در سوگ نبی جهان سیه میپوشد
در سینه، دل از داغ حسن میجوشد
از ماتم هشتمین امام معصوم
هر شیعه ز درد، جام غم مینوشد
🏴 سالروز شهادت پیامبر مهربانی و رحمت عالمیان،
حضرت محمد مصطفی صلیالله علیه و آله و
شهادت کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی علیه السلام
بر ساحت مقدس بقیهالله الاعظم ارواحنافداه و تمامی مسلمین و بویژه شیعیان، تسلیت باد.
#شهادت_پیامبر_اکرم صلیالله علیه و آله
#شهادت_امام_حسن_مجتبی علیه السلام
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
پروانه های وصال
#قسمت_هفدهم #روشنا صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر منا
#قسمت_هجدهم
#روشنا
سلام بفرمایید
سلام خوب هستین ؟!
ممنون
صدر که از همان ابتدا حرف برای گفتن کم آورده بود ؛ جاده خاکی رفت
بابت آن روز که ...
که وقت گذاشتید و تشریف آوردید شرکت واقعا سپاس گذارم
کار خاصی نکردم بلاخره شرکت پدرم هست و باید در مواقع نبودشان به آن جا بیایم
بله بله ؛ اما خب ....
آقا آرش حرف اصلی تون را بگویید برای چه به هر بهانه ای مزاحم بنده می شوید
جمله ی من تمام نشده بود که صدای لیلی به گوش رسید
روشنک بیا دیگر برای چه آن جا رفتی ؟!
ببخشید من باید بروم صدر که کلافه شده بود اما من هنوز صحبتی نکردم
اجازه بدهید بعد ...
تماس را قطع کردم و گوشی را روی حالت پرواز قرار دادم
به سمت ون رفتم
لیلی نگاهی به من کرد
روشنک حالت خوب هست ؟!
چرا رنگ به صورتت نداری !
در حالی که سوار ماشین می شدم، پاسخ دادم
ناهار نخوردم کمی ضعف کردم
در مدتی که داخل ماشین بودیم سرم را به شیشه چسابنده بودم
مسیر طولانی بود ،ماشین در حالی که جاده را چنگ می زد و صدای ناله اش بلند می شد تلاش می کرد خودش را به مقصد برساند ،ناله هایش افکارم را بهم می ریخت خسته از همه جا از روی صندلی بلند شدم
عباس آقا با صدای عصبانی
برای چی از روی صندلی بلند شدید !
به سمت صندلی جلو رفتم و نزدیک محتشم روی صندلی نسشتم
سوالاتی ذهنم را درگیر کرده بود که باید از او می پرسیدم
البته درست موفق نشدم چون لیلی با صدای بلند صحبت می کرد و گاهی هم به سوی ما می آمد تا از صحبت های ما چیزی دست گیرش شود
آقا جمشید خمیازه ای کشید و بعد اعلام کرد
نیم ساعت دیگر به رشت می رسیم وسیله ها را جمع کنید
هوا کاملا تاریک شده بود
و چراغ های ون پاسخ گوی خوبی برای برطرف شدن تاریکی محیط نبودند
من دوباره به جای قبلی خود برگشتم و نظاره گره ستارگان درخشان شب شدم
نویسنده :تمنا🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۶ #قسمت_هفتاد_ششم🎬: مهدی از روی صندلی بلند شد وهمانطور که به سمت نقشه ای که
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷۷
#قسمت_هفتاد_هفتم 🎬:
مهدی نگاهی به اردوگاه کرد، اردوگاهی که آوارگان خرمشهر را در خود جای داده بود و حرف آن پیرزن که سوگوار همسرش بود در ذهنش اکو شد: من و اون خانم دکتر همسر مرحومم را سوار فرغون کردیم، نزدیک پل بودیم که یه سرباز عراقی اومد سروقتمون، من و همسرم جستیم و اون خانم دکتر اسیر شد، نشانی هایی که پیرزن میداد با محیا می خواند و حسی از درون به مهدی می گفت که این خانم دکتر، کسی جز محیای او نیست.
مهدی به سمت باجه مخابراتی که بچه های سپاه برای آواره ها راه انداخته بودند رفت و سلامی کرد، سرباز کم سنی که پشت سیستم نشسته بود از جا بلند شد و به مهدی دست داد و مهدی شماره خانه، مامان رقیه را بهش داد.
با اولین بوق، رقیه گوشی را برداشت، انگار همانجا کنار گوشی نشسته بود.
مهدی می خواست احوال صادق را بگیرد و خبری را که از زبان پیرزن شنیده بود به رقیه بگوید تا دل داغدار این مادر کمی آرام گیرد، پس با صدایی پر از انرژی گفت: سلام مادر!
رقیه که گویا منتظر تماس مهدی بود با لحنی پر از شور و اشتیاق گفت: سلام عزیزم، الان...الان عباس زنگ زد، میدونی چی می گفت؟!
مهدی از لحن رقیه که مانند دختر بچه ای ذوق زده بود، خنده اش گرفت و گفت: چی گفتن؟!
رقیه آب دهنش را قورت داد و گفت: عباس...عباس با چند تا از اسرای عراقی صحبت کرده و متوجه شده اونا یک زنی را دیدن که ادعا میکرده دو رگه است، هم فارسی و هم عربی را مثل بلبل صحبت می کرده، اون خانم اسیر بوده و به نوعی امداد رسان، اینجور که میگفتن اون خانم داخل خرمشهر بوده، فقط یه چی عباس را مشکوک کرده بود که اون خانم محیا نیست و اینم این بود که عراقی ها گفته بودن اون خانم باردار بوده و وقتی عباس متوجه شد که محیا....
انگار حس رقیه به مهدی منتقل شده بود و مهدی وسط حرف رقیه دوید و گفت: منم زنگ زدم در همین باره صحبت کنم، آخه توی اردوگاه با پیرزنی برخورد داشتم که انگار شاهد اسارت محیا بوده، تا الان دوبه شک بودم که آیا اون خانم که پیرزن میگفت محیا بوده یا نه؟! الان با این خبر عباس، مطمین شدم که خود محیا بوده و بعد هر دو نفربا هم گفتن، محیا زنده است و اسیر شده، خدا را شکر...
مهدی لبخندش پررنگ تر شد و گفت: همین امشب یا نهایت فردا شب با بچه ها نفوذ می کنیم داخل شهر، مامان رقیه! شما فقط دعاکنید، دعا کنید که محیا را پیدا کنیم و با دست پر برگردیم .
رقیه نگاهش را به بالا دوخت و گفت: خدایا بچه ام را به تو سپردم، خودت نجاتش بده، خودت هواش را داشته باش و خودت به من برسونش... و بعد ادامه داد: من به عباس گفتم که شما اومدین سمت خرمشهر، قرار شد خودش را به شما برسونه و در همین حین صدای صادق بلند شد، انگار اونم می خواست توی این شادی سهیم باشه.
مهدی گوشی را قطع کرد، تشکری از سرباز کرد و بیرون رفت، باید قبل از هر کاری عباس را پیدا می کرد و از او میپرسید که اسیران عراقی، محیا را دقیقا کجا دیده اند؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۷ #قسمت_هفتاد_هفتم 🎬: مهدی نگاهی به اردوگاه کرد، اردوگاهی که آوارگان خرمشهر
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷۸
#قسمت_هفتاد_هشتم 🎬:
عباس و مهدی و آقای سعادت و سه نفر از بچه ها وارد کانالی شدند که رزمنده ها یک طرف خرمشهر حفر کرده بودند و با احتیاط به جلو می رفتند، عراقی ها اینقدر نزدیک بودند که صدای صحبت هایشان هم شنیده می شد اما تاریکی شب، برگ برندهٔ آنان بود، عباس که خود عراقی بود و لباس سربازان عراقی هم به تن کرده بود با اعتماد به نفسی زیاد، جلوتر از همه پیش می رفت و مهدی هم آخرین نفر بود، حالا به جایی از کانال رسیده بودند که می بایست از آن خارج شوند.
عباس آهسته بیرون آمد و منتظر شد، تا بچه ها یکی یکی بیرون بیایند.
هر شش نفر نگاه به تاریکی پیش رو داشتند به نظر می رسید تعدادی خانه ویرانه جلویشان قرار دارد، اقای سعادت اشاره کرد که فعلا آنجا پناه بگیرند.
آهسته آهسته و با کمری خم و خیلی بی صدا گام برمی داشتند، نزدیک اولین خانه بودند که ناگهان سگی که معلوم نبود از کجا پیدایش شد، پارس کنان سکوت شب را شکست و پشت سرش صدای تیر اندازی به هوا بلند شد.
معلوم بود که تیرها بی هدف شلیک می شود، سعادت خلاف جهت صدای سگ حرکت کرد و خود را به داخل ویرانه ای که از خانه روبه رو مانده بود انداخت و بقیه بچه ها هم یکی یکی همین کار را کردند.
وارد خانه شدند و به دیوار نیمه مخروبه تکیه دادند، نفس ها در سینه حبس شده بود، عباس همانطور که نشسته بود خودش را به مهدی رساند.
مهدی به دیوار تکیه داده بود و عباس در تاریکی به او خیره شد و گفت: خوبی مهدی جان! شانس اوردیم هااا، مخصوصا اون سگ را جلو راه بسته بودند، شاید شک کرده بودند که یه راه نفوذ اینجاست، مهدی با لحنی سنگین گفت: آره، برگشتیم، این را به بقیه باید بگیم.
عباس از لحن مهدی متعجب شد و با دقت بیشتری به اوچشم دوخت و ناگهان متوجه دست مهدی شد که روی زانویش قرار داشت و زیر دستش، انگار جویی از خون که در تاریکی، سیاه رنگ دیده میشد روان بود.
عباس یکه ای خورد و گفت: تو..تو زخمی شدی؟!
مهدی هیسی کرد و گفت: چیز مهمی نیست...
عباس سرش را کنار گوش مهدی برد و گفت: توی یه عملیات محرمانه و غافلگیرانه اونم تو لونه دشمن یه زخم ناخن هم مهم هست، تو با این دست معیوب و اون پای تیر خورده نمی تونی جلو بیای، یعنی ممکنه وضعیت تو باعث لو رفتن عملیات بشه، هنوز اول راهیم، باید برگردی، من و بقیه بچه ها هستیم، توکل به خدا، تمام سعیمان را می کنیم...
مهدی با تکان دادن سر، حرفهای عباس را رد می کرد، انگار باید در این راه همراهشون باشه در این هنگام سعادت خودش را به انها رساند و گفت: چی شده پچ پچ می کنین؟!
عباس پای مهدی را نشان داد و با فارسی شکسته ای گفت: زخمی شده، باید برگرده اما قبول نمی کنه..
سعادت نگاهی به پای او کرد و همانطور که چفیه ای را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز میکرد تا زخم مهدی را ببند گفت: باید برگردی، اما و اگر هم نداریم، احساساتی برخورد نکن، میدونم که دوست داری خودت همسرت را آزاد کنی، اما الان وضعت فرق کرده، با این وضع خوب میدونی موفقیت کارمون پایین میاد، الان میگم یکی از بچه ها بیاد کمکت کنه تا برگردی...
عباس دستش را روی دست سعادت گذاشت و گفت: من همراهش میرم و به جایی رسوندمش برمی گردم، فراموش نکن من عراقی هستم و به راحتی میتونم بعثی ها را فریب بدم پس برگشتم راحت تره...
سعادت سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: پس سریعتر حرکت کنین، ما سعی می کنیم چند دقیقه ای اینجا باشیم تا برگردی...
عباس چشمی گفت و بی توجه به مخالفت مهدی زیر بازویش را گرفت.
مهدی که میدید در عمل انجام شده قرار گرفته، دستش را به طرف گردنش برد، پلاک و زنجیر وان یکان را بیرون اورد در دست سعادت گذاشت و گفت: اگر محیا را دیدی همون اول راه اینو بهش بده...
سعادت لبخندی زد و عباس و مهدی حرکت کردند، قرار شد از راهی دیگه که به کانال منتهی میشد، برگردند...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۸ #قسمت_هفتاد_هشتم 🎬: عباس و مهدی و آقای سعادت و سه نفر از بچه ها وارد کانا
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷۹
#قسمت_هفتاد_نهم🎬:
محیا کارتونهای مملو از دارو را به هم ریخت، سرانجام با در دست داشتن چند نمونه قرص که اکثرا قرص خواب بودند به سمت آشپزخانه آمد قرص ها را از پوسته اش جدا کرد و داخل بشقاب مشغول له کردنشان شد و بعد به سمت باقی مانده مواد سمبوسه گوشت رفت، و پودر قرص ها را قاطی مواد کرد و می خواست چند پیراشکی گوشت بپزد.
بعد از غروب آفتاب بود محیا نماز مغرب و اعشایش را خواند و از جا برخاست ، هماتطور که چادر سرش بود، به طرف آشپزخانه رفت و ظرفی را که چند سمبوسه در آن به چشم می خورد برداشت و به سمت در رفت، در را باز کرد و از ساختمان بیرون رفت از پله ها پایین رفت و راهی را که مدت ها بود می پیمود در پیش گرفت، وارد حیاط ساختمان کناری که گویا زمانی برای خودش مدرسه ای کوچک بود رفت و وارد حیاط شد ولی این بار به جای این که به سمت ساختمان فرماندهی برود یعنی ساختمانی که فرمانده عزت در آنجا مستقر بود برود به سمت زیر زمین رفت نقشه ای کشیده بود که باید آن را عملی می کرد.
محیا آهسته و با احتیاط از پله های زیر زمین پایین رفت روبروی دری که آنجا دیده می شد چند صندلی زده بودند.
محیا خیره به سرباز تنهایی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، شد. او کاملا متوجه بود نگهبان آنجا آن نگهبانی نیست که چند ساعت قبل او را دیده بود، با شک و تردید جلو رفت گفت: سلام سرباز نگاهی از روی تعجب به او انداخت و گفت: سلام خانم دکتر! اینجا چه کار می کنید؟
انگار همه سربازها آنجا محیا را می شناختند ولی محیا سربازان را نمی شناخت، چون مدام عوض می شدند محیا نگاهی سوالی به اطراف انداخت در همین حین صدای پایی از پشت سرش درست روی پله ها بلند شد محیا به عقب برگشت و لبخندی زد و به طرف سرباز رفت، ظرف غذا را به سمت او داد و گفت: دیدم امروز از این سمبوسه ها خوشتان آمد این تعداد اضافه شده بود، گفتم برایتان بیاورم بالاخره شما هم اینجا خدمت می کنید.
سرباز با خوشحالی ظرف غذا را گرفت و به طرف رفیقش رفت و گفت: چه خانم دکتر مهربانی، باورت می شود دستپختش معرکه است، خیلی خوشمزه بود، مزه اش هنوز زیر دندانم است و با این حرف نگاهی به محیا کرد و هم با نگاه و هم با کلامش از او تشکر کرد محیا سری تکان داد و گفت: نوش جان! من باید پیش فرمانده عزت بروم انگار با من کار داشتند و با این حرف به سرعت از پله ها بالا آمد.
محیا با رنگی پریده، وارد اتاق فرمانده عزت شد و فرمانده نگاهی به او کرد و گفت: انگار رنگت پریده است، چرا دیر آمدی؟ محیا گفت حالم خوش نبود بفرمایید امرتان چیست؟! آیا کسی زخمی شده؟ فرمانده قهقهه ای زد همانطور که از روی صندلی بلند می شد، میز را دور زد و جلوی میز ایستاد و گفت: نه کسی زخمی نشده خبرهای زیادی دارم شاید برای تو خبرهای خوبی باشد.
محیا سرش را بالا گرفت و با تعجبی در کلامش گفت: چه خبرهایی؟! خبرهای خوش برای من!
فرمانده عزت سری تکان داد و گفت: بله برای شما! شاید به گوش تو خورده باشد که قرار است من از اینجا بروم و این رفتن من باعث آزادی تو هم می شود، چون من تصمیم گرفتم تو را به سمت شهرت تکریت بفرستم من باید به میدان جنگ بروم و در آنجا مثل خرمشهر نیست، شرایط این نیست که تو در آنجا باشی وگرنه تو را حتما همراه خودم می بردم و با اشاره به شکم برآمده محیا گفت: و البته وضعت مناسب جبهه نیست ما مردان عرب رگ غیرت و تعصب داریم! درست است نیم تو ایرانی است اما پدرت عراقی است و به همین خاطر تصمیم گرفتم فردا صبح با رفتن خودم تو را نیز آزاد کنم و به سمت خانواده پدریت بفرستم فکر می کنم این چند ماه برای تنبیهت کافی باشد محیا لبخندی زد و ناباورانه به او نگاه کرد و ناخودآگاه اشک از چشمانش فرو ریخت، فرمانده عزت با اشاره دست او را مرخص کرد و گفت: برو برو استراحت کن تا فردا...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۹ #قسمت_هفتاد_نهم🎬: محیا کارتونهای مملو از دارو را به هم ریخت، سرانجام با د
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۰
#قسمت_هشتاد🎬:
نیمه های شب بود محیا آرام پرده را به کناری زد و از آن بالا حیاط مقر سربازان بعثی را نگاهی انداخت، همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود انگار که همه خواب بودند فقط یکی از لامپهای طبقه دوم روشن بود.
محیا پرده را پایین انداخت به نظرش الان فرصت خوبی بود برای اجرای دومین گام از نقشه اش، پس خیلی بی صدا از ساختمان بیرون آمد.
وارد حیاط مقر سربازان شد. آهسته آهسته مثل روحی در تاریکی به سمت زیر زمین حرکت کرد، فضای حیاط با چند لامپ کم نور روشن بود محیا همانطور که نگاهش به سقف روبه رو که سربازی در حال نگهبانی به چشم می خورد، بود. بی صدا و با احتیاط حرکت کرد و خودش را به پله های زیرزمین رساند و همانطور که دست به دیوار گرفته بود آرام آرام پایین رفت جلوی در اتاقی که اسیران ایرانی را زندانی کرده بودند، هر دو سرباز در خوابی عمیق فرو رفته بودند، یکی از آنها همان سربازی که با او آشنا بود درست جلوی در زندان، روی زمین دراز به دراز خوابیده بود و آن یکی روی صندلی گردنش شل شده بود. محیا آرام بدون این که صدایی ایجاد کند از روی سربازی که روی زمین خوابیده بود گذشت آنها میله ای آهنین برای چفت کردن در به دستگیره های در زده بودند.
محیا با یک دست در را جلو کشید و با دست دیگر میله آهنین را از دستگیره در بیرون آورد، صدای تلق ریزی به هوا بلند شد سربازی که روی صندلی بود، اندکی شانه اش را تکان داد، اما بیدار نشد محیا آرام در را باز کرد داخل اتاق شد، اسیران ایرانی که از باز شدن در متعجب شده بودند، هر سه از جا برخاستند و در فضای نیمه تاریک اتاق خیره به محیا شدند، محیا جلو رفت.
یکی از اسیران ایرانی جلو آمد و گفت: یا حضرت عباس تو دیگه کی هستی؟ جنی یا آدمیزادی؟ محیا دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: هیس! صحبت نکنید، هر لحظه ممکن است کسی برسد ،خواهش می کنم همین الان از اینجا بروید و بعد به طرف آقای سعادت برگشت و گفت: منم محیا همسر آقا مهدی، شناختین؟
آقای سعادت سری تکان داد و گفت: بله ما برای نجات شما به اینجا آمدیم آقامهدی هم همراه ما بود. محیا همانطور که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: یعنی... یعنی آقا مهدی هم الان اینجاست؟! خرمشهر هست؟ آقای سعادت سری تکان داد و گفت: بله خرمشهر بود، الان هم منتظر این است که ما شما را به او برسانیم محیا سرش را به دو طرف محکم تکان داد و گفت: نه نمی شود! خطرناک است من اگر بخواهم همراه شما بیایم همه ما کشته خواهیم شد.
سعادت قدمی جلو برداشت و گفت: ما برای نجات شما آمدیم،حالا که شما را دیدیم پا پس بکشیم؟!
محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اینک خطری من را تهدید نمی کند، شما باید خودتان را نجات دهید...
سعادت به میان حرف محیا دوید وگفت: امکان ندارد، یا باشما یا ما هم نمی رویم.
محیا که انگار عصبی شده بود با اشاره به خودش، گفت: من با این وضعیتم نمی توانم بیایم، اگر هم بیایم باعث لو رفتن شما میشوم و ممکن است همگی کشته شویم در صورتی که شما می توانید الان با پوشیدن لباس این دو نگهبان به راحتی از اینجا فرار کنید، درضمن، قرار است مرا فردا آزاد کنند، البته من را به شهر پدری ام تکریت عراق میفرستند و از آنجا راحت می توانم به طریقی خودم را به ایران برسانم.
سعادت همانطور که با تعجب حرفهای محیا را گوش می کرد گفت: واقعا فردا شما را آزاد می کنند یا اینکه این را می گویید تا ما فرار کنیم؟!
محیا با لبخند گفت: به جان مهدی، قرار است فردا آزاد شوم، فردا فرمانده عزت می رود و احتمالا با ماشین او من هم تاجایی میرسانند و این را هم بگویم، قرار است فردا شما را به عنوان فرماندهان ارشد نظامی ایرانی جلوی فرمانده جدید و همراهانش تیرباران کنند...
پسرک نوجوان خنده ریزی کرد و گفت: فرماندهان ارشد؟!
آقای سعادت سری تکان داد و گفت: پس اگر قرار است فردا شما با فرمانده عزت بروید، ما میتوانیم بین راه شما را به نوعی برباییم، و رو به دونفر دیگر گفت: باید زودتر برویم و آقا عباس را در جریان بگذاریم و نقشه ای درست بکشیم.
محیا با شوق نگاهی به آنها کرد و زیر لب گفت: آقا عباس...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۶ 🔹اخلاق یعنی چه؟ 🔸شما به چه آدمی میگید با اخلاق؟ ☺️ ✅ اخلاق یعنی "هنر آرام
#نکات_تربیتی_خانواده 27
"اولین نیاز"
🔶 یادتون باشه همسری انتخاب کنید که مایۀ آرامشتون باشه. 😌
✅ راه آرامش دادن به شما رو بلد باشه.
شما هم باید تلاش کنید تا استعداد آرامش دادن رو در خودتون تقویت کنید.
✔️✅🌺
این مهم ترین پیش نیاز برای ازدواج هست.
خداوند متعال خیلی قشنگ جملات رو به ترتیب بیان فرمودن:
لِتَسکُنوا اِلَیها وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّهََ وَ رَحمَه...
✅ اول آرامش بدید به همدیگه بعدش قربون صدقۀ همدیگه برید! 😊
⭕️ تا آرامش توی خونه فراهم نشه، محبت های بین زن و شوهر هم خیلی لحظه ای و موقت خواهد بود.
مثلا الان با هم خوبن، ده دقیقه دیگه با هم دعوا میکنن!
😒💢
خب معلومه که هنوز نتونستن زمینۀ محبت و ثبات رو به وجود بیارن.
پس یادتون باشه که اول آرامش....😊
💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اونایی که میگید #امام_حسن هم صلح کرد پس کار خوبیه ما هم با مشرکان زمان صلح کنیم!
🔹مهم ترین دلیلی که امام صلح کرد نداشتن لشکر مخلص بود
🔹امام صلح کرد تا بتونه شیعیان رو از مرگ و نابودی نجات بده، تا در آینده لشکری تشکیل بدن و در نهایت پیروز بشن وگرنه امام تا آخرین نفس برای عدالت میجنگید
«ساسان دانش پژوه»
#شهادت_امام_حسن_مجتبی #شهادت_امام_حسن🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 امام حسن (ع) با پای مجروح به مردم گفت در این صلح ننگ است
🔹 امام حسن (ع) فرمود من میخواهم بجنگم، بیایید مثل صفین بجنگیم، اما مردم قبول نکردند
🔹 و اما داستان دورهی صلح #امام_حسن (ع) و #امام_حسین (ع) ... #شهادت_امام_حسن_مجتبی تسلیت باد 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ ️توهینهای بیشرمانۀ شهرام همایون، مدیر شبکه سلطنتطلب به عزاداران اهلبیت و زائران اربعین: همۀ شما مشرکید!
🔹علت شکست ما در برابر جمهوری اسلامی، توجه به خرافاتی مثل #اربعین است! #زیارت_اربعین #کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره مجری حرم رضوی، از لحظات سخت اعلام شهادت شهید رئیسی در حرم #امام_رضا (ع)#رئیسی_عزیز #بیداری_مدیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️#پزشکیان: قلباً از مقام معظم رهبری بابت پشتیبانی از دولت قدردانی میکنم
شبهات مطرح درباره طوفان الاقصی .mp3
40.79M
▪️پس چی شد انتقام شهید #اسماعیل_هنیه ؟ پس کی به اسرائیل حمله میکنید؟
#شیخ_قمی
✅پاسخ به شبهات طوفان الاقصی و وعده صادق و انتقام شهداء اخیر
➖ایران چطور می خواهد انتقام سخت بگیرد؟
💥چرا تا الان حمله نکرده؟
💥مزیت های ما در جنگ با اسرائیل چیست؟
🦠#اسرائیل چه نقاط قوتی دارد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خـدایـا
✨امشب آرامشی
🌸از جنس سکوت برکه ها
✨به سبـزی جنگلها
🌸 با عطر بهشتت
✨خواهانم که
🌸آن را به تمـام دوستان
✨و عـزیـزانم عطا کنی
شبتون سرشاراز آرامش🌸
🌸🍃