#آه_مظلوم
🔹یک سرهنگ در حمام به مرحوم شاه آبادی (استاد امام خمینی) گفته بود: مرتیکه! زود باش!
🔹آن زمان حمامها تاریک بودند و چراغی نداشتند. مرحوم شاه آبادی هم پیرمرد بودند. همین که از خزینه بیرون آمدند، آن سرهنگ همانجا درجا مرد...
🔹مرحوم شاه آبادی که بیرون می آیند به ایشان میگویند این سرهنگ مرد...مرحوم شاه آبادی زار زار گریه کرده بودند و فرمودند: اگر چیزی به او گفته بودم، او نمیمرد...
☝ ای مردم! بترسید
یک زن دارید که جوابتان را نمیدهد
یک شوهر دارید که جوابتان را نمیدهد
سر خود را پایین میاندازد و میرود، بترسید!
🔹آنهایی که جواب میدهند، کم خطر هستند و آنهایی که جواب نمیدهند، خطرناک... یک وقت میبینید #آهِ او شما را بدبخت میکند
👤 استاد #فاطمی_نیا
#التماس_دعای_فرج
💕💕💕
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
به همه انسان ها احترام بذار
حتی اونایی که لیاقتشو ندارن...
نه به عنوان
یه انعکاس از شخصیت اونا
بلکه به عنوان یه بازتاب
از شخصیت خودت...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به لذت بندگی 🔸🔹📊⚪️▫️🔹 قسمت چهاردهم #مبارزه_با_هوای_نفس ۱ (شناخت نفس اماره
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
🔸🔹📊⚪️▫️🔹
قسمت پانزدهم
#مبارزه_با_هوای_نفس 2
(شناخت ریشه ی گناهان)
⛔️هوای نفس همون "شیطان درونیِ انسان" هست.
🔴اون یه موجود بسیار دروغگو، احمق، لجباز، حسود، پر رو، فضول، مغرور و نامرد هست.
در هر موقعیتی سعی میکنه "تا اونجا که میشه انسان رو به خطا بندازه".
⁉️یه سوال خیلی مهم رو حتما تا حالا چندین بار پرسیدید و احتمالا جوابی براش پیدا نکردید:
⭕️اینکه یه نفر با اینکه میدونه کارش اشتباه هست چرا اون کار رو انجام میده؟
⁉️🤔
اونی که می دونه سیگار کشیدن اشتباهه و ضرر داره چرا سیگار میکشه؟
چیه؟ ایمان نداره به اینکه سیگار بد هست؟
❗️
🔴نه عزیزم. طرف حتی ممکنه دکتر هم باشه اما میبینیم بازم سیگار میکشه! کاملا هم "ایمان داره که سیگار براش ضرر داره".
علت چیز دیگه ای هست.☺️
👈🏼علتش اینه که "یه برنامه ی منسجم مبارزه با نفس نداشته".
🔶اونی که غیبت میکنه میدونه بد هست و انجام میده. اونی که حسادت میکنه، اونی که ارتباط با نامحرم داره و ....
تقریبا 99 درصد گناهانی که انسان ها انجام میدن رو میدونن بد هست اما انجام میدن.درسته؟!
علتش چیه؟
🌺سرزمین لذت ها
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_هشتاد 💞پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: «
#داستان
#دختر_شینا
😁خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_هشتاد_ویک
💞منتظریم ان شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.»
پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف ها سرم نمی شود. باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.»
صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت: «پدر جان! با آمدنت ستار نمی آید این طرف. اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض میشود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من می دانم آمدنت بی فایده است. فقط خسته می شوی.»
پدرش ناراحت شد. گفت: «بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم. اگر نمی آیی، بگو. با شمس الله بروم.»
صمد نشست و با حوصله تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است.
پدرش گفت: «تنها می روم.»
صمد گفت: «می دانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می رویم منطقه.»
پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.
💞بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند. صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد. گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد. خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.»
گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!»
گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.»
به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!»
خندید و گفت: «به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه ها را بدان.»
فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم. گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم. توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.»
بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.
💞صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد، با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است. ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.»
چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.»
بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.»
شانه بالا انداختم.
گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند. نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.»
این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!»
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم
✍ادامه دارد.....
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_هشتاد_ودو
💞آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشان را مدرسه نمی فرستادند، تازه موقع عروسی بچه هایشان برایشان شناسنامه می گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ تر بودی را نوشت ستار. شمس الله و ستار که دوقلو بودند؛ نمی دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس الله را نوشت 1344 مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگ تر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه هایتان را درست کنم؛ نشد.»
صمد لبخندی زد و گفت: «آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می زد ستار ابراهیمی ؛ برّ و بر نگاهش می کردم. از طرفی دوست ها و هم کلاسی هایم بهم می گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم.»
صمد دوباره رو کرد به من و گفت: «بالاخره خانم، تمرین کن به حاج آقایتان بگو حاج ستار.»
گفتم: «کم خودت را لوس کن. مگر حاج آقا نگفتند تو از اول صمد بودی.»
صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: «آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم.
💞تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می شوم.»
پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه شان را می دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره.
گفت: «قدم!»
نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می دانست. هر وقت می خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: «یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم.»
با تعجب نگاهش کردم.
همان طور که با تکه ای نان بازی می کرد، گفت: «شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آماده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ قوه یکی یکی نیروها را نگاه کنم. یک دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی شدم. اما نمی دانم چی شد قبول کردم و او آمد.
آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم.
💞زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان!مقاومت کن تا نیروها برسند.
آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.»
دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم.
گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش. گفتم: «بعد چی شد؟!»
گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم
✍ادامه دارد.....
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ده موردازبهترین دکترهادرجهان:
1-قرآن کریم
2-آب نوشیدن زیاد
3-خواب کافی درشب
4-هوای آزادوپاک
5-روزی نیم ساعت پیاده روی
6-خوردن غذای سالم وبه مقدار
7-نورآفتاب
8-عسل
9-سیاه دانه
10-راضی بودن به رضای خدا
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
به آدمى كه شما را معلق نگه ميدارد
نميتوان دل خوش كرد
بايد فرار كرد از اين نسل آدمها
اينها شما را به جهنمِ انتظار عادت ميدهند
تا در بهشتِ خودشان
با خيالِ راحت زندگى كنند ...
[على قاضى نظام]
💕💕💕
#کلام_شهید
می گفت :
جنگ معامله با خداست
خدا خریدار
ما فروشنده
سند قرآن
بهـاء بهـشت . . .
#شهید_حسین_خرازی
💕💕💕
پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜
#اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ
حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
💢↶ بـنـــ4⃣5⃣ـــــد ↷💢
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ
یَعْقُبُ الْیَأْسَ مِنْ رَحْمَتِکَ
وَالْقُنُوطَ مِنْ مَغْفِرَتِکَ
وَالْحِرْمَانَ مِنْ سَعَةِ مَا عِنْدَکَ
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》
🦋 بــار خـدایــا 🦋
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که
یأس از رحمتت
و نا امیدی از مغفرتت
و محروم ماندن از فراوانی
آنچه نزد توست را در پی دارد
پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷
و اینگونه گناهانم را بیامرز
ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
📘 استغفـار هفتـادگـانـه
امیـرالمؤمنین علـی علیـهالسلام💚
✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی
🌸امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود :
« مَن تَوَکَّلَ عَلَی الله لا یُغلَبُ وَ مَنِ اعتَصَمَ بِاللهِ لَا یُهزَمُ.»
🍀هر کس بر خدا توکل کند، مغلوب نشود. و هرکس به خدا توسل جوید، شکست نخورد.
📚 جامع الاخبار(شعیری) / ص ۱۱۸
#توکل_بر_خدا
💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایستگاه_تفکر
🎯 براحتی از طرز نگاهش میتوانی بفهمی!
انسان ارزشمندیاست، یا بیشخصیت و پست⁉️
#استادشجاعی