجرای تفکّرهای مختلف و متنوع، کمکم راهش را در زندگیام باز کرد و شاید نداشتنِ آگاهی قبلی و مُجهّزنبودن به تفکّرِانتقادی، باعث میشد (میشود)، اوّل از همه، نظامِفکری به ارث رسیدهام را زیرِ سؤال ببرم.
به زبانی میتوان گفت که واکسینه نبودم.
مثلاً فکر نمیکردم که عِلمگرایی، میتواند دقیقاً همانجایی باشد که به شِرک برسی و بعد هم شاید کُفر.
یا نمیدانستم بُتهای امروزی دیگر چوبی نیستند و میتوانند از جنسِ کاغذیِ گذرنامههای غربی باشند یا صفرهای حسابِ بانکی و یا بچهای که چشمهایش رنگی است، موی فرفری و صفحه اینستاگرام دارد.
و یا مهمتر از همه اینها، از جنسِ خودم باشند. از جنسِ «من».
شاید آشناشدن با تفکّرهای مختلف و آگاهانه در معرضِ آنها قرارگرفتن، و دستِکم نگرفتنِ شیطان و هر لحظه برآوردکردن ایمانمان، کمکم نوعِ اسلام آدم را تغییر بدهد و غربگراییاش را کمتر بکند.
فکر میکنم با وجودِ فضای مجازی، این آشنایی راحتتر از قبل شده و میشود شاکر بود که دیدنِ غرب، غربگرایی، کُفر و شرک، این همه در دسترس شده و از طرفی میتوان بنای اعتقادی را محکمتر و مستدلتر چید وقتی ببینیم دقیقاً مرزِ کُفر و ایمانمان کجاست.
پینوشت: اینها که نوشتم فقط حرف بود و در عمل خودم هنوز لَنگ میزنم.
@pardarca
تاریخِ علم
صدایِ بریتنی را میشنوم که مشغول درسدادن به شاگردش است.
بِریتنی در مورد تاریخ عِلم توضیح میدهد و میگوید وقتی گالیله فهمید زمین تخت نیست و گِرد است، اوّل از همه کلیسا بود که جلویاش ایستاد.
چون در انجیل چیز دیگری گفته شده بود.
بعد از شاگردش میپرسد پس چه نتیجهای میگیریم؟
شاگردش جوابی نمیدهد.
بریتنی میگوید ببین کلیسا چقدر جلوی پیشرفتِ علم را گرفت و تجسم کن چقدر میتوانستیم جلوتر از چیزی که الٓان هستیم باشیم.
@pardarca
کُلِت
از کُلِت اجازه میگیرم تا نهارش را میخورد نمازم را بخوانم.
نماز که تمام میشود میپرسد: «موزیک هم گذاشتی؟»
میپرسم: «موزیکِ چی؟»
میگوید در سفرش به سریلانکا دیده مسلمانان موقع نماز موزیک مخصوص پخش میکنند.
یادم میآید به اذان و برایش توضیح میدهم که موزیک نیست و اعلام وقتِ نماز است.
در مورد نماز میپرسد. من هم در مورد متمرکز نگه داشتنِ ذهن، صحبت میکنم. میگوید شبیه یوگاست. حرفش را تأیید میکنم و اضافه میکنم که در نماز تمرکز روی خداست.
در صحبتهایمان از ضمیر «او» در انگلیسی یا همان he استفاده میکنم و کُلت میپرسد از کجا معلوم خدا مَرد باشد.
جواب میدهم که خدا جنسیتی ندارد و چون در زبان انگلیسی شما خدا را he میخوانید، من هم از he استفاده کردم.
میگوید برایش جالب است که خدا در اسلام مثلِ خدای مسیحیت نیست و انسانی نیست.
بعد در مورد موجودیت خدا میپرسد که چطور همه جا هست.
بحثمان میرسد به اعتقاد به آخرت.
کُلِت میگوید در یک خانواده بیدین بزرگ شده و اعتقاد دارند بعد از مرگ، چیزی در انتظارشان نیست.
میگوید همینطور که قبل از تولدمان یادمان نیست، بعد از مرگ هم همانطور است.
میپرسد پس اگر دنیای دیگری وجود دارد هدف از این آفرینش چه بوده؟
چرا از همان اوّل ما را به آن دنیای سراسر خوبی نبردند؟
بعد میگوید اثباتِ وجودِ دنیای بعد از مرگ غیر ممکن است.
من هم میگویم اثبات نبودنش هم غیر ممکن است.
میرسیم به این نتیجه که دو راه بیشتر وجود ندارد.
یا انسان قبول میکند که دنیایی بعد از مرگ وجود ندارد که البته راحتترین نوع باور است و یا اینکه قانع نمیشود «نیستی» سرانجام انسان باشد.
کُلِت میپرسد از کجا معلوم ادعای اسلام درست باشد؟
جواب میدهم که اسلام به نظرم منطقیتر از سایر دینهاست.
It makes sense to me.
و اضافه میکنم که نمیتوانم قبول کنم قرآن به دست بشر نوشته شده.
کُلِت با تعجب نگاهم میکند و میگوید یعنی فکر میکنی بشر قرآن را ننوشته؟
جوب میدهم که نمیتوانم قبول کنم هیچ موجودِ هوشمندی در این دنیا بتواند نوشتهای مثلِ قرآن بیاورد که نیازهای انسانی در هزاروچهارصد سال بعد را پاسخ بدهد.
کُلِت جواب میدهد اینکه چیز تازهای نیست. قانون نیوتن را هم از وقتی کشف کردهاند هنوز کار میکند و درست است.
بعد شروع میکند صحبتکردن از کتابهایی که پدر و مادرش در موردِ تفکر بیخدایی میخوانند و تحسین میکنند. میگوید اِشکالِ دین در این است که با گذشتِ زمان تغییر نمیکند، در حالی که انسانها رو به تکامل میروند.
از یکی از کتابهایی که خوانده خیلی تعریف میکند. میگوید تو اگر این کتاب را خواندی، من هم قرآن را میخوانم.
کتاب را در اینترنت جستجو میکنم. نویسندهاش یک یهودی اهلِ رژیم صهیونیستی است.
موقعِ رفتن میپرسد: «راستی به تکامل اعتقاد داری؟»
جوابِ مثبتم را که میشنود، شگفتی چهرهاش را میگیرد.
میپرسد: «پس تکامل با دین منافاتی ندارد؟»
جواب میدهم: «با اسلام که نه».
@pardarca
تماس
نمونهای از تلفنهای اضطراری که بر روی یکی از پُلهای معروف ونکوور نصب شده تا افراد با انگیزه خودکشی را در صورت نیاز به کمک عاطفی، مستقیماً به مرکزِ بُحران متصل بکند.
بعضی از روزها، برای ساعتها روی پُل ترافیک ایجاد میشود، چون پلیسها و مشاورها با حضور در محل، سعی میکنند فرد را از خودکشی منصرف کنند.
@pardarca