🏰 #آقازاده ای که #منصب_حکومتی را قبول نکرد!
🕯حکایتی زیبا و بسیار شنیدنی از جوانی که به هنگام مرگ #امیرالمومنین بر بالینش حاضر شد!
🏰 روزى وزیر #هارون در مجلس بود، در آن لحظه پسر هارون که نامش #قاسم بود از مقابلش گذر کرد.
👨🏻 #جعفر_برمکى خندید!!
👳🏾 هارون از سبب خنده پرسید؟
👨🏻 پاسخ داد، بر احوال این پسر مى خندم که تو را رسوا نموده! این است لباس و وضع و روش و منش او، با فقرا و تهیدستان مى نشیند!!
👳🏾 هارون گفت: حق دارد زیرا ما تاکنون منصب و مقامى به او واگذار نکرده ایم، امر کرد او را به حضور آوردند، وى را نصیحت کرد و گفت:
👈🏿 مى خواهم تو را به حکومت شهرى منصوب نمایم، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو.
👳🏽♀گفت: اى پدر! مرا به حال خود بگذار، علاقه ام به بندگى خدا بیش از حکومت است، تصور کن فرزندى چون مرا ندارى!
👳🏾 گفت: مگر نمى توان در لباس حکومت به عبادت برخاست؟ حکومت منطقه اى را بپذیر، وزیرى شایسته براى تو قرار مى دهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى.
👳🏽♀ قاسم گفت: من هیچ نوع برنامه اى را نمى پذیرم و زیر بار قبول امارت و حکومت نمى روم.
👳🏾 هارون گفت: تو فرزند خلیفه و حاکم و سلطان مملکتى پهناور و سرزمینى وسیع هستى، چه مناسبت دارد که با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در میان بزرگان سرشکسته کرده اى؟
👳🏽♀ پاسخ داد: تو هم مرا در میان پاکان و اولیاى خدا از اینکه فرزند خود مى دانى سرشکسته کرده اى!
🏰 نصیحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نکرد، از سخن گفتن ایستاد و در برابر همه سکوت کرد.
📜 حکومت مصر را به نام او نوشتند.
🏇 چون شب رسید از بغداد به جانب بصره فرار کرد، به وقت صبح هر چند تفحص کردند او را نیافتند.
👴🏻 مردى از اهالى بصره به نام عبد الله بصرى مى گوید: من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود، روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد کنار مسجدى جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است، گفتم:
⁉ کار مى کنى؟!
👳🏽♀ گفت: آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تامین معیشت از راه حلال آفریده.
👴🏻 گفتم: بیا به خانه من کار کن.
🌅 همراهم آمد تا غروب کار کرد، دیدم به اندازه دو نفر کار کرده، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد، گفت:
👳🏽♀ بیشتر نمى خواهم، روز بعد دنبالش رفتم او را نیافتم، از حالش جویا شدم گفتند:
👤 جز روز شنبه کار نمى کند.
🕌 روز شنبه اول وقت نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم او را به منزل بردم مشغول بنایى شد، مزدش را دادم و رفت، چون دیوار خانه تمام نشده بود صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم، شنبه رفتم او را نیافتم، از او جویا شدم گفتند، بیمار شده، از منزلش جویا شدم محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند به آن محل رفتم، دیدم در بستر افتاده به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم، دیده باز کرد و پرسید:
👳🏽♀ تو کیستى؟
👴🏻 گفتم: مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم...
🛌 گفت: تو را شناختم... آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟
👴🏻 گفتم: آرى، بگو کیستى؟
🛌 گفت: من قاسم پسر هارون الرشید هستم!
⁉ تا خود را معرفى کرد از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید، گفتم:
👴🏻 اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد.
🛌 قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت: نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام.
👌اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم حاضر به معرفى خود نبودم، مرا از تو خواهشى است، هرگاه دنیا را وداع کردم این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار، انگشترى هم به من داد و گفت:
💍 اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد، آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى:
🛌 فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت: چون جرات تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست، این را گفت و خواست که برخیزد ولی نتوانست، دو مرتبه خواست برخیزد قدرت نداشت، گفت:
🛌 عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمومنین(علیه السلام) آمده، او را از جاى بلند کردم به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد!
📔 برگرفته از کتاب #عبرت_آموز اثر #استاد_حسین_انصاریان
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#پندها
⏳خبر #امام_رضا(ع) از حوادث آینده و تحقق آن
🕋 یکی از اصحاب #حضرت_رضا(ع) می گوید: در آن سالی که #هارون به مکه رفت، حضرت رضا(ع) نیز به قصد حج از مدینه خارج شد، در مسیر راه در جانب چپ جاده، به کوهی رسید، که نام آن کوه #فارع بود!
⛰️ حضرت رضا(ع) فرمود: بنا کننده ساختمان در این کوه و ویران کننده آن کشته می شود و قطعه قطعه می گردد!!
🐫🐪🐪 ما نفهمیدیم که منظور حضرت رضا(ع) چیست، هنگامی که حضرت رضا(ع) از آنجا به سوی مکه رفت، کاروان هارون به آنجا رسید، و در آنجا بار انداخت!
🏰 #جعفر_برمکی (شخصیت برجسته دربار هارون) که در آن کاروان بود، بالای کوه رفت و دستور داد در آنجا ساختمانی بنا کنند.
⛏️ سپس کاروان به سوی مکه رهسپار شدند، پس از مراسم حج هنگام مراجعت، وقتی که کاروان هارون به پای کوه (فارع) رسیدند، جعفر برمکی بالای آن کوه رفت و دید طبق دستور قبلی، ساختمان ساخته شده است، دستور داد آن را ویران نمودند!
⚔️ هنگامی که کاروان هارون به بغداد بازگشت (بر اثر خشم هارون بر #برمکیان، زندگی برمکیان تار و مار شد، عده ای از آنها کشته و عده ای در بدر شدند) جعفر برمکی کشته شد و بدنش را قطعه قطعه نمودند (۱) به این ترتیب خبر امام رضا(ع) از حوادث آینده تحقق یافت.
📚 پی نوشت؛
۱. همان، حدیث ۵، ص ۴۸۸، ج ۱.
📚 داستانهای اسلامی از اصول کافی جلد دوم، محمد محمدی اشتهاردی.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
#کرامات
#روایت
#داستان_کوتاه