پرتو اشراق
🏴 #عاشورا_در_منابع_اهل_سنت {۱۰}
🔳 امیرالمؤمنین (علیه السلام) و اشاره به مصیبت حسینی در واقعه صفین
👤عبدالله بن نجی از پدرش نجی نقل می کند که با امیرالمومنین در جنگ صفین در حال حرکت بودند که امیرالمومنین گفت:
🌴ای اباعبدالله (نجی) در کنار شط فرات بایست!
👤 پرسیدم چرا؟
⚜ امیرالمؤمنین گفت:
▪یک روزی بر پیامبر وارد شدم و چشمان پیامبر را گریان دیدم، و گفتم ای پیامبر خدا کسی تو را غضبناک کرده است؟
🌹پیامبر(ص) فرمودند:
▪بلکه چند لحظه پیش جبرئیل از نزد من رفت و گفت حسین در کنار شط فرات کشته خواهد شد و گفت می خواهی از تربت او ببویی؟
⚜ گفتم: بله!
🌹 پس دست خود را دراز کرد و مشتی خاک به سمتم آورد و من نتوانستم که مالک چشمان خود باشم تا این که گریان شدم.
📚 مسند أحمد حنبل، احمد محمد شاكر، ج ۱، ص ۴۴۶، ط دار الحدیث قاهره.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
4_5895585462713582663.mp3
980.7K
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
⚠ گدایان غافل از نعمت
⚜ مقام و منزلت قرآن و اهلبیت (علیهم السلام) در بیان #آیت_الله_بهجت (قدس سره)
⚜ حضرت آیت الله بهجت (قدس سره):
🎙نقل میکنند در جنگی، گوهر شب چراغ و برلیانی به اندازه یک تخم مرغ به دست کسی داده بودند تا از آن محافظت کند و خود او خبر نداشت که چه چیز گران بهایی در دستش است، با اینکه گرسنه شده و به گِرده نانی نیاز پیدا کرده بود، به در دکانها رجوع کرده و گدایی میکرد و نمیدانست که چه چیز با ارزشی در دست دارد، فقط این را میدانست که به او گفتهاند:
🔅اگر آن را دور بیندازی، تو را میزنیم!
⚠ کار ما هم در رابطه با قرآن و عترت همینطور شده است؛ در یک دست گوهر شب چراغ و در دست دیگر برلیانی گرانبها داریم که هزارها میلیارد ارزش دارد، ولی ارزش آن دو را نمیدانیم و لذا از این و آن گدایی میکنیم.
📚 در محضر بهجت، ج۳، ص ۲۰۲.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕓 💠🚻💠 مشاوره خانواده
💔 تفاوت مزاجها میتواند در تحکیم یا بروز اختلاف نقش داشته باشد.
🔥❄«گرممزاجان» افرادی فعال و پر جنب و جوش هستند و «سردمزاجان» افرادی بیحال هستند.
🚻 مثلاً زن وشوهری که تفاوت مزاجی دارند و میخواهند بیرون بروند، فرد گرممزاج سریعتر حاضر میشود و فرد سردمزاج بسیار کند عمل میکند و باعث معطلی و ناراحتی طرف مقابل میشود.
⚠ توجه به نکته فوق در پیشگیری از نزاع موثر است!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و شصت و یکم
🚕 هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد که میخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم.
🚪ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد.
🚕 همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم:
🏻مجید! اینا میدونن من سُنیام؟
🏻به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد:
- نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟
🏝 هر چند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانهاش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگیها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانهاش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم:
❓میشه بهشون حرفی نزنی؟
🏻لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد:
- چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟
سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد.
💓 دستهای لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانهاش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد:
🏻الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!
💓 ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد:
🏻اون خدایی که جواب گریههای من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!
🚕 که راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت:
- بفرما داداش! رسیدیم!
🏻🏻و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تاکسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود.
🚕 مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم.
🏣 شماره پلاک خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانهای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید. طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخههای درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخههای چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید.
💡یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودیِ خانه را دو چندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم.
🏻از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم.
🎒مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد.
👳🏻 روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (علیهالسلام) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم.
🎒مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد.
🌳🌴با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت.
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq