🌷خدايا...
به ما حكمت و خرد دروني
عطا فرما تا هركس كه در مسير زندگيمان قرار مي گيرد را، به خوشبختي برسانيم.
🌷خدايا...
به ماحكمتي ده كه فقطزيبايي ومهر تو
و قدرت و عظمت تو را در درونمان احساس
كنيم.
🌷پروردگارا...
مارا راهنمايي كن تا بتوانيم براي انسانها
و دیگر مخلوقاتت مفيد باشيم و به آنها
كمك كنيم.
🌷خدايا...
احساسخيرخواهي را در ما صدچندان
كن. آن قدر كه از صميم قلب براي همه و همه، فقط بركت و سلامتي و خوشبختي
آرزو كنيم و به اين وسيله، خودمان را
رهای رها و آزادو خوشبخت نماييم.
آمین یارب العالمین
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سـلام گرم
یه آرزوی زیبا
یه دعـای قشنگ
بـرای
تک تک شما مهربانان
الهی
روزگارتون بر وفق مراد
غم هاتون کم
وزندگیتون
پرازعشق ومحبت باشه
سلام دوستان خوبم✋
صبحتون به شادی🌸
🌸حضرت امام جعفر صادق (علیهالسّلام) فرمود:
☘« ای رفاعه! به خدا و محمد (صلّیاللهعلیهوآله وسلّم) و علی (علیه السّلام) ایمان نیاورده است کسی که هرگاه برادر مؤمن او برای رفع حاجتی نزد وی بیاید، با چهره باز با او برخورد نکند. اگر بتواند خود حاجت او را برآورَد باید در این باره به سرعت اقدام کند و اگر نمیتواند، نزد دیگران برود تا حاجت او را برآورده سازد، و اگر کسی غیر از این باشد که برایت وصف کردم هیچ گونه ولایت و رابطهای بین ما و او نیست.»
📚بحار الانوار / ج ۷۲ ؛ ص۱۷۶
مراقب باش !
دست روزگار هلت میدهد ؛
ولی قرار نیست تو بیفتی ،
اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی ، اوج می گیری ...
به همین سادگی ...
💕💕💕
اگر کسی اهل باشد، به خدا میگوید: خدایا، دستم را بگیر و به سمت خودت بِبَر. خدا هم به او میفرماید: بنده من، اگر تو مرا میخواهی، غیر من را باید طلاق بدهی. حاضری؟ اگر با صداقت به خدا گفت حاضرم و غیر خدا را طلاق داد، حتماً خدا دستش را میگیرد.(کتاب معرفت در زیارت علیبنموسیالرضا علیهالسلام، ویراست دوم، در دست چاپ)
✍شیخ حسنعلی نخودکی(ره):
اگر شخص مرتكب غيـبتى شد يك گناه بيــشتر در نامه اعمال او نمى نويــسند اما اگـر: عاق پدر و يا مادر شد تا حلاليت حاصل نشده است هر روز گـناهکار اســت❗️
💕💕💕
🌸طبق روایات،۱۱گناه است که اگرکسی مرتکب شود وتوبه نکند،مرگش مرگ جاهلیت است یعنی کافرمی میرد:
۱.سبک شمردن نماز
۲.ترک حج
۳.ترک زکات
۴.ترک وصیت برای کسی که حقی برعهده دارد
۵.چشم چرانی
۶.نمامی،سخن چینی
۷.حسادت
۸.شرب خمر
۹.عدم شناختن امام زمان ع
۱۰.ولایت علی ع رانداشتن
۱۱.دشمنی با اهل بیت
💕💕💕
#حکایتی_از_گلستان_سعدی
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار.
شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد، همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان جاست.
گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوش است. باز گفتی نه، که دریای مغرب مشوش است. سعدیا سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم.
گفتم آن کدام سفرست...؟
گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به حجره خویش بنشینم.
او این گونه اندیشههای دیوانهوار را آنقدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت، و در پایان گفت: ای سعدی، تو هم سخنی از آنچه دیدهای و شنیدهای بگو
گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
💕💕💕
حضرت علی علیه السلام فرمود: به هنگام بروز فتنه چون شتر دو ساله باش كه نه پشتى دارد كه سواری دهدو نه شیری ک بدوشند
#نهج_البلاغه
#حکمت ۱
💕💕💕
و درود خدا بر او، فرمود: آن که جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پست کرده، و آن که راز سختى هاى خود را آشکار سازد خود را خوار کرده، و آن که زبان را بر خود حاکم کند خود را بى ارزش کرده است.
#نهج_البلاغه
#حکمت ۲
💕💕💕
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_هشتادوچهار اصلاً با دیدن عکس هزار تا ف
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_هشتاد_وپنج
💞بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...»خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم.پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
💞پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.»
گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.»پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.»
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!»
با بی حوصلگی گفت: «جبهه!»
گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!»پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.»
💞با تعجب پرسیدم :"میخواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم."
گفت:"گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم."
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست وحسابی نداد. توی دلم گفتم:" نکند برای شینا اتفاقی افتاده."
برادرم را قسم دادم . گفتم :" جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!" امین هم مثل پدر شوهرم کلافه بود، گفت:" به والله طوری نشده، حالش خوب است. میخواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!"
✍ادامه دارد....
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_هشتاد_وپنج 💞بچه ها داشتند تلویزیون نگ
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_هشتادوشش
💞دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدر شوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم :"می خواهم زنگ بزنم سپاه واز صمد خبری بگیرم."
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن وگفت :" بگذار من شماره بگیرم."
نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت:" مشغول است ، نمی گیرد . انگار خط ها خراب است."نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم:" اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و بر می گردم."
💞برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
دل شوره ام بیشتر شد. گفتم:" چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟!
تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند."پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت:" نه عروس ،جان چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتما به تو هم می گفتیم."
برگشتم توی هال باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا وسمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند. از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم:" تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس."
💞خانم دارابی بی معطلی گفت:" اتفاقا همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست."از خوشحالی میخواستم بال درآورم. گفتم:" الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره ی حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم."
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت وهی قطع کرد. گفت:" تلفنشان مشغول است.
دست آخر هم گفت ای داد بی داد ، انگار تلفن ها قطع شد."
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم وآمدم خانه ی خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم دیدم پدرشوهر وبرادرم نشسته اند توی هال وقرآنی را که روی طاقچه بود ،برداشته اند و دارند وصیتنامه ی صمد را میخوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیتنامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت :" خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم."
لب گزیدم .از کارشان لجم گرفته بود. گفتم:"چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده." قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم وگفتم:" صمد شهید شده . می دانم."
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد وگفت :" کی گفته؟!"
✍ادامه دارد....
27.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها
حاج مهدی رسولی
@parvaanehaayevesaa🖤