🌺نیایش-شبانگاهی
🔶 خداوندا..
آرامشم را میان پیچ و خم زندگیی که خود رقم زدم، گم کرده ام
آرامم کن..
راهنمایم باش و ایمانم راقوی کن
که دیگر لحظه ای تو را در خلوت خویش گم نکنم..
🔷 خداوندا..
اگر همه ی مردم دنیا هم مرا ، احساسم را ، مهربانیهایم را فراموش و دستانم را رها کردند، تو مثل همیشه کنارم باش و دستانم را به خودم نسپار..
♦️ خدایا آنچه از احساسم مانده را به تو میسپارم تا از تنها دارائیم محافظت کنی..
خداوندا دنیایت بیش از حد توان من سرد است و من به تو ، به آغوشت ، به رحمت بی کرانت نیازمندم..
کودکت را در آغوش بگیر
خدایا دوستت دارم..❤️
نگاهت را از من نگیر ای مهربان🙏🏻
آمین😇
شبتون خوش و خدایی❤❤
07-yekhabi didam ke naomidam-vahed-narimani.mp3
12.56M
یه خوابی دیدم که نا امیدم
تو جون سپردی من نرسیدم
کسی نداشتم تنهایی داشتم
هستیمو بین کفن میذاشتم 😭💔
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
⭐️⭐️⭐️
کم گوی و
بجز مصلحت خویش مگوی
چیزی که
نپرسند ، تو از پیش مگوی
دادند دو
گوش و یک زبان از آغاز
یعنی که
دو بشنو و یکی بیش مگوی!
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اظهار نظر خانواده های حادثه دیده در هواپیما مسافری
🎯حوادث سکه ای دو رو...
🎭همه این حوادث اگرچه قلب انسان را داغدار میکند اما مثل سکه ، دورو دارد
🍂🍃ظاهرش انسان را غمگین می کند ولی باطنش که همان امتحان است برکات زیادی دارد...
❌ما نباید اسیر حوادث شویم بلکه باید روند کلی رو مشاهده بکنیم
✅اینکه اراده کلی الهی دارد مارا به چه سمتی میبرد
👌اراده الهی در این قرن به سمت خرد شدن استخوان های استکبار و شیاطین و غلبه جبهه حق می رود...
🌹یه انسان مؤمن دلش به وعده های الهی قرص و محکمه
#تلنگر
#ظهور
💕💕💕
🌷لامتخذی اخدان
دوست نامحرم نگیرید.........۵ مائده
🌷لا متخذات اخدان
باکسانی که بانامحرم دوست میشوند
ازدواج نکنید..........................۲۵ نساء
🌷مجردهاازدواج کنندوازفقرنترسند،خداآنهارابی نیازمیکند ۳۲نور
💕💕💕
زندگی کوتاه است و پایان آن نامعلوم پس همواره سعی کنید بهترین همسر ، بهترین رفیق و حتی مهربانترین رئیس باشید تا زمان وداع دنیایی زیباتر را به فرزند خود تحویل دهید
#الهی_قمشه_ای
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آروم باشید...
تنها صدای که آروم میکنه
#پیشنهاد_میشود👌
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_شصت_دو 💞کارتش را از شیشه ماشین به نگهب
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_شصت_وسوم
💞فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
💞یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
💞پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود.
✍ادامه دارد....