eitaa logo
پَر
273 دنبال‌کننده
44 عکس
2 ویدیو
0 فایل
﷽ انتقاد @pardarvan
مشاهده در ایتا
دانلود
ارتش کانادا، زیرمجموعه‌ای از ارتش آمریکاست. و این‌طور که من جوان‌های کانادایی‌ را شناختم یا معتاد به ماری‌جوانا و سایر موادمخدر هستند، یا معتاد به الکل‌اند و یا معتاد به بازی‌های ویدئویی و نت‌فلیکس. هیچ عقیده‌ای جز پرستش خودشان و نیازهایشان در زندگی‌شان نیست. @pardarca
جنگِ رسانه‌ای از غدیر شروع شد. @pardarca
غمِ پَرکشیدن‌ها برای همه ماست. مگر ممکن است عده‌ای هم شاد شوند؟ @pardarca
بی‌راه کُفر روی اعتقادت به ولایت دست می‌گذارد. بعد از آن روی اعتقادت به دین. کم‌کم روی توحید و معادَت. وقتی همه را ازت گرفت، برای‌ات معادلش را می‌سازد. خودت را خدای خودت می‌کند و دنبالِ بهشت و جهنمِ زمینی برای‌ات می‌گردد. حواس‌ات را جمع کن. ولایت را محکم بگیر. @pardarca
همسایگی همسایه یهودی چند وقت پیش با یک دختر آفریقایی ازدواج کرد. بعد از آن، برخلاف قوانینِ ساختمان‌مان، واحدِ اجاره‌ای‌اش را به دو نفر دیگر اجاره داد و مدتی است که رفته‌اند کِنیا. چند روز پیش خبر رسید که در کِنیا ملکی را از عده‌ای مسلمان پیش‌‌خرید کرده و از معامله‌‌ی سودمندش با مسلمانان خیلی خوشحال است وقتی فهمیده آن‌ها اهلِ بهره نیستند. پی‌نوشت: مستند «غزه برای آزادی می‌جنگد» یا "Gaza Fights For Freedom" یکی از آخرین مستندهای ساخته شده از اتفاقات غزه است. توانش را داشتید ببینید و به دوستان غربی‌ نشان بدهید. @pardarca
لطیف آنجلا، منشی جدید آموزشگاه‌مان است. چهل و خورده‌ای ساله، دقیق و متمرکز. چهارشنبه عصری، وقتی می‌روم برای شاگردم از آشپزخانه آب بیاورم، نگاه مضطرب آنجلا توجهم را جلب می‌کند. تا متوجه حضورم می‌شود شروع می‌کند به معذرت‌خواهی. علت‌اش را می‌پرسم. اشک‌های بی‌رنگش را با پشت آستینش پاک می‌کند و توضیح می‌دهد که در چیدمان برنامه همکاران دچار مشکل شده. گویا یک سری از کلاس‌ها را به اشتباه حذف کرده و یکی از کارمندان شیفت عصر سر کارش نیامده. همان‌طور با اضطراب به ساعت روی دیوار اشاره می‌کند و می‌گوید: «یکی از جلسات امروز عصر تو هم به اشتباه حذف شده». دلش را گرم می‌کنم که طوری نیست و کلاس من هم طبق روال هر هفته برگزار شد. چشم‌های قرمزش را می‌دوزد به نگاهم و می‌گوید :«ولی من در دوره سه ماه آزمایشی‌ام هستم و نباید اشتباهی می‌کردم». حرفش ته دلم را خالی می‌کند و یادم می‌آورد چقدر همه چیز این طرف دنیا جا به جا شده. چقدر استرس و اضطراب بی‌جا به زنان می‌دهند و چقدر نقش طبیعی همسر بودن و مادرشدن را از آنها دریغ کرده‌اند. @pardarca
چهار قُل اُلی‌ویا، جمعه‌ها عصر می‌آید خانه‌مان که درسِ هفتگی حساب‌اش را بگیرد. امروز یک دفعه وسطِ درس اشاره کرد به نوشته‌ای که روبرویش روی دیوار آویزان بود و گفت: It looks so pretty. «خیلی قشنگ به نظر می‌رسد». بعد اجازه می‌خواهد که از نوشته عکس‌‌ بگیرد. من هم می‌گیرم. @pardarca
هیچ موقع از وسطی‌ها نباشید. وسطی‌ها بهترین طعمه برای تبلیغات و رسانه‌ها هستند. اگر وسطی هستید، موضع‌تان را بدونِ رسانه پیدا کنید و گر نه می‌آید روزی که با احساس‌تان و نَه با عقل‌تان، دروغ را به‌تان قالب می‌کنند. @pardarca
جیمز سه‌شنبه تولد هفده‌سالگی‌اش بود و سر کلاس‌اش‌نیامد. دیروز که دیدمش از کادو تولدش پرسیدم. گفت: «شاید جالب باشد، پول نقد». جواب دادم که در سال نو ایرانی هم ما پول نقد به هم کادو می‌دهیم. گفت نمی‌دانسته سال نو در کشورهای دیگر موقع دیگری است. همین شد که کمی در مورد تقویم خورشیدی و تقویم قمری صحبت کردیم. صحبت‌مان رسید به ماه‌های قمری و اوقاتِ‌شرعی. وقتی جدول اوقاتِ‌شرعی به افق ونکوور را نشانش دادم گفت این همه دقت برای دنبال کردنِ زمان خیلی برایش جالب است و اصلأ در مورد اسلام این چیزها را نمی‌دانسته. گفت حتی نمی‌دانسته بقیه کشورها از تقویم میلادی استفاده نمی‌کنند. توضیح می‌دهم واضح است که همه کشورها مسیحی نیستند و دین دیگری ممکن است داشته باشند. لبخند ملایمی می‌زند و می‌گوید:«ولی ما هم مسیحی نیستیم. کریسمس و عید پاک را جشن می‌گیریم ولی اعتقاد مذهبی نداریم». ازش می‌پرسم یعنی هیچ موقع سوالی در این موارد برایت پیش نمی‌آید؟ جواب می‌دهد :«چرا، نمی‌خواهم بگویم که آتئیست (ملحد) یا آگناستیک (بلاتکلیف) هستم. هیچ کدام‌شان نیستم و گاهی برایم سؤالاتی پیش می‌آید که جوابشان را نمی‌دانم. ولی چون در این فکر به جایی نمی‌رسم و گُم می‌شوم، ترجیح می‌دهم فقط به خودم و زندگی‌ام فکر کنم». دلم می‌سوزد و نمی‌دانم چه جوابی باید بدهم. می‌نشینم روی صندلی مقابلش و اکتفا می‌کنم به گفتن اینکه: «بله خب فضاهای رشدی آدم‌ها با هم فرق می‌کند». پی‌نوشت‌: جایی خوانده بودم که اگر مسلمان رفتار و کردارِ خودش درست شود، تأثیرگذاری‌اش هم درست می‌شود. برخوردهای این چنینی با شاگردهام، تلنگر به جایی است که نشانم دهد چقدر فاصله هست تا ایمان. @pardarca
ونکوور شهری در ساحلِ غربی کانادا، دارای دو فصلِ بارانی و غیرِ بارانی است. فصلِ بارانی شروع شده و تا دیدنِ دوباره خورشید، بارانِ زیادی مانده. @pardarca
اگر نماز‌هایت بدونِ «اَشک» است، بِدان اَشک‌هایت را برای «نامَحرم» می‌ریزی. @pardarca
در مدرسه ایزابلا مشغول جمع‌کردن کتاب و دفترش است که کتابِ پرسپولیس را در کیف‌اش می‌بینم. پرسپولیس رمانی تصویری نوشته یک دختر ایرانی ساکن فرانسه است، که به ماجرای زندگی‌اش از ابتدا تا مهاجرت خانواده‌اش به فرانسه بعد از انقلاب اسلامی و شروع جنگ‌های تحمیلی می‌پردازد. کتاب با جانب‌داری زیادی نوشته شده و نمی‌توان برداشتِ آزاد و یا خنثی‌ای از این روایتِ غرب‌پسند داشت. و تأسفِ بزرگتر اینکه، همین کتاب جزو محتوای درسی ادبیات و علوم اجتماعی برای پایه دهم در بسیاری از دبیرستان‌های ونکوور است. ایزابلا می‌پرسد :«تو تنها ایرانی هستی که می‌شناسم، نظرت راجع به کتاب چیست؟» جواب می‌دهم: «اگر دنبالِ روایتِ راست و درست از ایران می‌گردی، دنبالِ نویسنده‌های فَراری از ایران نباش که فقط فارسی بلدند، دنبالِ یک نویسنده ایرانیِ مسلمان، شیعه و ایران‌نشین بگرد که زندگی هشتاد میلیون نفر را روایت کند». @pardarca
زن جواب می‌دهم: «در اسلام، تأمین همه مخارج زندگی و نیازهای مالی بر عهده مرد است». با تعجب نگاهم می‌کند و می‌پرسد: «یعنی زن می‌تواند سرِ کار نرود؟» جواب می‌دهم:«بله، اگر بخواهد می‌تواند سرکار نرود و مرد موظف است نیازهای زن را تأمین کند». می‌پرسد: «پس وظیفه زن چیست؟» جواب می‌دهم:«فقط تأمین نیازهای عاطفی و جنسی همسرش. تازه اگر زن بخواهد می‌تواند در قبال انجام دادن کارهای منزل، حق‌الزحمه هم از شوهرش دریافت کند». تعجب‌اش بیشتر می‌شود و جواب می‌دهد: «ولی همیشه فکر می‌کردم زنان در اسلام خیلی مورد ظلم واقع می‌شوند و سرخورده هستند». چند لحظه سکوت می‌کند و یک دفعه می‌گوید: «ولی خب مردان مسلمان می‌توانند چند تا زن داشته باشند». جواب می‌دهم: «همین‌طور است. اگر عادل باشند و بتوانند عدالت را رعایت کنند و همچنین نیازهای مالی چند زن را تأمین کنند، این اجازه به آن‌ها داده شده». سرش را به این طرف و آن طرف تکان می‌دهد و می‌‌گوید: «ولی من موافق نیستم. همسرم نباید زنی به غیر از من داشته باشد». جواب می‌دهم: «ببین در اسلام قرار نیست ما همسرمان را پرستش کنیم و همه احکام هم برای مبارزه ما با نفْس‌مان گذاشته شده. از کجا معلوم بزرگترین عیب کسی حسادت نباشد؟ شرایط در اسلام طوری چیده شده که راه آزادی برای همه فراهم شود. شاید هم زنی با وجود همسر دومِ مردش مجبور شود با حسادت‌اش مبارزه کند». با حلقه‌ی توی دستش بازی می‌کند و جواب می‌دهد: «خیلی سخت است». @pardarca
ص ب ر مانده‌ام در معنای «صبر». اینکه این همه سفارش به «صبر» شده، دقیقاً به چه معناست؟ همیشه فکر کردم صبرکردن یعنی کاری‌نکردن. نشستن و سکوت‌کردن. مدتی است فکر می‌کنم شاید صبرکردن، یک کار و عملِ انجام‌دادنی است که من با آن آشنا نیستم. شاید اینکه «صبرکن»، یعنی «بلند شو و مشغول صبوری باش». ولی من نمی‌دانم صبر کردن دقیقاً چه کاری‌کردن است؟ مشغول هیچ کاری نشدن است؟ @pardarca
الِنا پدرش جراح عمومی است و خودش می‌خواهد پزشک کودکان بشود. دیروز سرِ حسابِ معادله‌های رادیکالی، صحبت از ویروسِ کرونا شد.‌ اِلنا با تعجب گفت :«واقعا نمی‌دانم چرا آدم باید خفاش بخورد». من هم تأیید کردم و ادامه دادم که خدا را شکر ما مسلمانان تغذیه مشخصی داریم. اِلنا یک دفعه با هیجان گفت خانواده ما هم همین‌طور. باید مطمئن شویم که حیوان در محیط مناسبی رشد کرده و به درستی ذبح شده. بعد ادامه داد تازه ما هم مدتی است که دیگر خوک نمی‌خوریم. پرسیدم: چطور؟ مسیحیان که معمولاً مشکلی با خوک ندارند. گفت: «پدرم از وقتی فهمید خوک‌ها جزو حیواناتی هستند که مُردارِ همدیگر را می‌خورند دیگر نگذاشت خوک بخوریم». @pardarca
جَک یک ربعی از شروعِ کلاس گذشته و خبری ازش نیست. از مِری، منشی آموزشگاه، می‌خواهم سراغش را بگیرد. اوّل به تلفن‌همراهِ جَک زنگ می‌زند. جواب نمی‌دهد. بعد به مادرش تلفن می‌کند. مِری از قول مادرِ جَک می‌گوید این هفته سرپرستی جَک با پدرش است و قرار بوده او اطلاع بدهد (پدر و مادرِ جَک، مثلِ والدین خیلی از شاگردهای دیگرم، از یکدیگر جدا شده‌اند). گویا یکی از دوستانِ جَک به تازگی فوت شده، به خاطر همین شرایطِ روحی‌‌ خوبی ندارد و به آموزشگاه نخواهد آمد. از مِری می‌پرسم نگفت چه چیزی علّتِ فوت‌اش بوده؟ مِری صندلیِ چرخش‌دارش را کامل می‌چرخاند طرفم و جواب می‌دهد: «نپرسیدم، ولی احتمال می‌دهم خودکشی کرده». بعد دو طرف سرش را با انگشتان‌اش می‌گیرد و می‌گوید: «خیلی تأسف‌بار است که این همه آمار خودکشی زیاد شده و هیچ آموزشی هم به بچه‌ها داده نمی‌شود». (مِری، منشی آموزشگاه، خودش مادرِ مطلقه‌ی سه دخترِ نوجوان است و هم‌زمان در دو جا کار می‌کند. یک دفعه یادم می‌آید که چند روز قبل، مِری از حمله‌های قلبی آن دخترش که برای ورود به دانشگاه آماده می‌شود برایم گفته بود). مِری ادامه می‌دهد: «خیلی روی بچه‌ها فشارِ درس و آینده هست. نمی‌دانم چرا آموزش نمی‌دهند که خودکشی چاره نیست. چرا اصلأ حرفی از خودکشی نمی‌زنند؟» پی‌نوشت: کدام حدیث و روایت بود که می‌گفت در آخرالزمان جای زن و مرد عوض می‌شود؟ @pardarca
حجاب پرسیده‌اید: «آیا حجاب داشتن در خارج از کشور، خودش نوعی جلبِ‌توجه نیست؟» جواب اینکه : «هست، اما جلبِ‌توجه جنسی نیست. سلبِ‌توجه جنسی و جلبِ‌توجه دینی است». @pardarca
غَرب هر روز داد می‌زند: «تو خودت خدای خودت هستی، نیاز به خدا نداری، مشغول ِ خودت باش، به زمین بچسب، نَه آسمان». @pardarca
«ألْحَمْدُللّه» همه ستایش‌ها، تمجیدها، لایک‌ها، تعریف‌ها، همه فقط برای توست، نهَ من. تو ستودنی هستی، نَه من. @pardarca
انتظار درست که کُفر با همه توان‌اش پیش می‌رود، یکه می‌تازد، و فریب می‌دهد، تو ولی یادت باشد، هوایی که تو در آن نفس می‌کِشی، همان هوایی است که او در آن نفس می‌کِشد. و خیلی زودِ زود، قدم‌هایش را هم خواهی دید. از منتظرانش باش تا زمین را به نام‌ات کند. به نام ایمان. @pardarca
قسمت دوم جَک هفته پیش به خاطر فوت دوست‌اش غیبت داشت. دیروز که سرِ کلاس آمد، علتِ فوت دوست‌اش را جویا شدم. جواب داد: «خودکشی کرد. خودش را ازبالایِ پُل لایِنزگیت به پایین پرت کرد و غرق شد». پرسیدم می‌دانی چرا به خودکشی فکر کرد؟ جواب داد:«جُرمِ کوچکی مرتکب شده بود و یک روز در بازداشتگاه بود. وقتی آزاد شد، خانواده‌اش برخورد سختی با او داشتند، او هم خودکشی کرد». همدردی می‌کنم و می‌پرسم اگر فکر می‌کنی هنوز آماده درس نیستی می‌توانیم درس‌های قبل را مرور کنیم. با خونسردی جواب می‌دهد: «نه، اتفاقِ تازه‌ای نیست. برادرِ دوست‌دخترم هم، قبل از سالِ نو خودکشی کرد». اظهار تأسف می‌کنم و جواب می‌دهم خیلی برایم عجیب است شمایی که در کشور به این ثروتمندی و در شهر به این زیبایی زندگی می‌کنید این همه آمار خودکشی دارید. جَک با بندِ کیف‌اش بازی می‌کند و می‌گوید: «مشکلِ ما ثروت نیست. از نظر روحی و اجتماعی می‌افتیم در یک دور ِ منفی که نمی‌توانیم چطور ازش بیرون بیاییم». صندلی‌اش را می‌کشد جلوتر و ادامه می‌دهد: «خودِ من هم تا مرزِ خودکشی پیش رفتم. بیشتر مشکلاتِ روحی و اجتماعی بود که باعث شد به آنجا برسم. متأسفانه ما نگاه و تفکر مثبت به زندگی را بلد نیستیم». نمی‌دانم چه واکنشی باید نشان بدهم. می‌گویم :«حتماً برایت گفته‌ام که مسلمان و اهلِ ایرانم. نمی‌دانم شاید دین‌نداری باعث می‌شود این‌قدر زود به خودکشی فکر کنید. مثلاً در اسلام، هر نوع صدمه روحی و جسمی گناهِ نابخشودنی است و ما همیشه باید قدردان نعمت زندگی باشیم». خیلی خونسرد جواب می‌دهد: «ولی اینجا مذهبی‌ها هم خودکشی می‌کنند». @pardarca
او که پِدر شد، ما «مادر» دار شُدیم. 🌸 @pardarca
ناشناختنی خدا را باید هر لحظه شناخت، هر ثانیه. اگر بین اذان تا نمازت فاصله هست، هنوز راه داری تا شناختن‌اش. قرآن‌اش را بخوان. نَه چندبار. هر لحظه بخوان. هر ثانیه. @pardarca
مَرد در ایستگاهِ اتوبوس، مورین(مدیر ساختمانِ قبلی‌مان) را می‌بینم. احوالِ پاتریشیا و کارلوس را از مورین می‌‌پرسم. پاتریشیا و کارلوس، زوجِ جوانی اهلِ پِرو بودند که واحد ِ پایینی ما می‌نشستند. همان‌ها که صندلی مخصوص ِ بازی‌های ویدئویی داشتند. مورین با تأسف جواب می‌دهد: «متأسفانه از هم جدا شدند و پاتریشیا به پِرو برگشت». یک لحظه، قیافه‌ی خسته پاتریشیا، با لنزهای رنگی و موهای رنگ‌شده‌اش می‌آید توی ذهنم. آخرین بارهایی که دیده بودمش خواسته بود بیشتر به هم سر بزنیم. با ناراحتی علت‌ِ جدایی‌شان را می‌پرسم. مورین جواب می‌دهد: «کارلوس به بازی‌های ویدئویی معتاد شده بود و سرِکار نمی‌رفت. پاتریشیا هم مجبور بود تمام هزینه زندگی را بر عهده بگیرد. احتمالا در کافه بِرِکا(یکی از کافه‌های شبانه‌روزی ونکوور) دیده بودی‌اش که در شیفت‌های سنگینِ شبانه کار می‌کرد». شنیدنِ علتِ جدایی‌هاشان، بیشتر از خبرِ جدایی حالم را بَد می‌کند. به شاگردهای خودم فکر می‌کنم و آن همه وقت که پای گوشی و بازی‌های رایانه‌ای می‌گذرانند. به غفلت‌های جدید فکر می‌کنم. به تعریف جدید ِ دنیا از مَرد. از همسر. @pardarca
ما فریب خوردیم، راه را اشتباه آمدیم، حقیقت، آن‌ سوی آسمان‌هاست، نه این طرفِ آب‌ها.. @pardarca