فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 یک بودایی که راهپیمایی #اربعین را نمودی روشن از بهشت ترسیم شده در آیین بودایی می داند... #امام_حسین #کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتراف تلخ و دیرهنگام رفیق دوست، وزیر #سپاه دوران جنگ:
قرار شد وسیله ای بسازیم که ناو آمریکایی رو بزنیم... کار طراحی شده بود و میخواستیم شروع به ساخت بکنیم که #هاشمی گفت: نساز! #خبر_فوری_سراسری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید تعریف و تمجید #دکتر_سعید_عزیزی روانشناس از مسابقات قرآن خانوادگی بسیج
🔻 همین حالا خانوادگی ثبت نام کنید:
💌 event.quranbsj.ir
#مسابقات_قرآن_بسیج
#من_مبلغ_قرآنم
🔹 دایی #مهسا_امینی مزدش را گرفت/صفا عائلی از کشور فرار کرده و اقامت آلمان رو گرفت #خبر_فوری_سراسری #سقوط
🖌دم خروس زد بیرون❗️
آقای پزشکیان! جوهر تنفیذ حکم ریاست جمهوری تان خشک نشده، حامیان نان به نرخ روزخور شما ـ مشخصا اصلاح طلبان دست به تحریف گفتمان شما یعنی وفاق ملی می زنند و شما هم سکوت می کنید.
از باب نمونه زهرا نژادبهرام اصلاح طلب گفته:
« شاید گام نخست برداشتن فیلترینگ باشد که نشان دهد تمایل به وفاق و آشتی ملی در حاکمیت وجود دارد. گام دوم بازپسگیری لایحه عفاف و حجاب است که ناامنی اجتماعی را به زنان ما تحمیل میکند.»
آقای #پزشکیان❗️
آنچه ما از وفاق ملی میفهمیم این است:
وفاق ملی یعنی کنار گذاشتن اختلافات بر اساس مبانی شرع و قانون و همدلی و همکاری قوا و مردم در راستای منافع ملی ♦️
اگر منظور شما همین است؛ پس چرا در برابر تحریف گفتمان تان سکوت می کنید؟ هر تالی فاسدی این تحریف بی شرمانه برای جامعه داشته باشد یقینا طبق اصول مسلم نهجالبلاغه ؛ نه تنها شما در آن سهیم هستید بلکه گناه شما دو برابر است.
آقای پزشکیان❗️
مگر نهجالبلاغه نخوانده اید که فرمود:« اَلرَّاضِي بِفِعْلِ قَوْمٍ كَالدَّاخِلِ فِيهِ مَعَهُمْ وَ عَلَى كُلِّ دَاخِلٍ فِي بَاطِلٍ إِثْمَانِ إِثْمُ اَلْعَمَلِ بِهِ وَ إِثْمُ اَلرِّضَى بِهِ» یعنی:
كسى به عمل مردمى راضى باشد شريك آنها محسوب مىشود و هر كه در باطلى وارد شد دو گناه مرتكب شده، يكى بجا آوردن آن گناه و ديگرى، راضى بودن به آن
( نهجالبلاغه ؛ حکمت ۱۵۴)
و اگر منظورتان چیزی است که این افساد طلبان بدسابقه می گویند پس علی الاسلام السلام.
مسایل مثل فیلترینگ منطقی و قانون عفاف و #حجاب که صیانت از خانواده و ارزشهاست، چگونه مورد بغض اصلاح طلبان است.
🖌مهدوی ارفع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر #امام_رضا (علیه السلام) نبود ما دین نداشتیم!
🎙استاد #فاطمی_نیا رحمتاللهعلیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیتزا مخصوص شالی فود😋🍕
نگم که چقدر خوشمزه بود👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بورانی ماست بادمجان
از لذیذترینهاست👌🏻
🎥
درست کردنشم اصلا سخت نیست😌
مواد لازم برای ۶ نفر👇🏻
بادمجان ۳ عدد
سیر ۶ حبه
ماست چکیده ۱/۵ کیلو
آب به مقدار لازم
نمک و فلفل قرمز به مقدار لازم
امیدوارم درست کنید و لذتشو ببرید😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مربای انجیر عسلی🤤
یکی از خوشمزه ترین میوه های تابستونی همین انجیره آخه هم مرباش خوشمزس، هم شیره اش، هم خودش😁
جاتون خالی دیروز با انجیرهای باغ یه مربای خیلی خوشمزه درست کردیم تو این مربا هیچ آبی اضافه نمیکنیم و با شیره خود انجیر درست میشه و حالت عسلی میگیره خیلیم خوشمزس😋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بادمجون شکم پر شمالی🍆
برای درست کردن این ترشی خوشمزه نیازِ که بادمجون های ریز تهیه کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک گیلاس🍒
از دستش نده که خیلی خوشمزس👌😍
با میوه های دیگه هم میتونید همین کیک درست کنید .
▫️مواد لازم
۳ عدد تخم مرغ
۱/۴ ق چ نمک
۱۲۰ گرم(۲/۳ پیمانه) شکر
۱/۲ ق چ وانیل
۶۰ گرم کره ذوب شده
۲ ق س روغن مایع
۱۵۰ گرم (۳/۴ پیمانه) آرد
۱ ق چ بیکینگ پودر
۳۵۰ گرم گیلاس هسته گرفته
۱ ق س نشاسته ذرت
🌷۱۰فایده مهم قرآن:
🌷۱. نصیحت است.......۵۷یونس
🌷۲.وشفای دردهای دل است.۵۷یونس
🌷۳.وهدایت میکند..............۵۷یونس
🌷۴.ورحمت است.............۵۷ یونس
🌷۵.هدایت میکند.......۱۵مایده
🌷۶.رحمت است............۱۵مائده
🌷۷.نور است.................۱۵مائده
🌷۸.ذکراست..................۹حجر
🌷۹.فرقان است .باعث تشخیص حق از باطل میشود.
۱۸۵ بقره
🌷۱۰.تنزیل یعنی نازل شده ۱۹۹ شعرا
🌷۱۱.کتاب یعنی نوشته است.۱۵ مائده
🌷۱۲.قرآن یعنی خواندنی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷۱۰ اسم و صفت قرآن:
🌷۱.قرآن کریم...۷۷ واقعه
🌷۲.قرآن مجید.۱ ق
🌷۳.قرآن عربی.۳ زخرف
🌷۴.قرآن مبین.۶۹یس
🌷۵.قُرْآنِ ْحَكِيمِ...۲یس
🌷۶.قرآن عظیم.۸۷حجر
🌷۷.ذی الذکر.۱سوره ص
🌷۸.قرآن،یعنی قرائت کردنی..۲یوسف
🌷۹.فرقان،قدرت فرق گذاشتن بین حق وباطل میدهد.۴آل عمران
🌷۱۰.نور، وهدایت کننده.۱۵مائده
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷دلایل معجزه بودن قرآن
🌷فاتو بسورة مثله...۲۳ بقره.
یک سوره مثلش بیارید
🌷ولو کان من عندغیرالله لوجدو فیه اختلافاکثیرا...۸۲ نساء
اگزازطرف خدانبود درش تناقض وجود داشت.
🌷انانحن نزلناالذکر واناله لحافظون
۹ حجر
ماقرآن رانازل کردیم وماآن راحفظ میکنیم
🌷همیشه نو وبه روز است
🌷در اوج زیبایی وفصاحت وبلاغت است
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_نهم🎬: صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس
#دست_تقدیر۲
#قسمت_دهم🎬:
مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نمی دونم، یه موضوع اتفاق افتاده که شک کردم محیا و پسرش زنده باشند
رقیه روی زمین کنار مهدی زانو زد و دست مهدی را در دست گرفت و گفت: تو رو خدا پسرم، جان صادق همه چی را بگو برام.
رضا هم که براش جالب بود از روی مبل پایین آمد و کنار مادرش نشست و گفت: جناب سرهنگ چی شده؟! اگر خبری از خواهرم شده بگین..من...من خسته شدم بس که هر روز چشم باز می کنم و گریه های مادرم برای محیا را می بینم.
مهدی روی زمین نشست و گفت: صادق با یه دکتر برخورد کرده که یک گردنبند عین همون که محیا به صادق داده، گردنش بوده و بعد آهسته تر ادامه داد این گردنبندها یک جفت عین هم بودن یکی برای من یکی برای محیا، محیا از خودش را گردن صادق مندازه و منم اون زمان که دنبال محیا رفتم خرمشهر به طریقی گردنبند را به دست محیا رسوندم و از طرفی اسم اون دکتر کیسان بوده، من و محیا برای اسم بچه هامون هم برنامه ریزی کرده بودیم...
هنوز حرفهای مهدی تمام نشده بود که رقیه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که اشک از چهار گوشه چشمهاش جاری شده بود گفت: یعنی...یعنی ممکنه که محیای من زنده باشه؟!
رضا نگاهی به مهدی و مادرش کرد و گفت: یعنی برای یه گردنبند و یه اسم میگین...
مهدی سرش را تکان داد و گفت: من حس می کنم این دکتر را ندیده میشناسم و بعد گوشی اش را بیرون آورد و شماره عباس را گرفت.
چند بوق خورد و بعد صدای مردانه عباس در گوشی پیچید: سلام آقا مهدی گل، به به چی شد یاد ما کردین؟!
مهدی لبخندی زد و گفت: ما یاد شما هستیم اما شما ما را تحویل نمی گیرید و آهسته میاین و آهسته میرین، ما الان خونه شما هستیم
عباس گفت: به قول شما ایرانی ها زهی سعادت، صابخونه اید شما که..
در این هنگام صدای رقیه بلند شد، عباس، آقا مهدی خبر از محیا داره..
عباس با لحنی متعجب گفت: چی می گیه رقیه خانم؟!
مهدی زیر چشمی نگاهی به رقیه و رضا کرد و از جا برخاست و همانطور که به طرف پنجره می رفت گفت: حالا بهتون میگم، فقط قبلش بگین آخرین نفری که ابو معروف را دید کی بود؟! میشه شماره اش را بهم بدین؟
عباس نفسش را آرام بیرون داد و گفت: ابو زید بود که شهید شدن چرا؟!
مهدی که انگار وار رفته بود گفت: خدا رحمتش کنه، آیا چیزی تونسته بود درباره محیا و پسرش از ابو معروف حرف بکشه؟!
عباس کمی سکوت کرد و گفت: والله اونجور که شهید می گفت او گرگ پیر هیچی لو نمیده و فقط میگه مگر تو خواب محیا و بچه اش را ببینید، البته بعد از مرگ ابو معروف من خیلی دنبال خانواده اش گشتم، دو تا زن پیر داشت که هنوز هم تکریت هستن اما اون دو زن اذعان کردند که سالها با ابو معروف ارتباطی نداشتند و اصلا نمی دونند اون کجا زندگی می کرده، ابومعروف مغز متفکر داعش بود، شاید اگر بتونیم یکی از رئیس روسای داعش را گیر بندازیم اطلاعات خوبی راجع به او داشته باشه، حداقل روشن می کنه که محل زندگیش کجا بوده و کجا آمد و شد می کرده ...
مهدی همانطور که خیره به پرده آبی رنگ پنجره بود زیر لب زمزمه کرد: اگر بفهمیم با چه نامی آمد و شد میکرده شاید بشه ردش را زد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دهم🎬: مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نم
#دست_تقدیر۲
#قسمت_یازدهم🎬:
صادق با آقای مددی به سمت روستایی از توابع محروم کرمان بود، حرکت کردند و نزدیک غروب بود که به آنجا رسیدند و مستقیم به سمت مرکز بهداشت آن رفتند، آنطور که صادق تحقیق کرده بود متوجه شده بود که دکتر کیسان محرابی به عنوان پزشک جهادی در مرکز بهداشت برای طبابت اقامت دارد.
هوا تاریک شده بود، همه جا خلوت بود و ماشین آقای مددی جلوی مرکز بهداشت روستا متوقف شد.
هر دو پیاده شدند و صادق از درب نرده ای مرکز بهداشت داخل را نگاهی انداخت و چندین اتاق به صورت ردیف به چشم می خورد و نور لامپ زرد رنگ از درب دو اتاق انتهایی دیده می شد.
صادق دستی روی شانهٔ آقای مددی زد و گفت: آقای مددی جان! زحمت شما، شرمنده داخل ماشین منتظر باشید من باید یه جوری اون میکروفن را کار بزارم، دعا کن بتونم یه جوری گوشیش را بدست بیارم.
مددی سر تکان داد وگفت: با توکل به خدا برو جلو و حواست باشه این ابرو مصنوعی چسپوندی بالا چشمت لوت نده و از این مهم تر دعا کن دکتره نرفته باشه، با این حرف مددی صادق با سرعت جلو رفت و یکی یکی اتاق هایی که برقشان روشن بود را نگاه و کرد و سرانجام داخل اتاق آخری دکتر کیسان محرابی را دید.
یا الله گفت و وارد اتاق شد، دکتر که مشغول جمع کردن وسایلش بود روپوشش را از تن درآورد و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند گفت: امشب وقت طبابت تموم شد، بفرمایید فردا بیایید.
صادق با لحنی مستاصل گفت: م..م..من از روستای کناری اومدم، خیلی حالم بد هست اگر میشه یه نگاه بهم بندازین.
دکتر که انگار متعجب شده بود به سمت صادق برگشت و به صندلی کنار تخت اشاره کرد که بنشیند و بعد همانطور که کیفش را به دست گرفته بود به طرف صادق اومد و گفت: ببینم چطورت هست؟!
صادق همانطور که اشاره به سرش می کرد گفت: یک سردرد شدید دارم که اصلا طاقتم را طاق کرده...
دکتر چراغ قوه را از کیفش بیرون آورد، کیف را روی تخت گذاشت و چراغ را داخل چشمای صادق انداخت و چشمانش را با دست از هم باز کرد.
صادق از زیر چشم نگاهی به کیف انداخت و بهترین جای جاساز میکروفن کیف دکتر بود، دکتر نگاه عجیبی به صادق کرد و با دستپاچگی به سمت کیف برگشت و در یک چشم بهم زدن، اسلحه ای را بیرون کشید روی شقیقهٔ صادق گذاشت و گفت: چی از جونم می خوایین؟! من که طبق گفته های شما پیش رفتم، مشغول جمع آوری نمونه و آزمایش هستم، چرا شما روی حرف خودتون نمی ایستین به خدا اگر یک مو از سر مادرم...
صادق که انتظار این حرکت را نداشت گفت: چی می گی دکتر برای خودت؟! کدوم حرف؟! با کی اشتباه گرفتی؟!
دکتر همانطور که اسلحه را روی شقیقه صادق فشار میداد ابروی مصنوعی صادق را جدا کرد و گفت: فکر نکنی نشناختمت اصلا پاشو پاشو باید با من بیای و همانطور که شانه صادق را بالا می کشید او را به سمت در دیگر اتاق که انگار از پشت ساختمان مرکز بهداشت باز میشد برد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🌺
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_یازدهم🎬: صادق با آقای مددی به سمت روستایی از توابع محروم کرمان بود، حرکت کردند
#دست_تقدیر۲
#قسمت_دوازدهم🎬:
دکتر محرابی طوری ایستاده بود و مغز صادق را نشانه رفته بود که صادق کوچکترین حرکتی نمی توانست بکند.
دکتر، صادق را به جلو هل داد و در عقب اتاق را باز کرد و با اشاره به ماشین سفید رنگی که کنار در پارک شده بود گفت: سوار ماشین بشو و پشت رول بنشین.
صادق بدون اینکه حرفی بزند دستور را اجرا کرد، انگار خودش هم دوست داشت بداند پایان این ماجرا جویی به کجا می کشد و از طرفی حرفهای دکتر محرابی او را گیج کرده بود، صحبت هایش بوی گروگان گیری میداد، گویا او خود گروگانی دست دیگری داشت و به اشتباه صادق را گروگان گرفته بود.
سوار ماشین شدند و صادق ماشین را روشن کرد و با اشاره دکتر حرکت کردند، ماشین درست از راهی پشت مرکز بهداشت داخل جاده شد و آقای مددی هم بدون اینکه بداند نیروی زبده اطلاعاتیشان ربوده شده است، جلوی در مرکز بهداشت به انتظار نشسته بود.
ماشین داخل جاده شد و دکتر محرابی همانطور که با اسلحه صادق را نشانه رفته بود گفت: گوشی؟!
صادق نگاهی به او انداخت و گفت: به خدا اشتباه گرفتی، من اونی که خیال می کنی نیستم...
دکتر محرابی فریادی زد و گفت: نشنیدی چی گفتم؟! گوشیت را بده...
صادق همانطور که دستش به فرمان بود گوشی را از جیبش بیرون آورد و دکتر محرابی گوشی را از دست او قاپید و در یک لحظه شیشه ماشین را پایین کشید و گوشی را به بیرون پرت کرد.
صادق مشت گره کرده اش را روی فرمان ماشین کوبید و گفت: چرا گوشی را انداختی؟! چرا بدون اینکه بفهمی من کی هستم چی هستم، زود منو قضاوت کردی هااا...
دکتر محرابی همانطور که با چشم های درشت و مشکی رنگش به او خیره شده بود گفت: فکر کردی نشناختمت؟! همون دفعه اول که توی اون روستای سیستان خودت را به عنوان مریض قالب کردی بهت مشکوک شدم و الانم که به حساب خودت تغییر چهره دادی، من شناختمت جناااب..
صادق زهر خندی زد و گفت: اشتباه گرفتی برادر من! فکر کردی مثلا من کی هستم؟!
کیسان نفسش را محکم بیرون داد وگفت: حدسش راحت هست تو کی هستی! تو یه جاسوس هستی که قراره حرکات منو به بالا دستی هات گزارش کنی و ببینی اگر کن یه ذره پام را کج گذاشتم و خلاف خواسته اونا رفتار کردم، راپورت بدی و مادر بیچاره منو اذیت کنند...
صادق با شنیدن نام مادر از زبان کیسان انگار بندی درون دلش پاره شد، با لحنی غمگین گفت: اشتباه می کنی دکتر محرابی...درسته دفعه اول به خاطر ماجراجویی وارد قضیه شدم اما نه از طرف اون کسایی که مد نظر تو هست، اما این دفعه یک حس دیگه منو کشوند اینجا، یه حس همخونی...
دکتر محرابی اوفی کرد و گفت: اینقدر نقش بازی نکن، منو و تو چه همخونی میتونیم داشته باشیم؟!
اصلا تو از کجا به این سرعت رد منو میزنی؟ تو کی هست هااا...
ماشین در جاده به پیش می رفت، صادق خیره به انتهای جاده ای بی انتها ، دست برد داخل یقه اش و همانطور که گردنبند را بیرون میکشید گفت: گردنبند گردنت را بیرون بیار و همزمان که گردنبند را در مشتش فشار میداد گفت: اسم مادر من محیاست...اسم مادر تو چیست؟!
با شنیدن اسم محیا دکتر کیسان آشکارا یکه ای خورد و گفت...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼