😂😂😂😂😂😂
✍️ تا میتونید موز و آناناس و حلوا و گردو لای خرما بخورید
عسلم جدا بخورید
چون بعدا با پولای خودمون میخرن ، میزارن رو قبرمون ، ما هم نمیتونیم برداریم
یه مشت آدم هم میاد میخورن، الکی هم پیس پیس میکنن بجای فاتحه خوندن
برعکس فشار قبر آدم میره بالا 🤣😂
از ما گفتن بود .🤩😆😅🤩😆😅🤩
🌹طرف اومده دزدی خونمون هیچی پیدا نکرده
منو از خواب بیدار کرده میگه: من دارم میرم، ولی این زندگی نیست که شما دارین😂😂😂🤩🤩🤩
....................
🌹همسایه طبقه بالائیمون تازه ازدواج کرده یه زن گرفته هر روز غذاش میسوزه
الان یه هفته است از آتش نشانی براشون غذا میارن که دیگه آشپزی نکنه😑😂😅🤣🤩🤩🤩🤩
....................
🌹ایرانیها وقتی از خونه میرن بیرون، میگن : آخیش پوسیدیم تو اون چاردیواری.
وقتی برمیگردن، میگن: هیچ جا خونه خود آدم نمیشه 😂🤩😅🤩😆
........................
🌹از تاکسی پیاده شدم، درب رو محکم بستم.
راننده گفت: هووو گاوی😒
منم دوباره درب رو باز کردم، محکم بستم.
راننده گفت: چته؟
گفتم: هیچی دمم لا در جامونده بود😂😂😅
🌹آبریزش بینی 😪 داشتم، شربت گرفتم.
درباره عوارضش نوشته:
سردرد، سرگیجه، حالت تهوع، اختلال درخواب، نارسایی کبد، سکته قلبی و مغزی، مرگ ناگهانی
پشیمون شدم. با آستین پاکش می کنم، عوارضش کمتره 😂😂😂😂
🌹رفتیم بنگاه، به منشی میگم : زمین زراعی دارین؟
میگه: میخواین بخرین؟
بابام گفت: نه ما مترسکیم، اومدیم دنبال کار..😁😁
خدا شاهده از بابام انتظار نداشتم😁😁🤩🤩 !😂😂😂😂
🥰جهت شادی لبهای قشنگتون. درماه ربیع🌺🌺
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_چهارم🎬: رضا خیره به صفحهٔ مانیتور بود که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدای آ
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_پنجم🎬:
کیسان ماشینی را که برایش کرایه کرده بودند، تحویل داد، بعد از کلی کار کردن توی ایران و آموزش هایی که قبل از آن از طرف سرویس موساد دیده بود، می دانست در شرایطی که بیم ان بود مورد تعقیب قرار گیرد، نه به قطار و نه اتوبوس و نه هواپیما اعتمادی نیست.
او باید به مشهد میرفت، قول داده بود و گذشته از قولش او دل داده بود، بدون اینکه بداند چه طور شده! بدون آنکه بفهمد چه اتفاقی افتاد که کارش به عشق و عاشقی کشیده! اسیر دو چشم درشت و مشکی، دقیقا مانند چشمان مادرش محیا شده بود.
کیسان تا قبل از دیدن ژاله نمی دانست که می شود چنین حس خارق العاده ای در این دنیا تجربه کرد.
او از دار دنیا یک مادر داشت و فقط عشق مادرانه را در سینه داشت و چون همیشه دست ظلم روزگار او را از مادر جدا کرده بود، این لذت دوست داشتن را در رؤیاهای خود می جست.
حالا بعد از سالها زندگی، حسی شبیه همان مهر و محبت اما از نوعی دیگر در خود احساس می کرد، حسی که در یک لحظه و با یک نگاه در بدنش پیچید.
او هر وقت لحظه دیدن ژاله را در ذهنش یاد آوری میکرد، عجیب قلبش به تپش می افتاد، اصلا برایش عجیب بود، کیسانی که الان می بایست با تمام وسایل و نتایج تحقیقاتش در خدمت بیژن که مهرهٔ موساد در ایران بود، باشد، الان دنبال کرایه ماشین شخصی بود که مستقیم او را به مشهد برساند.
کیسان روی نیمکت نزدیک ترمینال نشسته بود، دقایقی قبل دسته ای اسکناس به پسرکی سیه چرده داده بود تا برایش ماشینی به مقصد مشهد کرایه کند و حالا همانطور که چمدان مسافرتی جلوی پایش بود و کیف لپ تاپ را روی زانو گذاشته بود خیره به نقطه ای نامعلوم به ژاله فکر می کرد.
کیسان صحنه ای را به یاد آورد که بعد از کلی من من کردن به ژاله ابراز علاقه کرده بود و ژاله این دختر زیبا با شنیدن این حرف لپ هایش گل انداخته بود و با گفتن این جمله که: من باید بروم، قلب کیسان هم با خود برد.
کیسان اینقدر دنبال قضیه را گرفت تا اسم و رسم و شماره ژاله را به دست آورد و نمی دانست این سماجت در کجای وجودش نهفته بود که حالا اینچنین بروز کرده بود.
کیسان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و می خواست شمارهٔ دخترک زیبا را لمس کند، دخترک زیبا اسمی بود که کیسان روی ژاله گذاشته بود و همین اسم نشان دهندهٔ اوج سادگی و محبت کیسان بود.
انگشتش را روی اسم کشید و ناگهان بدون اینکه تماس وصل شود، آن را قطع کرد.
کیسان واقعا نمی دانست الان زنگ میزند چه باید بگوید، باید حرفهایش را ردیف می کرد و بعد زنگ می زد، اما برای کیسان که تا به حال به هیچ دختری نزدیک نشده بود خیلی سخت بود که الان بخواهد از خواستگاری حرف بزند، اصلا او نمی دانست چگونه باید شروع کند؟ چه بگوید؟!
کیسان اوفی کرد و نگاهی به آسمان که تازه ستاره های شب یکی یکی در آن پدیدار میشد کرد و آرام زمزمه کرد: مادر! این وظیفه توست...
من که نمی دونم...
من چه جوری؟!
در همین حین صدای پسرک به گوشش خورد: آقا...آقا بیاین ماشین گرفتم براتون و همانطور که لبخند میزد انگار سخت ترین خوان رستم را فتح کرده گفت: دربستش کردم براتون، قبول نمی کرد اما آق مسلم بلده چطور ردیف کنه آقا، همچی مغزش را با حرفام تیلیت کردم که قبول کرد و بعد اشاره به پشت سرش کرد و گفت: اون سمند نقره ای هست بیاین آقا و بعد جلوتر آمد و دسته چمدان کیسان را گرفت و کشان کشان به سمت ماشین برد...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_پنجم🎬: کیسان ماشینی را که برایش کرایه کرده بودند، تحویل داد، بعد از کلی کا
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_ششم🎬:
کیسان توی ماشین نشست و راننده پس از کمی چانه زدن راجع به قیمت حرکت کرد.
با اینکه کیسان از لحاظ مادی دستش باز بود اما تجربه نشان داده بود که باید بر سر قیمت هر چیزی کمی بگومگو کرد تا بهت شک نکنن.
کیسان دقیقا پشت سر راننده صندلی عقب نشست طوری که اصلا راننده نتواند او را ببیند
راننده همانطور که از شهر خارج میشد، توی آینه وسط نگاه کرد و گفت: چی شدی پسر؟! چرا نمی بینمت؟!
کیسان که اکثر اوقات لهجه های مختلف ایرانی ها اونو سر ذوق میاورد،الان با شنیدن لهجه شیرین یزدی، هیچ عکس العملی نشان نداد، ذهنش اینقدر درگیر بود که نمی توانست به موضوع دیگری فکر کند
اما راننده سمج تر از این حرفها بود و همانطور که با سرعت پیش میرفت گفت: ببین دادا ، راه طولانی هست و آدمیزاد هم برای تحمل این راه محتایج یه هم زبون هست، اگه قرار باشه تا آخر سفر همینطور بی حرف باشی و صدات در نیاد، آبمون توی یه جوب نمیره...
کیسان که از حرفهای راننده فقط جمله آخرش را متوجه شده بود خودش را وسط تر کشید و گفت: بله؟! چی گفتین متوجه نشدم؟!
مرد خنده بلندی کرد و گفت: ببین اسم من محمد هست اما همه بهم میگن ممد سه سوت، بس که فرزم، الان نشونت میدم این راه هفت هشت ساعته را نهایت شش ساعته برات میرم تا بفهمی چرا بهم میگن سه سوته، حالا بگو بینم چی شده غمبرک زدی؟ نکنه کشتی هات غرق شده هااا
کیسان ابروهاش را بالا داد و گفت: کشتی هام؟!
ممد سه سوت خنده ریزی کرد و گفت: خداوکیلی مال کجایی که لهجه ات اینقدر خوشگله؟!
کیسان آه کوتاهی کشید و گفت: م..من...من مال ایرانم اما یه مدت رفتم خارج کشور برای تحصیل ...
راننده قهقه ای زد و گفت: همهٔ ما مال ایرانیم...پس بگو، رفتی خارج و خارجکی یاد گرفتی الان اومدی ایران زبون خودتم یادت رفته هااا؟!
کیسان که دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کنه چون میترسید چیزی بگه که لو بره گفت: ببخشید آقا محمد، شما وقتی از یه دختر خوشتون بیاد و اونو دوست داشته باشین چکار می کنین؟!
راننده نگاهی توی آینه به کیسان کرد و بشکنی زد و گفت: اوه اوه مبارک مبارک مبارکه...پس کشتی هات غرق نشده و عاشق شدی...خوب دادا از اول همینو بگو دیه....
کیسان و راننده گرم صحبت شده بودند، کیسان از بی کسی اش می گفت که الان تنها باید بره خواستگاری و راننده هم هر لحظه یه پیشنهاد و یه نظر ارائه می کرد که ناگهان گوشی کیسان شروع به زنگ خوردن کرد.
کیسان نگاهی به صفحه گوشی کرد، بیژن بود.
با بی میلی تماس را وصل کرد که صدای عصبانی بیژن توی گوشی پیچید: الو دکتر کجایی؟!
بیژن صدایش را پایین آورد و گفت: سلام، من توی راهم...
بیژن بلندتر گفت: می دونم توی راهی، مگه قرار نبود تهران بیای الان دقیقا توی جاده تهرانی؟!
کیسان با تعجب گفت: خوب آره، چطور مگه؟!
بیژن گفت: مطمئنی؟
کیسان گفت: آره، بعد انگار فکری به ذهنش رسید ادامه داد: البته راننده داره از یه راه میانبر منو میاره که نزدیک تره...
بیژن اوفی کرد و گفت: از اول بگو، بسپار توی کوره راه ها گمت نکنه..
کیسان باشه ای گفت و تماس را قطع کرد و سخت در فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی سکوت رو به راننده گفت: آقا محمد جاده مشهد با جاده تهران یکی هست؟
محمد ابروهاش را بهم کشید و گفت: چطور مگه؟! راستش یه قسمتش یکی بود اما الان ما وارد جاده مشهد شدیم
جاده تهران سمت دیگه است...
کیسان آشکارا یکه ای خورد و دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید و آهسته گفت: اونا توی وسائل من ردیاب گذاشتن، به خاطر همین اون پسره که ادعای برادری می کرد، خیلی راحت منو هر کجا بودم پیدا می کرد و ردم را میزد.
راننده گلویی صاف کرد و می خواست حرفی بزنه که کیسان دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: هیس! باید تمرکز بگیرم و بعد چشمانش را بست و با خودش فکر می کرد که بیژن رد یاب را کجا میتونه بذاره؟
لپ تاپ؟!
نه نه امکان نداره...
چمدان؟!
اونم نیست چون تا الان دوبار با تمام وسایل عوضش کرده بود.
کیسان چشمهایش را باز کرد دست مشت شده اش را روی صندلی کوبید و دندان هایش را بهم فشار میداد، یک دفعه با دیدن مچدستش چشماش برقی زد، آره درسته...همینه...
این ساعت را به من دادن و تاکید کردن همیشه باهام باشه
بند مشکی و قطور ساعت را باز کرد و همه جاش را نگاهی انداخت، نه چیز مشکوکی نبود.
کیسان سرش را از وسط صندلی ها جلو برد و گفت: آقا محمد جلو ماشین پیچ گوشتی یا چیزی توی این مایه ها نداری؟!
راننده که تعجب کرده بود گفت: تو جعبه دارم، اما این جلو غیر این کارد میوه خوری...
حرف توی دهان ممد بود کیسان کارد را توی هوا چاقید و خیلی زود پشت ساعت را باز کرد، درست میدید
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_ششم🎬: کیسان توی ماشین نشست و راننده پس از کمی چانه زدن راجع به قیمت حرکت کر
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_هفتم🎬:
کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با فشار نفسش را بیرون میداد اوفی کرد.
راننده که با تعجب حرکات کیسان را نگاه می کرد گفت: چی شد؟! اون زنگ چی بود؟! چرا کارد را می خواستی و چرا ساعتت را بیرون انداختی؟! اصلا خیلی مشکوکی...می خوای برگردی
کیسان نگاهی به راننده کرد و زیر لب گفت: همین یکی را کم داشتم که بهم مشکوک بشه و بعد سرش را از بین صندلی را جلو برد و گفت: ببین، کار من یه جوری هست نمی تونم بهت بگم، یعنی این مخفی کاری برای سلامت خودت لازمه، فقط بدون که تو امشب با همراهی من کار مهمی برای مملکتت کردی...
راننده که انگار هیچ چیز از حرفهای کیسان نمی فهمید، شانه ای بالا انداخت و گفت: گفته باشم، اگر کار خلافی کنی من اولین کسی هستم برم تو را لو بدم هااا
کیسان سری تکان داد و گفت: باشه هر چی تو بگی و برای اینکه بحث را منحرف کنه و یه ذره ممد سه سوت را آرام کنه، گفت: خوب گفتین الان باید با پدر دختر صحبت کنم.
راننده با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و گفت: آره، اگر راست میگی و کلکی تو کارت نیست همین الان زنگ بزن...همین الان...جلوی من...
کیسان مثل آدمی حق به جانب گوشی را به دست گرفت و شماره دخترک زیبا را گرفت.
با دومین بوق صدای محجوب ژاله در گوشی پیچید: الو سلام آقای دکتر...
کیسان با شنیدن صدای ژاله انگار آتشی درونش روشن کرده باشند خیس عرق شد، دست و پایش شل شد و هر چه که در ذهن داشت به یکباره پرید
راننده که تمام حواسش پی کیسان بود توی آینه زهر چشمی گرفت و گفت: خو حرف بزن دادا...
کیسان توی صندلی کمی جابه جا شد و گفت: س...س...سلام حالتون خوبه؟ می خواستم ببینم بعد از اون دیداری که توی مطب با پدرتون داشتم نظرشون چی بود؟
ژاله که معلوم بود همچون هنیشه خجالت می کشد و کیسان خوب میدانست الان لپ هایش از شرم گل انداخته گفت: ب..ب...ببخشید گوشی با پدرم صحبت کنید.
کیسان لب پایینش را به دندان گرفت و رو به راننده گفت: چکار کنم؟! مستقیم گوشی را داد به پدرش...
راننده خنده ریزی کرد و گفت: تازه اول هفت خوان رستم هست و بعد سری تکان داد و گفت: تو میتونی...نگران نباش بسم الله بگو برو جلو...
در این هنگام صدای محکم و مردانه پدر ژاله در گوشی پیچید: بفرمایید...
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: س..سلام آقا...ببخشید بی موقع مزاحم شدم...
صدای پدر ژاله درست است محکم و قاطع بود اما اینقدر گرم و با محبت بود که ناخواسته احساس آرامشی در وجود کیسان می ریخت و هر چه که بیشتر صحبت می کرد، زبانش بازتر میشد و اینقدر صحبت کرد که راننده شروع به بشکن زدن کرد و تازه کیسان به خود آمد.
با خداحافظی کوتاهی، تماس را قطع کرد و بعد با خنده به ممد سه سوت گفت: قرار خواستگاری را برای آخر هفته گذاشتن...
راننده سوت ممتدی کشید و گفت: م...مبارکه الان که دوشنبه است یعنی سه روز دیگه باید دومین خوان رستم را بری...
کیسان سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم خوان دوم منظورتون چی هست اما خیلی استرس دارم...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده 39 ✅ اصلا دنیا طوری طراحی شده که طبیعتا خیلی وقتا ممکنه حق مؤمن خورده بشه.
#نکات_تربیتی_خانواده 40
خانواۀ نمونه
🔹ما در این بحث به دنبال این نیستیم که صرفا کاری کنیم که زندگیمون پر از مشکل نباشه!
😒
✅ بلکه ما دنبال ساختن یه خانوادۀ نمونه هستیم.
✔️ما باید دنبال این باشیم که یه خانوادۀ نمونه داشته باشیم و یا حداقل در خانوادمون "یه فرد نمونه" باشیم.
🌺
💢 متاسفانه در جامعۀ ما باب شده که مردم و مسئولین فرهنگی به دنبال این نیستن که خانواده های عالی داشته باشین،
⭕️ بلکه تا بحث خانواده میشه میخوان سمینار و همایش بذارن و راه کار های کاهش مشکلات خانوادگی رو بررسی کنن!
😒💢
⛔️ فقط دنبال این هستن که خانواده ها صبح تا شب با هم دعوا نکنن!
🔶 خب عزیز من شما بیا یه فرهنگ قوی در زمینۀ داشتن خانوادۀ عالی رو بین مردم رواج بده، به طور خودکار بسیاری از مشکلات هم حل میشن.
✅ در واقع باید زمینۀ مشکلات رو از بین برد...
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نطق عجیب و جنجالی زهرا شیخی نماینده #مجلس:
دیگر چه میخواهند بر سر انقلاب بیاورند؟ حجاب را به قربانگاه مصلحت اندیشی خود برده اند، مافیاهای خودرو و مسکن و دارو و دلار و طلا را به جان مردم انداخته اند...
دزدان سرگردنه زیادی را در مصادر قدرت قرار داده اند، جریان نفوذ همه جا رخنه کرده، آنها به راحتی بر روی قله ها نشسته و سربازان انقلاب رابه حاشیه برده اند...!!!؟
هرچه ولی جامعه بگوید آنها دقیقا عکس آن را به کرسی می نشانند. #پزشکیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 رهبر انقلاب: «درستکرداری حضرت محمد (ص) بود که جناب خدیجه را شیفتهی او کرد»۷۹/۲/۲۳
📽 انتشار ویدئو | به مناسبت دهم ربیع؛ #سالروز_ازدواج_حضرت_محمد و #حضرت_خدیجه سلامالله علیهما
#ازدواج
➕ بیان ویژگیهای اخلاقی پیامبر در کار تجارت
🌠☫﷽☫🌠
❣#احکام_شرعی_همراه_با_لطیفه ❣
#لطیفه😁
رو شیشه بنگاهی نوشته بود خانه برای اجاره داریم ،
ولی به بچه دار نمیدیم ❗️👶
پسر بچه 13 ساله ای 👲درب زد و گفت :
من آمدم اتاق های شما رو اجاره کنم ، بچه هم ندارم ، خودم هستم و پدر و مادرم
😂😄😂
✅ #احکام_شرعی
🌺 مستحب است در اجاره بها اگر مستأجر مستحق است به او تخفیف دهند و نرخ روز بازار 💶 را ملاک قرار ندهند .
📌 در قیامت بنده به خدا میگوید به من رحم کن🙏
خدا میفرماید : اگر تو در دنیا به بنده های من رحم کرده ای من هم امروز به تو رحم میکنم .
بیاییم به همدیگر رحم کنیم تا روز قیامت به ما رحم کنند💟
[﷽]
ـ
#تلنگرانه
🥀نشانه های ضعف ایمان:
🍃سستی در نماز❗💔
🍃ترک تلاوت قران❗️💔
🍃ترک ذکر الله❗️💔
🍃ترک نماز جماعت❗️💔
🍃غیبت کردن❗️😕
🍃بی احترامی به والدین❗️😡😳
🍃رعایت نکردن حقوق دیگران❗️😏😪
🍃مشغول بودن به کارهای بیهوده❗️🤳🏻
👈کدام یک از این موارد در ما وجود داره کمی فکر کنیم✧
#ܝߺߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُـــدا گنـاه نکنیم📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا چشم چرانی باعث ایجاد فقر می شود؟
بحث ما مذهبی نیست بلکه از دیدگاه انرژیکی بررسی می کنیم که چرا باعث دور شدن برکت و ثروت در زندگی می شود؟!!
تا بحال فکر کرده اید چرا گاهی به شدت سطح انرژی ما افت می کند و در نهایت موفقیت ما کاهش پیدا می کند. شک نکنید فرمان الهی حکمتی دارد که در نهایت به نفع ماست💯
در کانال زیر با رازهایی آشنا می شوید که با ضمانت شما را به آرامش، سلامتی و ثروت می رساند و این یک ادعای تبلیغاتی نیست بلکه نظرات مخاطبین کانال ما، سند محکم این ادعاست😳
📌کلیپ چشم چرانی در چند پست اخیر کانال زیر قرار دارد و اگر آماده تغییر هستی یک " یا علی " جانانه بگیم و عشق را آغاز کنیم🌹25-06-1403
❤️💚
💥🌼💥🌼💥🌼💥🌼💥🌼💥🌼💥🌼
یاعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ
قال اميرالمومنين على عليه السلام
💥إنَّ الخُيَلاءَ مِن التَّجَبُّرِ
💥و التَّجَبُّرَ مِن النَّخوَةِ
💥و النَّخوَةِ مِنَ التَّكَبُّرِ
💥خود بزرگ بینی از قدرت نمایی سرچشمه
می گیرد
💥 و قدرت نمایی از ناز فروشی
💥 و نازفروشی از تکبر .
📗 : تحف العقول : ص ۳۴۲
💥💥
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼خــداونـدا
💥فردایمان را همانطور
🌼که میخواهی
💥نقاشی کـن
🌼ما به قلم رحمتت
💥ایـمان داریم
🌼لحظه هاتون لبریز از آرامش
💥و فردایی پـر موفقیت
🌼بـراتـون آرزو می کنم
💥شبتـون قشنگ و رویـایی🌼
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 به نام خالق یکتای جهان
✨که پیدا و نهان داند به یکسان
🌸به نام خالق خورشید و باران
✨خداوند طراوت، جویباران
🌸بار پروردگارا امروزمان را
✨نیز با نام تو آغاز می کنیم
🌸یار و پناهمان باش...
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌷نفس تون معطر به ذکر شریف صلوات
🌼🌷اللّهُمَّصَلِّعَلي
🌼🌷مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🌼🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـلام😊✋
🌺به آخرین دوشنبه
تابستان خوش آمدید ☕☘
🌺الهی روزیتون فراوان و
پر از خیر و برکت باشه
🌺تنتون سالم و دلتون پراز
عشق و آرامش باشه😇
صبحتون پُر انرژی و نشاط ☕️🌺
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌸🍃
🌸 خدایا
به دشمنانمان خوشیهای بزرگ عطا کن
تا دست بردارند از نابودی دلگرمیهای کوچکمان
🌸 خدایا
سلامت عقل را درکنار سلامتی جانهایمان محفوظ بدار...! تا از یادمان نرود انسانیت، درستی و گذشت را...!
🌸 خدایا
هرکه با ما بد کرد و بدی را نشانمان داد
تو خوبی را نشانشان بده و معجزه ی بزرگ محبت را...!
🌸 خدایا
صبری طولانی در دیده و دلهایمان قرار ده تا یک عمر از یاد نبریم برای گذشتن از هر طوفانی،باید صبور بود و طاقتهایی بسیار به دوش کشید...
🌸 آمین
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷امـروز همه چیز
🕊رنگ و بوی تازگی و
🌷طراوت میدهد
🕊آرزو میکنم
🌷وجودتون پر شود
🕊عـــشق و یاد خدا♡
🌷و امـروزتون آکندہ شود
🕊از هر چه زیبایی ست
🌷🍃