از پیامها
برایم نوشتهاید که چطور میشود غربگرا نبود؟
برای خودم اگر نسخه بپیچم میتوانم بگویم که شناختنداشتن و روبرونبودن با تفکّرهای مختلف، و از طرفی مغرور بودن به اعتقادِ اکتسابیام، و هر لحظه مزهمزهنکردنِ اندازه توحیدم، مجرایی بود برای غربزده شدنم.
خدا را شکر، بزرگشدن در یک خانواده و شهرِ مذهبی، باعث شده بود زیربنای نسبتاً خوبی از اصول دین و تعاریفاش به ارث ببرم و در عین حال نسبت به کُفر ناآشنا بمانم.(شاید هم همهی ما تا زمانی که در خانه پدری هستیم، به لطف و برکت نفسهاشان مؤمن میمانیم).
هجومِ غربگرایی در من از آنجایی شروع شد که در دانشگاه با تفکّرهای مختلف (که لزوماً همسو با تفکرِ اکتسابیام نبودند) روبرو شدم. تفکّرهایی که هیچ شناختِ قبلی از آنها نداشتم و برایم تازگی و گاهی جذابیت داشتند.
مثلاً سرِ کلاس معارفِ ترم یک، وجودِ خدا و لزوم داشتنِ دین را زیر سؤال میبُردند و برایم عجیب میشد که چطور میشود چنین چیزی پرسید؟
یا مثلاً خیلی با این فکر مواجه میشدم که عِلم و تحصیلِ علم، فارغ از دین و ایمان، به خودیِ خود عملِ پسندیدهای است و دانشمندان بیشتر از پیامبران به بشریت کمک کردهاند.
به هر طریق، مجرای تفکّرهای مختلف و متنوع، کمکم راهش را در زندگیام باز کرد و شاید نداشتنِ آگاهی قبلی و مُجهّزنبودن به تفکّرِانتقادی، باعث میشد (میشود)، اوّل از همه، نظامِفکری به ارث رسیدهام را زیرِ سؤال ببرم.
به زبانی میتوان گفت که واکسینه نبودم.
مثلاً فکر نمیکردم که عِلمگرایی، میتواند دقیقاً همانجایی باشد که به شِرک برسی و بعد هم شاید کُفر.
یا نمیدانستم بُتهای امروزی دیگر چوبی نیستند و میتوانند از جنسِ کاغذیِ گذرنامههای غربی باشند یا صفرهای حسابِ بانکی و یا بچهای که چشمهایش رنگی است، موی فرفری و صفحه اینستاگرام دارد.
و یا مهمتر از همه اینها، از جنسِ خودم باشند. از جنسِ «من».
شاید آشناشدن با تفکّرهای مختلف و آگاهانه در معرضِ آنها قرارگرفتن، و دستِکم نگرفتنِ شیطان و هر لحظه برآوردکردن ایمانمان، کمکم نوعِ اسلام آدم را تغییر بدهد و غربگراییاش را کمتر بکند.
فکر میکنم با وجودِ فضای مجازی، این آشنایی راحتتر از قبل شده و میشود شاکر بود که دیدنِ غرب، غربگرایی، کُفر و شرک، این همه در دسترس شده و از طرفی میتوان بنای اعتقادی را محکمتر و مستدلتر چید وقتی ببینیم دقیقاً مرزِ کُفر و ایمانمان کجاست.
پینوشت: اینها که نوشتم فقط حرف بود و در عمل خودم هنوز لَنگ میزنم.
@pardarca
تاریخِ علم
صدایِ بریتنی را میشنوم که مشغول درسدادن به شاگردش است.
بِریتنی در مورد تاریخ عِلم توضیح میدهد و میگوید وقتی گالیله فهمید زمین تخت نیست و گِرد است، اوّل از همه کلیسا بود که جلویاش ایستاد.
چون در انجیل چیز دیگری گفته شده بود.
بعد از شاگردش میپرسد پس چه نتیجهای میگیریم؟
شاگردش جوابی نمیدهد.
بریتنی میگوید ببین کلیسا چقدر جلوی پیشرفتِ علم را گرفت و تجسم کن چقدر میتوانستیم جلوتر از چیزی که الٓان هستیم باشیم.
@pardarca
کُلِت
از کُلِت اجازه میگیرم تا نهارش را میخورد نمازم را بخوانم.
نماز که تمام میشود میپرسد: «موزیک هم گذاشتی؟»
میپرسم: «موزیکِ چی؟»
میگوید در سفرش به سریلانکا دیده مسلمانان موقع نماز موزیک مخصوص پخش میکنند.
یادم میآید به اذان و برایش توضیح میدهم که موزیک نیست و اعلام وقتِ نماز است.
در مورد نماز میپرسد. من هم در مورد متمرکز نگه داشتنِ ذهن، صحبت میکنم. میگوید شبیه یوگاست. حرفش را تأیید میکنم و اضافه میکنم که در نماز تمرکز روی خداست.
در صحبتهایمان از ضمیر «او» در انگلیسی یا همان he استفاده میکنم و کُلت میپرسد از کجا معلوم خدا مَرد باشد.
جواب میدهم که خدا جنسیتی ندارد و چون در زبان انگلیسی شما خدا را he میخوانید، من هم از he استفاده کردم.
میگوید برایش جالب است که خدا در اسلام مثلِ خدای مسیحیت نیست و انسانی نیست.
بعد در مورد موجودیت خدا میپرسد که چطور همه جا هست.
بحثمان میرسد به اعتقاد به آخرت.
کُلِت میگوید در یک خانواده بیدین بزرگ شده و اعتقاد دارند بعد از مرگ، چیزی در انتظارشان نیست.
میگوید همینطور که قبل از تولدمان یادمان نیست، بعد از مرگ هم همانطور است.
میپرسد پس اگر دنیای دیگری وجود دارد هدف از این آفرینش چه بوده؟
چرا از همان اوّل ما را به آن دنیای سراسر خوبی نبردند؟
بعد میگوید اثباتِ وجودِ دنیای بعد از مرگ غیر ممکن است.
من هم میگویم اثبات نبودنش هم غیر ممکن است.
میرسیم به این نتیجه که دو راه بیشتر وجود ندارد.
یا انسان قبول میکند که دنیایی بعد از مرگ وجود ندارد که البته راحتترین نوع باور است و یا اینکه قانع نمیشود «نیستی» سرانجام انسان باشد.
کُلِت میپرسد از کجا معلوم ادعای اسلام درست باشد؟
جواب میدهم که اسلام به نظرم منطقیتر از سایر دینهاست.
It makes sense to me.
و اضافه میکنم که نمیتوانم قبول کنم قرآن به دست بشر نوشته شده.
کُلِت با تعجب نگاهم میکند و میگوید یعنی فکر میکنی بشر قرآن را ننوشته؟
جوب میدهم که نمیتوانم قبول کنم هیچ موجودِ هوشمندی در این دنیا بتواند نوشتهای مثلِ قرآن بیاورد که نیازهای انسانی در هزاروچهارصد سال بعد را پاسخ بدهد.
کُلِت جواب میدهد اینکه چیز تازهای نیست. قانون نیوتن را هم از وقتی کشف کردهاند هنوز کار میکند و درست است.
بعد شروع میکند صحبتکردن از کتابهایی که پدر و مادرش در موردِ تفکر بیخدایی میخوانند و تحسین میکنند. میگوید اِشکالِ دین در این است که با گذشتِ زمان تغییر نمیکند، در حالی که انسانها رو به تکامل میروند.
از یکی از کتابهایی که خوانده خیلی تعریف میکند. میگوید تو اگر این کتاب را خواندی، من هم قرآن را میخوانم.
کتاب را در اینترنت جستجو میکنم. نویسندهاش یک یهودی اهلِ رژیم صهیونیستی است.
موقعِ رفتن میپرسد: «راستی به تکامل اعتقاد داری؟»
جوابِ مثبتم را که میشنود، شگفتی چهرهاش را میگیرد.
میپرسد: «پس تکامل با دین منافاتی ندارد؟»
جواب میدهم: «با اسلام که نه».
@pardarca
تماس
نمونهای از تلفنهای اضطراری که بر روی یکی از پُلهای معروف ونکوور نصب شده تا افراد با انگیزه خودکشی را در صورت نیاز به کمک عاطفی، مستقیماً به مرکزِ بُحران متصل بکند.
بعضی از روزها، برای ساعتها روی پُل ترافیک ایجاد میشود، چون پلیسها و مشاورها با حضور در محل، سعی میکنند فرد را از خودکشی منصرف کنند.
@pardarca
فریب
اصلا فریب نخور که طرف حسابِ آیههایی که رویشان با کُفّار و مشرکان است تو نیستی.
همین آیهها را چندباره بخوان و پیدا کن کافر و مشرک درونات را.
ردپایاش را در نمازهایات بگیر. همان لحظهها که به رسولِ خدا سلام میدهی و میبینی خودت، فکرت، و دنیایات را عبادت میکردی و هزار منت میگذاشتی برای او که «صَمَد» است.
@pardarca
عراق
با اُمِّاَمجد آمدهایم دانشگاه یوبیسی تا از نمایشگاه عکس اربعین دیدن کنیم.
خودش صحبت را میبرد سمت اوضاع فعلی عراق.
میگوید: « ما کشوری مثل ایران میخواهیم».
بعد به دانشجوهای ایرانی اطرافمان اشاره میکند: «ببین چند تا دانشجو از عراق هست؟ و این همه دانشجوی ایرانی. تازه کشور ما ثروتمندتر از کشور شماست ولی متاسفانه حکومتمان..».
از آیتالله سیستانی صحبت میکند:
« تا همین جا هم فتواهای او نجاتمان داده».
@pardarca
ثُبات
روسری مشکیام را برای بار چندم سفت میکنم و زیپِ کاپشنِ آبیام را تا جایی که میشود میکِشم بالا.
آنجلا مثل همیشه غرق در کامپیوترش است. خداحافظی مختصری میکنم و میزنم بیرون.
سرمای شبانگاهیِ آخر پاییز میخورد توی صورتم.
دستهام را مُشت میکنم توی جیبهام و فکر میکنم زودتر برسم خانه و نمازم را بخوانم.
هنوز از پلهها پایین نیامده، ژاکلین را میبینم.
میپرسد: «از خیابان هشتم میروی یا از برادوی؟»
راهِ خیابانِ خلوت هشتم را میگیریم.
کلاه پشمیاش را سرش میکند و میگوید از مارتین جدا شده.
مارتین از همکاران فعال تیم ریاضی و فنی محلِ کارمان است.
به سالگردِ آشناییشان اشاره میکند.
به اینکه مارتین در جوابِ دوستت دارمهای ژاکلین چیزی نگفته و سکوت کرده.
با حسرت فراوانی ادامه میدهد: «از اوّلاش، روی حساب ازدواج با مارتین وارد رابطه شدم و اواخر آگوست، وقتی مارتین دعوتم کرد به مَنیتوبا بروم (شهری در مرکز کانادا) تا با خانوادهاش آشنا شوم، فکر کردم قضیه ازدواج جدی است».
آبِ بینیاش را میکِشد بالا و جای کیف دوشیاش را محکم میکند.
«وقتی دیدم ازدواجی در کار نیست تصمیم گرفتم خودم رابطه را به هم بزنم».
من سرم را در کاپشنم فرو میکنم و سعی میکنم تمام حواسم را بدهم به او.
«از اینکه مردها برنامهای برای زندگی شان ندارند و فقط به امروزشان فکر میکنند کلافهام».
«دنبال یک زندگی ثابت میگردم. یک رابطه پایدار که در نهایت به مادر شدن بیانجامد».
آب دهانم را قورت میدهم و فکر میکنم چقدر همه ما انسانها، غریزههای مشترکِ یکسانی داریم و چقدر زمانه ما را از خودمان دور کرده.
پی نوشت: آخرِ هفتهای که گذشت قرار بود در ونکوور، تجمعی علیه ثُباتِ حکومتِ ایران صورت بگیرد که در نهایت، مخالفان در انتخاب پرچم به تفاهم نرسیدند و نتیجه منتهی شد به سه تجمع جدا، از سه حزب جدا، با پرچمهای جدا.
@pardarca
مسیر
تا الان فکر میکنم ازدواج مهمترین اتفاق زندگیام بوده در راستای اینکه با توحیدم روبرو شوم.
تجربه اینکه، بیمِنّت، از فکر کردن به خودم و خواستههای خودم فاصله بگیرم و جلوتر از خودم، همسرم را بگذارم و هر لحظه او را مُقدّم بدانم.
تجربه و چالشِ اینکه حتی برای یک لحظه هم رضایت خودم را در نارضایتی او گُم نکنم و یاد بگیرم نَفْسم را افسار کنم.
* مادرم با همین اصول «ولایت» را هم تمرین میکرد.
@pardarca
دنیا برای آخرت
نظمدادن به روزانههای زندگی، وقت زیادی برای آدم ذخیره میکند.
منظورم از روزانههای زندگی فعالیتهایی است که هر روز انجام میدهیم.
نمونه خیلی دقیقاش نماز است که این همه نظم دارد و با اختلاف طول شبانهروز حتی ثانیهاش هم عوض میشود.
همیشه فکر کردم اگر تمرکز روی آخرت باشد، پس خوردن و خوابیدن نباید اهمیت زیادی داشته باشند.
حالا مدتی است میبینم خوردنها و خوابیدنها هم از روزانههایی است که با برنامهریزی برایشان میتوان وقت زیادی تولید کرد و از طرفی اضطرابهای بیاهمیت را هم کاهش داد.
روی همین حساب بود که یک برنامه غذایی دوهفتگی چیدیم و برحسب میزانِ خستهگی بعد از کار، غذاها را بر اساس زمانبَر بودن و ساده بودنشان مرتب کردیم.
حالا خیالمان راحت است که وقت اضافهای برای فکرکردن به اینکه ِچه بخوریم و ِکی بخوریم نمیگذاریم و این قسمت از زندگی را نظم دادهایم.
@pardarca
راهکارهای نظم (۱)
نظم را باید از نماز یاد بگیریم.
اینکه برای این تکلیفِ پنج وعدهای، اول از همه روی «انجام»اش تأکید شده. فارغ از کیفیت و شدتاش، حتماً باید انجام شود.
در مرحله مهم بعدی روی «زمان»اش تأکید شده و برای «انجام» هر نماز، «بازه زمانی» مشخصی در نظر گرفته شده.
همین رویه را میشود در سایر کارها پیاده کنیم و به مرور به نظم بیشتری برسیم.
منظورم این است که فقط به گنجاندن «انجامِ» یک کار را در برنامه روزانه اکتفا نکنیم، و «مدتِ زمان» انجام آن را هم تخمین بزنیم.
مثلاً به جای اینکه بگوییم امروز باید یخچال را تمیز کنم، دقیقترش کنیم و بگوییم امروز چهل و پنج دقیقه وقت لازم دارم تا یخچال را تمیز کنم.
مثلِ خواندنِ نماز، اول *«روی انجامِ آن در مدت زمان مشخصاش»* تأکید کنیم و کیفیت نماز را بگذاریم هدف غایی که *«به مرور و با تکرار»* قرار است نزدیک شویم.
وسواسهای الکی به بهانهی بالابُردنِ کیفیت و کمال گراییهای زائد، گاهی لذت و ثوابِ خواندن نماز اوّل وقت را از آدم میگیرد. درست مثلِ تلنبار کردن کارهایی که باید انجام شود و به بهانه کیفیت انجام نمیشود.
پینوشت. در کانادا دیدم غربیها به مراتب بیشتر از ما به این موضوع اهمیت میدهند و انجام کار در مدت زمان معین برایشان اولویت اول است تا کیفیت کار.
@pardarca
فریب
حواسمان باشد شیطان از دریچهی خوب جلوه دادن زشتیهامان میآید.
از همین دریچه که «درد و دل» با «غیبت» فرق دارد.
نگذاریم گوشهامان شنوای غیبتهای درد و دلانه باشد.
بایستیم و نگذاریم هم خودمان و هم مخاطبمان آلوده به گناهِ بدتر از زِنا شویم.
حرفهایمان را فقط و فقط بگذاریم برای خودش.
برای سَحَرهایی که با او تنها هستیم.
@pardarca
حریم
منتظرم آبِ کتری بجوشد که کریستین را میبینم. کریستین مسئول نیروی انسانی محل کارم است. میپرسد: «اگر واکسن سرماخوردگی نزدی، پرستار امروز آمده و بهتر است واکسنات را بزنی».
واردِ اتاقِ شماره چهار میشوم که درِ سرتاسر شیشهای دارد. بیشتر همکارهای مَرد به ردیف نشسته و منتظر زدنِ واکسنشان هستند.
چشم میگردانم تا پرستار را پیدا کنم. مردِ جوانی است با لبخند بزرگی روی لبش.
نمیدانم چکار کنم.
مسیر آمده را برمیگردم و راه میافتم طرف اتاق کریستین.
برایش توضیح میدهم که اگر امکان دارد واکسن را خارج از مؤسسه بزنم.
جواب میدهد که نمیتوانند هزینه اضافی به کارمندان بدهند و باید خودم هزینه کنم.
برایش توضیح میدهم که مسألهای نیست و اگر پرستار خانم بود من هم امروز میزدم.
با خوشرویی جواب میدهد که از سالِ بعد این نکته را مدنظر قرار میدهند.
پینوشت: همین وقفه در نهایت منتهی شد به تنندادن به واکسنهایشان.
@pardarca
تَخیُّل
اینجا ذهنِ بچهها (و بزرگترها) را خیلی به تخیُّل بند میکنند. کتابهای تخیلی، فیلمهای تخیلی، قهرمانهای تخیلی..
آنقدری که دنیای واقعی و ارتباط داشتن با دنیای واقعی برایشان سخت میشود.
گاهی شاگردهام اصرار می کنند که در حین کلاسها و حلِتمرینها، همزمان به موسیقی توی گوششان هم گوش بدهند. توجیهشان هم این است که تمرکزمان بیشتر میشود.
دیدنِ این همه فاصلهای که اینها از زندگی واقعی دارند آدم را اذیت میکند.
تصویر: مجموعه کتابهای تخیلی در کتابخانه محلکار.
@pardarca
مادر
گیج بود و اطراف را نگاه میکرد. خیلی واضح دورِ خودش دور میزد.
رفتم طرفش و پرسیدم: «میتوانم کمکتان کنم؟»
دنبالِ پارکینگ میگشت.
همانطور که به چشمهام نگاه میکرد اشکاش سرازیر شد.
همهی وجودش یک دفعه غم شد.
تا به حال ندیده بودم کسی این حجم از غم را توی صورتش جا بدهد.
پُرسیدم: «چیزی شده؟ حالتان خوب است؟»
گفت: «الان مادرم را در خیابان دیدم. اوضاعاش خوب نبود».
نمیدانستم چکار کنم...
با چشمهای خیساش تشکر کرد و حجمِ غماش را با خودش بُرد.
@pardarca
محدود
کریسمس، غمبارترین وقتِ سال برای من میشود.
امسال هم مثلِ سالهای گذشته آمدهایم کملوپس (شهری در شمال بریتیش کلمبیا) و میهمان یک خانواده کانادایی هستیم که از دوستان همسرم هستند.
قبلهگاه این خانواده «علم» است و برای اینکه خداینکرده بحث و جدلی پیش نیاید تمام سعیام را میکنم که به ذکر و صلوات پناه ببرم.
مثلاً امروز وقتی پسرِ خانواده داشت در مورد آخرین تحقیقاتِ انجام شده در مورد خواب حرف میزد و میگفت دانشمندان به این نتیجه رسیدهاند که انسانها نیاز دارند در طی روز هم مدت کوتاهی بخوابند، به زور خودم را کنترل کردم و نگفتم که در اسلام همهی این موارد از خیلی سال پیش به ما تعلیم داده شده.
روزهای غمناکی را میگذرانم اینجا بین افرادی که فقط و فقط علم را باور دارند و باید تمامِ روز را سکوت کنم تا مبادا حرفی از خدا و دین و حتی حرفی از مسیح(ع) بزنم.
@pardarca
اجبار
نشستهایم کنارِ درختِ کریسمسشان و دارم دانهدانه عکسِ دوستان ایرانی و مسلمانم را نشاناش میدهم و معرفیشان میکنم.
میپرسد:«به نظر میرسد اکثر زنان در ایران تحصیلات دانشگاهی دارند.»
حرفش را تأیید میکنم.
ادامه میدهد:«در غرب ولی تصویر مظلوم و موردِ ظلمی از زنان ایرانی نشان میدهند».
بعد نظرِ من را میپرسد.
به روسری زردرنگم اشاره میکنم و جواب میدهم احتمالا منظورشان اعتقادات دینیمان است.
کمی از چند و چون قوانین ایران میپرسد. برایش توضیح میدهم که قوانین همراستا با موازین اسلامی است.
انگار که چیزی یافته باشد چند بار پشت سر هم میگوید: «ببین، مشکلِ من دقیقاً با دین همین است که آزادیات را میگیرد و بهت میگوید فقط همین راه درست است و گرنه به جهنم میروی. در صورتی که من باید آزادانه زندگی کنم تا وقتی به کسی صدمهای نمیزنم».
تب و تابِ حرفزدنش نشانم میدهد که مجالی برای صحبتِ منطقی نیست.
سکوت میکنم و سر تکان میدهم.
پینوشت: غرب، آزادی را در «صدمهنزدن به دیگران» تعریف میکند و آزادی در اسلام از «صدمهنزدن به خودت» شروع میشود.
@pardarca