پروانه های وصال
#عبد_بودن 3 🌷✅ خدا میفرماید حالا که قرار شد من دستور بدم و تو گوش بدی تا در جهنمِ حسرتِ خودت نسوزی
#عبد_بودن 4
— خدایا ممکنه نتونم گاهی دستورت رو گوش بدم؟!
🌷 اشکالی نداره. هر موقع نتونستی بگو غلط کردم . من میبخشم... 💖
✔️ "نگو نتونستم، بلکه بگو غلط کردم!"
#توبه کن.
"من سخت نمیگیرم"
و تا آخرین لحظات عمرت بهت فرصت میدم.❤️
✅ "ولی وقتی که دیگه عبدِ من شدی ، هر جا به حرف من نه گفتی باید بگی غلط کردم".
— باشه چشم 😌💖
🌺 بعد خدا میفرماید : زیاد استغفار کن....
➖ دین یعنی "هر لحظه من باید یکی از دوست داشتنی هام رو کنار بذارم با مدیریتِ پروردگار عالم" ؟؟
💞 بله #دین یعنی همین....👆
📔 وقتی از آیت الله بهجت می پرسیدن که آقا ما یه کتابی برای سیر و سلوک میخوایم، میفرمودن همین "رساله های عملیه...."
🍒
پروانه های وصال
صورتم حسابی میسوخت ودرد میکرد ..گوشه لبم خونش تازه زده بود بیرون چون دوباره سیلی خوردم ...یعنی فهمی
رفتم سمت طاها وگفتم :چیزی نشده بود .."خب گمشوبرو دیگه مثل بت زهر مارایستاده برافضولی
.کیارشم رواعصاب وروان ادم خط می انداخت ...
مامان پیشونیش رو بوسید ورفت بیرون ..اتاق که خالی شد ..رفتم سمتش وگفتم :چیزی الزم
داری ؟؟..
چشماش روباز کرد ودست کشید روگوشه لبم وگفت:نه برو کارا ت رو انجام بده ...
خب همین یک دونه شوهررو دارم ..گناهم داره دیگه هرچی اون وحشیه من که نیستم ...خم شدم
وپیشونیش رو بوسیدم که عصبی شد باز وگفت :گفتم چیکارکنی ؟؟...
یک باردیگه پیشونیش رو بوسیدموگفتم :برم کارامو انجام بدم ..
چرخید سمت دیگه ای وگفت :خب برو دیگه ...
انگار تکلیفشم با خودش مشخص نیست ..حرصم گرفت زیر لب گفتم :وحشیه ..نفهم ..بی
احساس ..حقشه مهلت ندم ...
نمی دونم اون همه جون از کجا آورد که تندی برگشت کشیدم رو تخت وصورتمو بوسید وگفت
:اگر میبینی ...اینجوری کردم واسه ....
آه اینو هم که باید آدم هلش بده تا حرفش رو بزنه ..واسه کدوم کار منظورش بود ..سیلی هاش یا
این کارش ....
سرش رو گذاشت روبالیشت وگفت :برو ...
زده به سرش امروز کال ...
بعد یک گربه شور اساسی رفتم پایین ..نزدیک های شب شده بود ..نهارم که به لطف طاها کوفت
نکردم ..حسابی ضعف کرده بودم ...مامان وباباش رفته بودن بیرون ..مهنازم توعالم خودش بود
...این کیارشم زیر چشمی داشت منو میپایید ..آی که چقدر دوست داشتم بزنم توچشماش
کوربشه ...
داخل آشپزخونه شدم وماهیتابه روبرداشتم وچون متوجه شده بودم که دیگه طاها بیماری قلبی داره
...ومیدونستم روغن زیتون برای قلب ضرر نداره وخوبه ..یکم روغن زیتون ریختم تا چند تا تخم
مرغ بشکنم
بااین که غذا از ظهر بود اما میل نداشتم به اونا ...رومیز رو چیدم وگوجه حلقه کردم
دور ماهیتابه چیدم که طاها هم آمد داخل آشپز خونه وگفت:من گشنمه ...
برگشتم عقب ..نه رنگ وروش بهتر شده بود ...درجوابش گفتم :دارم تخم مرغ میشکنم تا نهال
بخواد شام درست کنه خیلی طول میکشه ...
یهو صدای گند مهناز آمد که گفت :داداشی خوبی ؟؟
تودلم گفتم :به توچه ...
طاها روصندلی نشست وگفت :آره ..به کارت برس ..
قربونت که انقدر قشنگ گفتی به توچه ....اینام مشکل دارن ها ...
ماهیتابه روگذاشتم وسط میز که کیارشم آمد وطاها گفت :چرااین بورو میدن ...
باتعجب گفتم :چه بویی؟؟
متوجه شدم وگفتم :آها روغن های دیگه بده برات ..روغن زیتون ریختم ...
سری تکون داد وحرفی نزد ..آی الهی کوفتت بشه که یک تشکرم نکرد ...دوست داشتم ماهیتابه
روبکوم تو سرش ...کیارش هم نشسته بود کنارش حرف میزدن ومیخوردن ...باید کلی سوال ازش
بپرسم ازاین سامورایی وحشی ..
یک لحظه خندم گرفت ..چه لقبی ..سامورایی وحشی ...
بی صدا خندیدم که کیارش گفت :مدجدیده آدم واسه خودش جوک بگه باخودش بخنده ...
خندیدم وگفتم :خب فضولی تو چقدر ..ربطی داره ؟...
بامزه گفت :خدا شفات بده ...
لقمه روگذاشتم تو دهنم وگفتم :من جمله شما "بعد یواش تر گفتم "وبغل دستیت ....یک خل دیونه
ام توسالنه ..همراه بااون ...
کیارش غش غش خندید که طاها محکم زد رومیز وباداد گفت :ســپــیــده ..
دومتر پریدم باال وگفتم :بله .."کم نیاوردم ..
کیارش با اخم روبه طاها گفت :کوفت سپیده ..رنگش پرید این که ....زده به سرت امروز نه
؟؟...نمی فهمی شوخیه ...
طاها با داد گفت :من نخوام زنم با مرد نامحرم بخنده و...
کیارش زد تو صورتش وگفت :خیلی احمقی طاها خیلی ..چی فکر میکنی تو ؟؟..
هل کرده بود زده بود توصورت طاها ..وای االن دعوا نشه ؟؟
قبل ازاین که طاها حرفی بزنه کیارش زد از خونه بیرون ...
طاها نگاهم کرد وگفت :فقط از جلوم برو ...
خب مگه تقصیر من چیه ؟؟...معلوم نیست چند چند باخودش ..دیگه تحمل یک ثانیه موندن
دراینجارو ندارم ...برم هتل بهتره تا هر ثانیه جنگ اعصاب داشته باشم ..هنوزم مثل همیشه شک
داره ...خسته بودم ...
با غیظ گفتم :چـــشم ...
رفتم باال ..به درک که آبروم بره ..به جهنم که هرکاری که شد ...دارم دیونه میشم ...به خودمم
تشر زدم که اشکم نباید بیاد بیرون ..میرم تا زمانی هم که به غلط کردن نیفتاد عمرا برگردم ...
سوییچ ماشینم روکه خدارو شکر باباکادویی تولد بهم داده بود روبرداشتم ..یک پرشیایی مشکی
رنگ ....با ریموت درخونه رو باز کردم که صداش آمد که گفت :کدوم گوری میری ؟؟...
برگشتم عقب با حرص گفتم :به توچه که کجا میرم ....
دویدم سمتم ..من یک جیغ کشیدم داخل ماشین نشستم دررو هم قفل کردم ..گازدادم رفتم
بیرون ...."خدا کنه ..موش وگربه بازی نشه ..دنبالم نیاد ....
از آینه نگاه کردم ...نه خدارو شکر نیومد ...
بی صدا اشکام داشت میومد پایین ..اصال فکرشم نمی کردم که حتی نسبت به برادرخودش هم
بدبین باشه ...دیگه دیدم تار شده بود ..با پشت دستم اشکام رو پاک کردم ..باحرص ..جوری که
گونه ام از شدت عملم سوخت ودردش شروع شد ...
۳۰
پروانه های وصال
رفتم سمت طاها وگفتم :چیزی نشده بود .."خب گمشوبرو دیگه مثل بت زهر مارایستاده برافضولی .کیارشم رواعصا
دوست داشتم یک جایی خیلی خلوت برم ...توکوچه تاریکی ماشین روبردم ...که ماشینی به سریع
مستقیم از طرف مقابلم داشت میومد سمتم ...انگاری راننده زده بود به سرش ...با دقت نگاه کردم
..نه ماشین طاها نبود ....دوست داشتم یک جیغ بزنم تا از فشاری که روم بود راحت شم ..کسی
درک نمی کنه حالمو ...بی خیال ماشینه شدم ...قفل مرکزی رو زدم وسرم روگذاشتم رو فرمون
...منتظر بودم که بنزه بهم بزنه ..اما اتفاقی نیفتاد ...اگرم میزد بی خیال میبودم ...داشتم فکر
میکردم ..چه غلطی بکنم با این طاها ...درسمم هنوزتموم نشده بود که جداشم برم سرکار ..اصال
کاررو بی خیال میشدم ..کجا زندگی میکردم ؟...خسته بودم حسابی یک دوماه بازم زمان زیادی
هست .. تو دوران کودکیمم کسی بود که از همون اول بهش تکیه کنم ...مامانی که واسم مادری
نکرد ...بابایی که زیاد نقشش رو درک نکردم تو خانواده ام ...سارای که معلوم نیست تهرانه یا
رامسر ..چون دانشگاهش رامسر بود ..دریغ ازاین که یکم باهم خوب باشیم ...درسته دوقلو بودیم
اما دوتا آدم کامال متفاوت از لحاظ اخالقی ....
سرمو کوبوندم رو فرمان ماشین ...اصال خریت کردم ازدواج کردم ...دوباره کوبوندم سرمو ...
صدای گفت :هوی نکن ....
سربلند کردم دیدم طاهاست ...کلید های یدک ماشین هم دستشه ..به روبه روخیره شده ...
با جیغ گفتم :گمشو برو پایین ...
نگاهم کرد وگفت :واگه نرم ؟؟....
دیونه شده بودم حسابی ...سرمو زدم به شیشه وگفتم :انقدر این کارو میکنم تا بمیرم ....
خندید وگفت :پس بزن ...
محکم سرمو زدم که گرمی خون رو احساس کردم ...
برگشت سمتم وگفت :بابادل وجرائت...آفرین خوشم آمد سرحرفت هستی شعار نمی دی ...
محکم زدم تو گوشش وپریدم پایین ..تلو تلو میخوردم ...سرم حسابی گیچ میرفت ...
جلوم ایستاد وگفت :خب بریم خونه ...
بدم میاد ازش ..با داد گفتم :تو یک بیمار روانیه ...میفهمی
لبخندی زد وگفت :ازکی تا حاال تا روان پزشکم شدی تو؟ ...اون آستانه تحملم داره پرمیشه ها ...
با کیفم زدم به شونه اش وگفتم :گمشو ....
سرم رو تکون دادم به طرفین ...کاش بمیرم چقدر خوب میشد ...درحالی که حالت آدمای مست رو
داشتم ..وسرگیجه زیادی داشتم ..کفش های لج دارم رو درآوردم تا تعادل داشته باشم ...
کوچه انتهاش خیلی تاریک بود ...یک تیر چراغ برق سرکوچه بود که نور نارنجیش زیاد محیط رو
روشن نکرده بود ...داشتم سمت روشن کوچه ..پشت به طاها میرفتم ...قدمام کج وراست میشدن
...کیفم دنبالم کشیده میشد ...چیزی جلوم نبود اما کشیده شدم عقب ..انگار جلوم دیواربود ومن
حس میکردم اگر جلو برم میخورم بهش ...سرم رو دوباره تکون دادم که خون ها پاشیده شدن به
اطراف ...همین وطور تلو تلو خوران جلو میرفتم که نگاه تارم افتاد به آسمون که حسابی قرمز بود
...سوز سردی هم میپیچید تو این کوچه تاریک ...رنگ آسمونم مثل خون بود ...قرمز....
یهو پام روروی پای دیگه ام گذاشتم وافتادم ...تعادل اصال نداشتم ..اصال...
دستام روگذاشتم روزمین تا دوباره بلندبشم که دوباره افتادم....
بغلم کرد وگفت :توخودت یک پادیونه ای نه من ...کی به خودش آخه آسیب میزنه ...یعنی یکی بگه
خودتو بنداز تو چاه تومیندازی ...دیونه ای دیگه ...
توبغلش.. چشمام زوم بود به آسمون رنگ خونی...انگار میچرخید ...روزخمم رو بوسید وگفت :حیف
که .....
خواستم بلند بشم ..که گرفتم وگفت :بشین خواهشا ...ببین یک چیزی رو از من مخفی کرده بودی
که هرمَردی که بفهمه کمه کمه اش طالقش میده ...سپیده تو میفهمی با این پنهون کاریت چی
سرمن آوردی ؟؟هان ؟؟..متوجه هستی ..
نگاهش کردم ودرحالی که صورتش رو تار میدیدم گفتم :من...
فشارم داد به خودش وگفت :نه روت رو برم که بازم میخوای جلوم بلبل زبونی کنی ...چی میخوای
بگی این که دستشم به تو نخورده هوم؟؟..این مهم نیست ...یعنی خداروشکر که دستتم یکبار
نزده واگرنه لهت میکردم ....
جلوی حرفش پریدم وگفتم :یعنی االن نکردی ؟
موذی خندید وگفت :نچ ...
کاش انقدر حس وحال داشتم که بزنم تو شکمش ....
نگاهم کرد وگفت :بهتره بریم ..میدونستم کلی حرف داره ..اما چرا نمی گه ؟؟..
به صورت خونیش که به صورت من زده بود نگاه کردم وگفتم :طاها ...
بدون این که نگاهم کنه ..دزدگیر ماشین رو زد وگفت :بله ...
آها کو تا باز تاوانش رو بدم ...گفتم :االن چرا حرف نمی زنی ؟؟...خوب بگو ....
نگاهم کرد اول ..خیلی با تعجب ..بعدلبخند زد وخندید ...حاال من بودم که تعجب کردم حسابی
....نگاهش کردم با چشمای گردشده ...که گفت :چند سالته ؟؟.....
به سالمت عقلش شک کردم وگفتم :خب که چی ؟؟21....
خندید وبامزه گفت :همونه ..از تو نمیشه انتظار داشت درک زیادی داشته باشی ..انگاری باید همه
۳۱
پروانه های وصال
دوست داشتم یک جایی خیلی خلوت برم ...توکوچه تاریکی ماشین روبردم ...که ماشینی به سریع مستقیم از طرف م
چی رو برات بگم ..بعد دلخور از رفتارت..با اخم ادامه داد :اصلا مادرت چیزی درباره ای رفتار با
همسرو اینا چیزی به تو گفته ؟؟...دارم به این نتیجه میرسم که نکنه تو موارد دخترونه ات رو هم
زمانی که دختر بودی از کس دیگری پرسیدی وفهمیدی ..مطمئنی شهره مامان توست ؟؟...
اولش اخم کردم ..اما خب راست میگفت ..من از مدرسه بود که فهمیدم از یک سری چیزادرباره
بلوغم واین که هرماه که .....
یهو گفت :سپیده خوابیدی ؟؟...
غرق در فکر در گذشته ها بودم که اون روز چقدر من وسارا هول کرده بودیم ..میدونستیم قضیه
چیه ..اما خب خجالتم بود که به مامان بگیم ...واز اونجایی هم که دختر شر وشیطونی بودم زیاد تو
بحث های که بچه های کلاس تو همه جوره مسائلی میذاشتن شرکت نمی کردم ویک سره با دبیر
ورزشمون بودم چون تو مسابقات والیبال مدرسه شرکت کرده بودم ...واز اوجایی که سارا
میدونست ..باهم مشکل رو حل کردیم ...مامان هم وقتی متوجه شد چیزی نگفت
بوسیدم ..پوفی کرد وگفت :نه مثل این که خودم باید هرچیزی رو بگم ....از دختری که 21سالشه
ومادر درست حسابی هم که نداشته تا یک سری چیزارو برات روشن کنه ...."یک نفس عمیق
دیگه کشید وگفت :دختر کوچولومی دیگه ....اگر نمی بودی نمی گفتی بقیه حرفتو بگو ..خودت باید
به بقیش می رسیدی ...یادم باشه تو هر مسئله ای سعی کنم در لحظه جوش نیارم اول ...چون
خودم باید توجیهت کنم ....."زهر خندی زد وگفت "...سپیده اون مادره تو داری .....خودتم که
شیطونی دنبال یک سری چیزا نمیری که متوجه بشی ..امیدم بود که بفهمی چه چیز مهمی رو
نگفتی بهم ..اما میبینم که از این به بعد هر مرحله از زندگیم روباید خودم قبلش واست شرح بدم
...بله خانوم کوچولوی دیگه ...ماشاالله شرم که هستی ..میترسم بچه دارشیم بعد ببینم خودتم
همبازیش شدی و...
هنوز داشت میگفت که گفتم :جناب پدر بزرگ ...سخنرانی بسه ..هی هیچی نمی گم....
خندید وبوسیدم وگفت :همه اش 11سالمه ها ...
با اخم گفتم :من دقیقا عاشق چیت شدم ؟؟...
با مزه گفت :بع ....این همه جذبه ..والا ...
اخجون شده بود همون طاها مهربونه ...خیلی دوسش داشتم ...اختلاف سنی مونم واسم مهم نبود
حتی یک ذره ...تازه ازاین بیشترهاش رو دیده بودم که زن ومرده با هم 21-25 سال اختلاف
داشتن اما زندگی آرومی داشتن ...روزی هم که مشاوره رفته بودم بهم گفت :مهم اون آرامش که
دونفر درکنار هم به دست بیارن ...گاهی دیده شده که یک نفر با وجود کسی که همسن پدر
بزرگشه ..خوشه ...زندگی خوبی داره ....
چشمام روبستم ودیگه حرفی نزدم ..اما دوغ چرا هنوزم نمی دونستم طاها چی میخواست بگه ومن
..چی رو نفهمیدم ..خب کاش بیشتر واسم تضیح میداد ...
تکونم داد وگفت :نخوابی ها ...
دلم حسابی از دستش گرفته بود ..اصال ادامه زندگی باهاش اشتباه هست ...
صاف نشستم سرجام وگفتم :من طالق میخوام ...
زد روترمز وگفت :چی میگی ؟؟...سپیده یکم فکر کن ..کسی که الان خیلی شاکیه ..کیه ؟؟...
خب اون ناراحت ..منم ناراحت ..چی میشه ؟؟..گفتم :توهم ناراحتی ..منم ناراحتم ...به جایی اون
برخوردت میتونستی ..بذاری من توضیح بدم برات ...حق داری ها اما ..تو هنوزم سبت به من شک
داری وتردید ..یکم با چشمای واقع بینانه که نگاه کنی متوجه میشی....
۳۲
ابودرداء روایت کرده است:
«شب امیرالمؤمنین علی علیه السلام را دیدم که از مردم کناره گرفته و در مکان خلوتی مشغول مناجات با پروردگار است، در حالی که او در محراب عبادت ایستاده بود و اشکهایش بر روی صورتش می غلطید، مانند مار گزیده به خود می پیچید و مانند مصیبت دیده ها گریه می کرد و می گفت: «آه!آه! از توشه اندک و سفر طولانی و انیس و همنشین کم! آه از آتش که جگرها را بریان کند و پوست بدن را پُر کند، آه از آتشی که خرمن گستراند».
ناگاه دیدم صدا خاموش شد. گفتم حتما حضرت را خواب برده است. رفتم تا آن حضرت را بیدار کنم. چون ایشان را حرکت دادم، دیدم همچون چوب خشک شده است. گفتم شاید امام از دنیا رفته است. به خانه آن حضرت رفتم و فاطمه علیهاالسلام را از این امر آگاه ساختم، ایشان فرمودند: «این حالتی است که هر شب از ترس خدا بر او عارض می شود.»
😭پس وای بر حال ما که این گونه به نمازهای واجبمان کم توجّهی می کنیم، چه رسد به سایر عبادات. وای به حال ما که هنوز باور نکرده ایم باید توشه فراوانی برای راه طولانی برداریم.
#نماز_شب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 روضه وداع امام حسین (علیه السلام) با زینب (سلام الله علیها)
سخنران شهید کافی
💚أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها💚
#ماه_رجب
🖤
🌸🍃
🍃
🌙اعمال شب پانزدهم ماه رجب🌙
💫پیامبر (صل الله علیه و آله) فرمودند:
هنگامی که شب نیمه رجب فرا رسید خداوند تعالی به خزانه داران دیوان مردم ونویسندگان اعمالشان دستور می دهد و می فرماید :
🔹در نامه بندگانم نگاه کنید وهر بدی یافتید آنرا پاک کرده و به حسنات تبدیل کنید.
🔹پس با این امید که امشب علاوه بر آنکه دعوت منادی خداوند را اجابت میکنی ، دیوان ونامه ات مورد نظر اوست، اعمال وعبادت آنرا شروع کن که در روایات بیش از پنج گونه نماز برای این شب وارد شده ابتدا شبیه همان نمازی که در شبهای ۱۳ و ۱۴ گزارده ای امشب شش رکعت می گزاری که در هر رکعتی سوره های یاسین و ملک واخلاص را بعد از حمد می خوانی.
✴️دوم: این نماز را که (امام صادق (علیه السلام) روایت کرده اند را می گذاری
🔹در شب نیمه ماه رجب دوازده رکعت میگذاری که بعد از هر دو رکعت سلام می دهی به این ترتیب که در هررکعت سوره های حمد و اخلاص و فلق و ناس وآیت الکرسی و قدر را چهار بار می خوانی بعد تشهد را خوانده و سلام می دهی وبعد از اتمام نماز یعنی از سلام نماز چهار بار میگویی:
💥الله الله ربی لا اشرک به شیئا ولا اتخذمن دونه ولیا💥
و بعد هرچه دوست داری دعا می کنی.
✴️سوم:
امام صادق (علیه السلام) فرمودند:
🔹 درشب نیمه ماه رجب ۱۲ رکعت نماز میگزاری که در هر رکعتی حمد وسوره را میخوانی وبعد از اتمام نماز سوره های حمد و فلق و ناس و اخلاص و آیت الکرسی را چهار بار میخوانی وبعد از آن چهار بار میگویی:
💥 سبحان الله و الحمدلله ولا اله الا الله و الله اکبر 💥
👈آنگاه میگویی:
💥الله الله ربی ٬لا اشرک به شیئا ٬ماشاءالله لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم 💥
✴️چهارم: این نماز را که از حضرت رسول (ص)روایت شده میگذاری که فرمود:
کسی که در شب نیمه ماه رجب سی رکعت نماز بگذارد به این ترتیب که بعد از حمد و سوره اخلاص را ده بار بخواند و نمازش تمام نمیشود تا اینکه پاداش هفتاد شهید به او داده شده و در روز قیامت نور او برای اهل آن میدرخشد همچنانکه میان مکه و مدینه و خداوند بیزاری از آتش و بیزاری از دو روییرا به او عنایت کرده و عذاب قبر را از او بر میدارد.
✴️از دیگر اعمال امشب زیارت سید الشهدا امام حسین (ع)است که هر مومن ممتحنی در شب های عظیم برای زیارت آن بزرگوار از پروردگار بزرگ خویش کسب اجازه نموده وبه زیارتش می شتابد پس از آن غافل مباش.
📚 وسائل الشیعه
💚أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها💚
#ماه_رجب
🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 وفات جانسوز
🕯صدف دریای ایثار و عصمت،
🖤پرورش یافته دامان ولایت
🕯محبوب مصطفی(ص)
🖤و نور دیده مرتضی(ع)
🕯سکاندار کربلا
🖤و عطر خوش زهرا(س)
🕯و الگوی عفاف و پاکی
🖤حضرت زینب
سلام لله علیها تسلیت باد 🏴
💚أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها💚
#ماه_رجب
🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمهای مهربان زیادی را می شناسم
ڪه هر بار سفارش می ڪنند
"مراقب خودت باش"
اما مهربان تر از آنان
خداوندی است ڪه میگوید
" خودم مراقبت هستم"
#شبتون_قشنگ 🌙
دلـــــــتون آروم ♥
🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️السلام ای دختر شاه نجف
▪️السلام ای صابر صحرای طف
▪️السلام ای چادر زهرا به سر
▪️السلام ای نور خورشید و قمر
▪️السلام ای مقتدای عالمین
▪️السلام ای خواهر خوب حسین
🏴 رحلت بانوی کربلا تسلیت 🏴
🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی🌸🍃
خدایا🙏
🌸دراین روز معنوی
✨به حق بی بی
🌸به حرمت صبروشکیبایی
✨خانم زینب کبری (س)
🌸امروز هرکس هر حاجتی
✨هر آرزوی داره
🌸بادست مهربانت برآورده کن
آمین..🙏
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️به رسم ادب
▪️سلام بر حسین
▪️سلام بر بی بی 🖤
▪️سلام براسوه صبروشکیبایی
▪️سلام بر اسیر کربلا
▪️سلام بر بزرگترین بانوی تاریخ
▪️سلام بر دوستان با وفا
▪️روزتان بی بی پسند
🥀🍃
◾️آن که نامش
کرده عالم را مسخر زینب است
◾️آن که وصفش
می رباید هوش از سر زینب است
▪️مادرش آموزگار
مکتب شرم وحیاست
▪️فارغ التحصیل
دانشگاه مادر زینب است
◾️گر علی بن ابی طالب بود معیار صبر
◾️آن که صبرش با علی گردد برابر زینب است
▪️گفت پیغمبر
حسینم هست کشتی نجات
▪️بادبان و محور و
سکان و لنگر زینب است
◾️هست از درهای
جنت یک درش باب الحسین
◾️فاش می گویم
کلید قفل آن در زینب است
▪️آن چه داغ
شش برادر را به خود هموار کرد
▪️تا بماند جاودان
دین پیمبر زینب است
سالروز وفات
#حضرت_زینب (س) تسلیت باد 🏴
─┅─═इई 🖤🖤🖤ईइ═─┅─