پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 159 - خب باشه خدایا! پس حالا دیگه چرا بهش جایزه میدی؟! نهایتا باید عذابش نکنی دی
#افزایش_ظرفیت_روحی 160
خداوند میفرماید: تازه این همسایه شما وقتی آدم ضعیف میبینه دلش بیشتر رحم میاد و فحش نمیده! اتفاقا آدم ضعیف نوازی هست. این آدم یه مقدار تقوا داره. راستی خود جنابعالی چی؟ مگه فحش نمیدی؟
- ببخشید خدایا من نهایتا گاهی هفته ای یه بار فحش میدم!😌
- هفته ای یه بار فحش میدی؟ چرا انقدر زیاد؟
- خدایا شما اونی که روزی بیست تا فحش میده رو میخوای ببری بهشت ولی به من میگی که چرا هفته ای یه دونه فحش میدادم؟😳🙄
سختیها را جدی نگیر...!
اصلا بگذار از این همه خونسردیات تعجب کند. بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی!
اصلا تا بوده این چنین بوده، سختیها همین را میخواهند؛ میخواهند جدی بگیریشان، آنوقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین برود!
اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر.
بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود.
تو قوی باش... فقط همين!!
💕🖤💕
🔷#دسر_پاناکوتا_ژله
شیر یک لیوان
خامه 400 گرم
پودر ژلاتین دوقاشق غذاخوری
شکر نصف لیوان(یا دو قاشق عسل)
▫️وانیل یا عصارهی وانیل مقداری(حدود یک دوم قاشق چایخوری)
🔸پودر ژلاتین رو روی شیر سرد بپاشین و بعد روی حرارت کتری بذارینتا کاملا حل بشه.خامه رو توی یه قابلمه بریزین و روی حرارت مستقیم بذارین تا گرم بشه اما نجوشه میتونید یه تیکه چوب دارچین در خامه بندازین ودر آخر درس بیارین(عطر خوبی میده بهش).شیر (که ژلاتین توش حل شده) رو اضافه کنید .و بعد شکر رو بریزین. با همزن دستی خوب هم بزنید تا شکر حل بشه و شیرینیش رو هم بچشین و اگه خواستین یه کم دیگه شکر بریزین.و در آخر هم وانیل رو به مخلوط اضافه کنید. وقتی از کنارهها حباب زد سریع خاموشش کنید.
من از قبل ژلهی توتفرنگی رو آماده کردم و توی ظرفهای مورد نظرم ریختم و توش هم توتفرنگیهای خرد شده ریختم
#با_رسپی_های_امتحان_شده
🔷#آبگوشت_کلم_قمری 🍜 😋
▫️کلم قمری: یک عدد
▫️نخود: یک پیمانه
▫️سیب زمینی: 2 عدد
▫️گوشت آبگوشتی: 500 گرم
▫️پیاز: 1 عدد
▫️زردچوبه و فلفل: به مقدار لازم
▫️کشک: 1 پیمانه (در صورت تمایل)
▫️سیر: 2 حبه (در صورت تمایل)
🔸پیاز رو نگینی کنید با روغن گوشت و دنبه سرخ کنید بهمراه زردچوبه و فلفل نخود ها رو پاک و شسته اضافه کنید آب سرد بریزید و بذارید بپزه
یکساعت به سرو سیب زمینی ها رو پوست کنید و کلم هارو پوست کنده و در کمی روغن تفت دهید به آبگوشت اضافه
حالا یک عدد پیاز متوسط رنده ی ریز کنید دنبه ها رو از آبگوشت کشیده و بکوبید بهش زردچوبه ونمک بزنید و به ابگوشت اضافه کنیدبذارید جا بیفته
#با_رسپی_های_امتحان_شده
مخبر، معاوناول دولت سیزدهم شد
🔹طی حکمی از سوی رئیسجمهور، محمد مخبر به عنوان معاون اول دولت سیزدهم رسما معرفی شد
محمد مخبر دزفولی که سابقه ریاست ستاد اجرایی فرمان امام از سال ۱۳۸۶ تا ۱۴۰۰ را در کارنامه خود دارد و پیش از این معاونت بازرگانی و حمل و نقل بنیاد مستضعفان و ریاست هیئت مدیره بانک سینا و معاونت استانداری خوزستان را بر عهده داشتهاست. او همچنین پیش از فعالیت در بنیاد، در سِمت معاون اجرایی و مدیر عامل شرکت مخابرات خوزستان و مدیر عامل شرکت مخابرات دزفول مشغول بودهاست.
اسماعیلی رئیس دفتر ریاست جمهور شد
🔹آیت الله رئیسی همچنین طی حکمی غلامحسین اسماعیلی را به سمت رئیسدفتر خود منصوب کرد.
وی از سال ۱۳۸۸ تا اردیبهشت ۱۳۹۳ خورشیدی، ریاست سازمان زندانهای ایران را بر عهده داشت وی قبل از ریاست بر سازمان زندانهای ایران، دادستان عمومی و انقلاب شهر مشهد بود
4_5809951180700254854.mp3
5.18M
انسان زود پشیمان می شود
گاه از گفته و
گاه از نگفته هایش
اما سراغ ندارم
کسی را که
از "مهربانی" پشیمان باشد
خوش به حال آنکه
خوب میداند
مهربانی منطقی ترين
گفت وگوی زندگیست....
💕🖤💕
ﻋﺎﺷﻘـے ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ
#ﺯﻧﺪڱـے ﭼﻨﺪ ﺑﺨﺶ ﺍﺳتـــ؟
ڱفت: ﺩﻭ ﺑﺨﺶ،
ڪودڪے ﻭ ﭘﯿﺮے
ڱفتند : ﭘﺲ #ﺟﻮﺍنــے ﭼﻪ؟
ڱفت : #ﻓـﺪﺍےﺣﺴﯿـﻦ♥️
#محرم
💕🖤💕
⚠️ #تلنگر
رفقا!🌹
🔹رجبعلی خیاط یه بار تو یه مکان خلوت با نامحرم شرایط گناه براش فراهم بود، تن به خواست شیطان نداد و شد از اولیای الهی
👈 اما امروز ما در فضای مجازی هر روز ممکنه چندین بار با نامحرم در چت خصوصی تنها بشیم و شیطان ما را وسوسه کنه
✅ اگه حواسمون جمع باشه و در همه حال خدا رو در نظر بگیریم، تو این دوره و زمونه هم رجبعلی خیاط شدن زیاد سخت نیست
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ🙏
#ترک_گناه
💕💚💕
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
☀️ #حدیث_روز
💠 امام سجّاد عليه السلام:
در شگفتم از كسى كه از خوردن غذايى كه برايش ضرر دارد پرهيز مى كند، اما از گناه، كه مايه ننگ و رسوايى است پرهيز نمى كند!
📙 ميزان الحكمه ج 4 ص 264
💕💚💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 اگه دنیا و آخرت میخوای دست از حسین بر ندار...
استاد انصاریان
#محرم
چقدر خوب بود که جناب مخبر معاون رئیس جمهور، امروز در پیجشون درباره اتهاماتی که بهشون زده شده بود شفافسازی کردن. معمولا مسئولان ما هرچی شبهه و ابهام دربارهشون پیش میاد هیچ حرفی نمیزنن و شفاف سازی نمیکنن. همین نفس شفاف سازی کار فوقالعادهای بود. توضیحاتی که دادن مورد بحث ما نیست
#حسین_دارابی
💕❤️💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🎥سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍موضوع: فرا رسیدن ماه محرم
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و چهارم با رفتن او، پاهایم سست شد
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و پنجم
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.» پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید: «زن عموی مجید رو میگی؟» و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید :«چی کار داشت؟» و مادر پاسخ داد: «اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!»
پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: «برای کی؟» مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکسالعمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هالهای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایهای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: «میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.»
پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: «مگه نمیدونست ما سُنی هستیم؟» و مادر بلافاصله جواب داد: «چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!» از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: «الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟» مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: «عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟» پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن!»
و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانهاش آغاز کرد: «مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!» و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد :«بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم!» انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگیها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا ببینم.» شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدمهایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم.
همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: «خودت چی میگی؟» شرم و حیای دخترانهام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: «خُب مادر جون نظرت رو بگو!» سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداختهام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم میداد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها انتظار برای آمدن چنین روزی بر میآمد، پاسخ دادم: «نمیدونم... خُب من... نمیدونم چی بگم...»
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و پنجم بعد از صرف شام فرصت خوبی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و ششم
اگر چه جوابم شبیه همه پاسخهای پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایهی آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من میخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانیام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست: «فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه.» ولی مادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: «من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی میخواد!»
پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: «مامان نمیخوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟» که مادر سری جنباند و گفت: «آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه.» و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: «الهه!» برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بیمقدمه پرسید: «چرا به من چیزی نگفتی؟» نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر میآمد، جواب دادم: «به خدا من از چیزی خبر نداشتم.»
قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم میآمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد: «یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟» و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: «خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!» و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: «من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمیکردم!» سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج میزد، سؤال کرد: «الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!» و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: «الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!»
از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتماً اونم میدونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگیاش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر میمونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!» چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن «تو رو خدا خوب فکر کن!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشههای قلبم جوانه میزد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشهای قلبم ناخن میکشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته میکرد. احساس میکردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستادهام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبیام را برآورده خواهد کرد! آیندهای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب میکرد!
نویسنده فاطمه ولی نژاد
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و ششم اگر چه جوابم شبیه همه پاسخ
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و هفتم
گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانیام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت: «الهه جان! چایی رو بیار!» فنجانها را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود.
دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن «بسم الله!» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که میخواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را به زیر انداخت.
حالا خوب میتوانستم معنای این نگاههای دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بیآنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خندهای شیرین حالم را پرسید: «حالت خوبه عزیزم؟» و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد: «آقا جواد! حتماً میدونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی میکنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم.»
از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: «حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه.» که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: «خُب نظر شما چیه آقا مجید؟» بیاراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پردهای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بیمقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد: «حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سُنی برادرن. ما همهمون مسلمونیم. همهمون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) اعتقاد داریم، کتاب همهمون قرآنه و همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سُنی میتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم.»
پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: «یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!» لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هالهای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامتبار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: «حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظهای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!»
لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: «مجید جان! همین عقیدهای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!» و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید! چیز قابل داری نیس!» از میهمانان پذیرایی کرد.
ولی نژاد
⚫️شب اول محرم و پیراهن خونین حسین علیه السلام بر فراز آسمان اول
🌹به امام صادق علیه السلام عرض شد: آقای من! بفدایتان شوم..
وقتی کسی می میرد یا کشته می شود جلسه نوحه ای برای او میگیرند.
💥ولی من مشاهده می کنم که شما و شیعیانتان از اول ماه محرم اقامه جلسه عزا میکنید.
🌹حضرت فرمودند: این چه حرفی است!
هنگامی که هلال ماه محرم دمیده میشود ملائکه پیراهن امام حسین علیه السلام را آویزان می کنند در حالیکه پاره پاره شده از ضربه های شمشیر و آغشته به خون است...
🍃 ما و شیعیانمان این پیراهن را با چشم بصیرت و نه بصر می بینیم پس اشک های ما سرازیر میشود...
🌹طبق روایتی دیگر میفرمایند:
🌑هرگاه شب اول محرم فرا می رسد، اول غروب و نزدیک به اذان مغرب که ماه نو در آسمان قرار می گیرد،
💚مادرمان حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) از عرش الهی و بهشت برین پیراهن خونین جدم حسین علیه السلام را به آسمان اول می آورد و به سمت زمین تکان می دهد...
🌹 پیراهنی که آغشته به خون قلب و پیشانی و محاسن و حلقوم و نقطه نقطه ی وجود ایشان است.
🌷وقتی ایشان پیراهن را به سمت زمین تکان می دهند فریادی می زنند که صدای ایشان در تمام عالم می پیچد
و به فریاد ایشان تمام ملائکه و سماواتیان به لرزه در می آیند و دل مومنین و محبان و عاشقان حسین (علیه السلام) مثل کاسه ی چینی در سینه شان تکه تکه و پاره پاره می شود...
▪️آجرک الله یا صاحب زمان
📙ثمرات الاعواد: ۳۶.۳۷
امیرمختار(منتقم کرار):
3⃣سخاوت #امام_حسین_علیه_السلام :👇
✅امام حسین(علیه السلام) می فرماید :
روزی غلامی را دیدم که در حین غذا خوردنش، به سگی نیز غذا می داد.
علت این کار را پرسیدم.
غلام گفت :
♦️ای فرزند رسول خدا(ص)! من دلم گرفته و ناراحتم، و می خواهم با مهربانی به این سگ و شادکردنش شاد شوم، چون صاحب من یهودی است و من نمیخواهم به او خدمت کنم.
امام حسین(ع) به قصد خریداری غلام نزد صاحبش رفت و خواست او را به دویست دینار بخرد.
یهودی گفت :
♦️این غلام فدای قدم شما و این باغ هم برای او؛ پولتان (دویست دینار) را هم به شما باز میگردانم.
امام(ع) فرمود : من این پول را به تو می بخشم.
یهودی گفت: من نیز آن را به غلام بخشیدم.
امام حسین(ع) غلام را آزاد کرد و همه اموال را نیز به او بخشید.
زن آن یهودی گفت :
♦️من مسلمان شدم و مهر خود را به شوهرم بخشیدم.
شوهر آن زن گفت:
♦️من نیز مسلمان شدم و این خانه را به زن بخشیدم.(۱)
📚منبع :
۱)بحار الانوار مجلسی، ج۴۴، ص۱۹۴
#شهیدانہ 🥀
تو بچگے یہ تصادف شدید میکنہ
و تا مرز مرگ میره
مادرش نذر میکنہ اگہ خوب بشہ
سرباز حضرتعباس{علیه السلام} بشہ
تو سوریہ فرمانده و مؤسس
لشگر فاطمیون بود
یہ روز قبل از عملیات میگہ :
ان شاءالله تاسوعآ پیشِ عباسم
صبح تاسوعآ رفت پیش عباس..
شهیدمصطفےصدرزاده🌱
💕🧡💕