سلام به عزیزان گروه
کانال تا پنج فروردین فعالیت ندارد
ممنون از همراهی شما عزیزان 🙏🌹
#دو_خط_شعر
بیا که با تو بگویم
غم ملالــت دل
چرا که بی تو ندارم
مجال گـفت و شنید
#حافظ
#والدین_شاخ_نبات
@Parents_shakh_nabati
پدر عزيز صفات و ویژگیهای مردانه را با رفتارهای خود به پسرتان ياد دهيد.
منظور از صفات مردانه؛ خشن، سلطهجو، خود رای، زورگو و... بودن نیست،
بلکه به معنای قاطعیت، مسئولیتپذیری، منطقی بودن و توانایی ایجاد تغییر در موقعیتهای سخت و دشوار است.
رفتار پدر باید توام با محبت ومهربانی باشد.
بدون مهربانی، الگوی مردانه پدر را بیتاثیر میکند.
#والدین_شاخ_نبات
@Parents_shakh_nabati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر خلاق دیده بچه اش غرق بازی های موبایلی شده، همون بازی رو تبدیلش کرده به یه بازی خارج از موبایل
#والدین_شاخ_نبات
@Parents_shakh_nabati
*نوجوانی، زمان جستجوی هویت*
🔴 هویت افراد به طور معمول در دوران بلوغ و نوجوانی شکل می گیرد این هویت شامل ارزش ها روحیات ویژگی های فردی است که در تجربه خانوادگی شکل می گیرد و به صورت رفتارهای به ظاهر ناهنجار دوران بلوغ جلوه گر می شود والدین باید این وضعیت را درک کرده و آن را به حساب گستاخی فرزند خود نگذارند در دوران بلوغ سطح فکر افراد گسترش پیدا کرده و تعالی می یابد.
نوجوانان همزمان با شناختن هویت خود قادر به تفکر انتزاعی هستند، آنها درباره مسائل کاملاً جدی فکر میکنند. سوالاتی چون من چه کسی هستم، چه چیزهایی اهمیت دارند، معنی و مفهوم زندگی چیست، به چه اموری باید معتقد بود دارند.
#آسیب_شناسی_تربیتی
#والدین_شاخ_نبات
با ما همراه باشید...
@Parents_shakh_nabati
1_1305894115.mp3
2.01M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش چهارم
⭕️ ظرف روان اطرافیان را پر نکنیم!
#والدین_شاخ_نبات
@Parents_shakh_nabati
#فرنگیس
☘ قسمت سی و هفتم ☘
نظامی های خودی، خسته و وحشت زده، همه در حال فرار بودند. کلاهها و لباس هاشان به هم ریخته بود. هرکس از گوشهای فرار میکرد.
به گورسفید که میرسیدند، فریاد میزدند:《 فرار کنید... الان دشمن میرسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید.》
چه میشنیدم؟ چطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سرزمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید میکردم؟
جلوی یکی از نظامیها را گرفتم و گفتم و پرسیدم:《 برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟》
با وحشت گفت:《 فقط فرار کن، خواهر. همین الان برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقیها با منافقین حمله کردهاند.》
چه می شنیدم؟ تازه داشتیم فکر میکردیم جنگ تمام شده... مردم وحشت زده گورسفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف، زن و مرد میدویدند و به سمت گیلانغرب میرفتند. همه فریاد میزدند:《 دارند میآیند.》
وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم. هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه میکردند و همه حواسشان به من بود که چه کار میکنم. نگاه به جاده آوهزین انداختم. با خودم گفتم:《 پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه؟ شوهرم...》
با خودم گفتم میمانم، مگر چه میشود؟ داشتم فکر میکردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت:《 خواهر، چرا ماندهای؟ به هیچ کس رحم نمیکنند. زود باش. سریعتر برو.》
رو به سرباز کردم و گفتم:《 شماها چرا فرار میکنید؟ میخواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.》
دست جلوی تانکهای خودمان گرفتم. بقیه مردم هم همینطور بودند. با ناراحتی، با نظامیها حرف میزدند و میگفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید... اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را میکریدم.
مردم وقتی دیدند نظامیها این چنین در حال عقب نشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زنها و بچههاشان فرار میکردند. همسایهمان کشور گفت:《 فرنگیس، فرارکن. اینبار بد جوری حمله کردهاند. نظامیها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!》
گورسفید داشت خالی میشد. صحرای محشر بود انگار. از دور، گلوله توپ و خمپاره به سمتمان پرتاب میشد. بمبها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. دمپاییهایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمیدانستم دارم چه کار میکنم. مغزم از کار افتاده بود.
سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش کنم. کمی ایستادم و دستهای علوفه جلوی گوساله و گاوم ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگزدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودیم. داشتند مرا نگاه میکردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونیهای گندم و حیاط خانه را نگاه کردم. بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمیتوانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم:《 باید بدوی. بدو.》
با گریه گفت:《 مرا هم بغل کن.》 داد زدم:《 سهیلا بغلم است. بدو. نمیتوانم تو را هم بغل کنم. الان سربازهای دشمن میرسند.》
همسایهها همگی فرار میکردند. حتی بعضیها با پای لخت و بدون کفش میدویدند. رحمان مرتب میپرسید:《 چی شده؟ پس بابا کجاست؟》
با ناراحتی گفتم:《 بابا میآید. ناراحت نباش.》
پشت سرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دوتا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند.
خمپارهها اطراف را می.کوبیدند. صدای سوت خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشت سرم را نگاه می کردم. نگران علیمردان بودم. الان کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچههایم را سوار کرد.
مررم مثل مور و ملخ میدویدند و میرفتند سمت گیلانغرب. بعضیها گریه میکردند، بعضیها فریاد میکشیدند. هیچکس به فکر دیگری نبود. هرکس تلاش میکرد خودش را نجات دهد. با خودم گفتم:《 با این دوتا بچه، تا کجا میتوانم بروم؟》
یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم، میتوانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه میرفتم، حتماً مرا میدیدند و برایم توپ میانداختند. تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم .پشت سر را که نگاه کردم، تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما میآمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند. ایستادم و دستم را به طرف مردمی که توی بار تراکتور بودند، تکان دادم و فریاد زدم:《 بایستید. ما را هم سوار کنید... به خاطر بچههایم. بچه با من است، کمک کنید.》
راننده وقتی بچههایم را دید که گریه میکنند، ایستاد و فریاد زد:《 جا باز کنید، اینها را هم با خودمان ببریم.》
باعجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا. چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم.
@Parents_shakh_nabati