فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شکلات_مغز_دار_خونگی فوق العاده خوشمزه😋😋
شکلات آوردم براتون مغز دار، خوشمزه، پرطرفدار دیگه چی از این بهتر حتما ویدئو رو سیو کن که برای عید درستش کنی😍
مواد لازم شکلات نارگیلی
پودر نارگیل 2پیمانه
شیر عسلی 4ق غ
شکلات تخته ای شیرینی 150گرم
روغن 1ق غ
پودر پسته برای تزیین
مواد لازم شکلات شونیز
بیسکوئیت پتی بور شکلاتی 1بسته
شکلات صبحانه 3ق غ
مغز فندق برای وسط شکلات به میزان لازم
شکلات تخته ای شیرین 150گرم
مغز فندق خرد شده 1/3پیمانه
روغن 1ق غ
مواد لازم شکلات پشمکی
پشمک وانیلی 250گرم
شکلات تخته ای تلخ 150 گرم
#داستان
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غُلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند.
وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو میکردند.
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید.
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهمیدیم
بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار؟ ...
🌸🌺🌸
📚سر و کیسه کردن
این ضربالمثل که در زبان عامیانه "سرکیسه کردن" گفته میشود، کنایه از این است که همه موجودی و دارایی کسی را از او گرفتهاند.
در روزگار گذشته که وسایل نظافت و آرایش تا این اندازه وجود نداشت، کیسهکشی و سرتراشی در حمامهای عمومی انجام میشد. یعنی دلاک حمام نخست سر حمام کننده را میتراشید، او را کیسه میکشید و سپس صابون میزد تا همه موهای اضافی و چرکهای بدن او به کلی زدوده شود و شستشوی کامل انجام بگیرد.
از این رو سر و کیسه کردن (یعنی اصلاح کردن موی سر و کیسه کشیدن بدن) نزد مردم شستشوی کامل به شمار میرفت و هر کس این دو کار را با هم انجام میداد، آن چنان پاک میشد که به گمان خودش مدتها نیاز به نظافت دوباره نداشت.
امروزه اگر چه عمل "سر و کیسه کردن" دیگر مورد استعمال ندارد، ولی معنی استعارهای آن باقی مانده است و در مورد کسی به کار میرود که دیگری چیزی برای او باقی نگذاشتهاند.
هر چند سر کیسهی این طایفه مُهر است
کردیم "سر و کیسه" ولی اهل جهان را
عبدالغنی بیگ قبول
🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شگفتی های حجاااااب
مدیونید اگه این فیلم رو ببینید و منتشر نکنید.
روز قیامت جلوی تک تکتون رو میگیرم
#زن_عفت_افتخار
پروانه های وصال
#ولایت 46 ✅ آدمی که #سالم باشه وقتی به رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم میرسه میگه: آقا شما چ
#ولایت 47
🔷 از ابن عباس پرسیدن زمان پیامبر #منافقها رو چطور میشناختید؟
🔰 گفت: توسط محبت یا بغض به علی ابن ابی طالب علیه السلام....👌
🌼 چرا اهل بیت انقدر تاکید میکنن برای اینکه مردم رو به سمت خودشون بکشونن؟
اینکه آدم مدام توسل کنه و زیارت بره و...؟
🕌❓❓🤔
👈 برای اینکه کار رو برامون آسون کنن💞
دیگه رنجی نمیمونه....
در بلا هم میچشم لذّات او
ماتِ اویم، ماتِ اویم، ماتِ او......
🌺 امام صادق علیه السلام فرمودن «حتی یه نفر از شهدای کربلا دردِ زخم هم احساس نکرد...»
✅ ولایت زندگی انسان رو آسون میکنه.....
شهدای کربلا پرواز میکردن و میرفتن💖🕊
🌷
پروانه های وصال
با لحن مسخره ای گفت: شبنم: من همونی شدم که خواستم و توام همون کثافتی هستی که بودی... من: آره، تو ف
*فصل هفتم*
عصر همون روز با مصطفی رفتیم آژانس تا اون انصراف بده و من بجاش اسم بنویسم...
توی راه گریه کرد و گفت:
لیاقتم بیشتر بوده که آقا منو جای اون دعوت کرده..
تا رسیدن به مقصد بی قرار بود و منم دلم سنگ...
اصال دلم نمیخواست کنار بکشم..
میخواستم به هر قیمتی شده برم و از نزدیک ببینم این حسین کیست...!!!
وقتی رسیدیم متوجه شدیم کاروان یه نفر کنسلی داشته و حاال بدون اینکه مصطفی انصراف
بده باهم هم سفر میشدیم..
احمد آقا میگفت این یعنی چراغ سبز آقا، وقتی اینجوری دعوتت کرده...!!!
*
بلند گفتم:
من: یه دقیقه آروم بگیرید ببینین چی میخوام بگم...
صدای نزدیک به فریادم بچه ها رو مجبور کرد سکوت کنن...
صدامو صاف کردم و گفتم:
من: نگفتم بیاین اینجا که مثل همیشه الواتی کنین...
این یه گود بای پارتیه...
چشای همشون گرد شد و منتظر ادامه ی حرفم موندن...
من: دیگه فرصتم برای زندگی کمه... دکتر تشخیص داده یه توده توی سرم و همین روزا باید
برم پیش اموات... جمعتون کردم اینجا تا ازتون حاللیت بطلبم...
بی توجه به نگاه های مبهوتشون ادامه دادم
من: هرچند که آزاری بهتون نرسوندم و با دخترام به میل خودشون رفتار کردم، اما بازم دلم
میخاد اگه رفتنیم ازم کینه ای نداشته باشین...
معلوم نیست چقدر زنده بمونم، اما همین روزاس که خبر مرگ هامون برسه...البته اگه هامون کس و کاری داشته باشه که بخوان خبر مرگشو بدن یا براش پرده بزنن و گریه
کنن...!!!
بدون خواست خودم با کسی آشنا شدم که یه دکتر خوب بهم معرفی کرده...
اسمش حسینه، همون امام حسین معروف...
همون کسی که ماها چیز زیادی درموردش نمیدونیم...
دکتر جوابم کرده منم میخام آخرین راهو برم، در خونه ی حسین...
حتی اگه جوابی نگیرم مهم نیست، این همه اینجوری زندگی کردم یه مدت کوتاهم روش
زندگیمو تغییر میدم...
به هر حال برای من که آدم تنوع طلبی هستم تجربه ی جالب و جدیدی میتونه باشه...!!!
سیگاری گوشه ی لبم گذاشتم و روشن کردم، دودشو فوت کردم و گفتم:
من: حرفم تمومه میتونین برین...
با بغض سنگینم رفتم توی اتاق...
نمیدونم چقدر گذشت که در باز شد...
شیما اومد و نشست لبه ی تخت باالی سرم...
دستش رفت توی موهام و گفت
شیما: چرا به من نگفتی هامون؟؟؟
بی توجه به سئوال و لحن دلخورش گفتم:
من: بچه ها رفتن؟؟
بینیشو باال کشید و اشکشو پاک کرد...
شیما: آره...
من: پس تو چرا موندی؟؟؟؟
شیما: امشب میخام...
پتو رو روی سرم کشیدم و حرفشو قطع کردم
من: توأم برو، لطفا برای همیشه...
شیما: اما من...
داد زدم:
شیما زودتر ازینا تاریخ مصرفت گذشته بود... پس برو...
سرمو از باالی پتو بوسید گفت:
شیما: حق با توئه میرم ولی مطمئنم که خوب میشی، تو گفتی لطفا برو برای همیشه، قبول
کردم. منم میگم لطفا قوی باش و خوب شو، لطفا توام قبول کن...
صدای پاشنه های کفش و بسته شدن در اتاق راحتم کرد و با خیال ناراحتم به خواب رفتم....
*فصل هشتم*
نور عجیبی میدیدم...
هیچ نوری اون درخشش و روشنایی اون نور رو نداشت....
تو یه صحرای خشک و بی آب لب تشنه نشسته بودم و از گرما هالک بودم...
باز همون سر درد لعنتی داشت طاقتمو میگرفت...
این توده ی بدخیم منو وادار کرده بود تا آخرین روزهای زندگیمو با نفرت بگذرونم....
نور لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشد...
دستی روی سرم حس کردم و آب شدم زیر سنگینیه یک نگاه...
یه صدای محکم و مهربون که از وسط نور به گوشم میخورد...
نسبت به ما بی شناختی...
خواست خداست و دعای مادرت، شیر پاک ...
نگاهت کردیم، اراده کردیم دعوتت کردیم...
قبل از اومدنت شفاتو دادیم...
یه بار سالم دادی، جواب سالم واجب بود، دادیم....
با معرفت و شناخت کامل، ایمان بیار و بیا....
بیا، بیا، بیا....
از خواب پریدم...
دیوونه شده بودم...
به خودم میلرزیدم و گریه میکردم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
نگاه خدا و دعای مادرم...
شیر پاکی که بهم داده...
تأثیرش از لقمه ی حروم پدرم بیشتر بوده...؟؟؟!!
مادرم...
خیلی کوچیک بودم که از دستش دادم...
یه مادر خیلی با خدا که همیشه دعاش این بود...
عاقبت بخیر شی پسرم...
یه مادر خیلی با خدا که زیر دست پدر بی دینم از دنیا رفت...!!!
و پدرپولداری که با مجازات مادرم رفت و اموالشو گذاشت برای هامون هدایت...
تک فرزند و کوچک خاندان هدایت که اموال بی پایانشون به من رسیده بود و اگر تا آخر عمرم
میخوردم و میخوابیدم بازم تموم نمیشد....!!!!
و حاال اگه من بچه ای نمیاوردم نسلشون در حال انقراض بود...
من چی دیده بودم؟؟؟
اون کی بود؟؟؟
من کی بودم؟؟؟
وای خدا داشتم دیوونه میشدم....!!!
۱۰
پروانه های وصال
*فصل هفتم* عصر همون روز با مصطفی رفتیم آژانس تا اون انصراف بده و من بجاش اسم بنویسم... توی راه گری
خواب عجیبی بود حاجی...
همینطور که اشکاشو پاک میکرد بوسه بارونم کرد و گفت:
احمد آقا: خوش به سعادتت هامون، خوش به سعادتت...
از بچگی تو مجلس آقا بودم، دیگه پیر غالم شدم ولی یه بار خواب اربابو ندیدم...
آرزو دارم، به خدا آرزو دارم فقط یه بار ببینمش... هامون چه سعادتی نصیبت شد بابا...
بی توجه به حرفش گفتم:
من: باید برم دکتر، شمام همراهم میاین؟
احمد آقا: معلومه که میام، میامو به چشم میبینم عنایت آقارو...
همین طور که بلند میشدم گفتم:
من: االن باید برم
مصطفی با تعجب گفت:
مصطفی: االن میخوای بری؟؟
فکر میکنی بتونی وقت پیدا کنی واسه یه متخصص خوب؟؟؟
سری از روی تأسف واسش تکون دادم و گفتم:
من: نابغه، یه دکتر متخصص در هر زمینه ای دوست و رفیق داره.. البته االن باید برم پیش یکی
از استادای ماهرم...
با عجله رفتم توی ماشین، احمد آقا و مصطفی هم خیلی زود اومدن...
تا رسیدن به مطب خصوصی استادم، احمد آقا حرف زد و گریه کرد...
منم هیچی نفهمیدم و توی حال خودم بودم...!!
میخواستم زودتر برسم و ببینم این خواب تعبیر داره یا نه؟؟؟
باهم وارد مطب دکتر شدیم
منشی با دیدنمون خیلی زود گفت منشی: وقت قبلی داشتین؟؟؟
سری تکون دادم و گفتم:
من: خیر، ولی فوری میخوام برم داخل...
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
منشی: شرمنده، دکتر وقت ندارن، االنم که دیگه دیر وقته...
بی توجه به حرفاش گفتم:
من: بهشون بگین هامون هدایت اومده....
خوشبختانه انقدر دانشجوی خوبی بودم که هر استادی منو به یاد داشته باشه...
استاد اومد به استقبالمون و محترمانه ما رو به داخل اتاقش دعوت کرد
خیره شده بودم به دکتر و منتظر نگاهش میکردم..
با پام ضرب گرفته بودم روی زمین و پوست لبمو میجوییدم...
احمد آقا به دادم رسید و سکوت اتاقو شکست...
احمد آقا: چی شد دکتر؟؟
دکتر با تعجب به عکس قبلی و جدید نگاه میکرد و مقایسشون میکرد...
عینکشو از چشمش برداشت خیره شد به من...
دهنم حسابی خشک شده بود، با بی توجه به نگاه سنگین دکتر لیوان آبی ریختم و یه نفس
خوردمش...
بی فایده بود و دهنم خشک تر از قبل شد..
از شدت استرس داشتم باال میاوردم...
دکتر: خیلی عجیبه....
ضربان قلبم هر لحظه بیشتر می شد...
دکتر: عکس قبلی یه توده ی خیلی خیلی بدخیم و پیشرفته رو نشون میده... اما این عکس...
شونه باال انداخت و گفت:
دکتر: هیچی... هیچی پیدا نمیکنم...
سالم سالم، توده ی بدخیم که هیچ از خوش خیمش هم خبری نیست...
واقعا نمیدونم چی بگم هامون.... علم پزشکی رفت زیر سوال....!!!!
احمد آقا همونجا به سجده افتاد...
دستم جلوی دهنم گذاشتم و جلوی اشکمو گرفتم...
وقتی احمد آقا رو دیدم به هق هق افتادم...
خجالت میکشیدم...
احمد آقا: دیدی هامون...
دیدی چیکار میکنه...
خوش به سعادتت....
خوش به سعادتت که نگاهت کرد....
تو مطمئنی نگاه خدا، نگاه آقا بهته...
من سراپا گناه چی...؟؟؟
بین هق هقم سرمو پایین انداختم و گفتم:
من: خجالت زده ام، شرمنده ام شرمنده....
تا روز پرواز فقط و فقط از احمد آقا سوال میپرسیدم و اون با صبر و حوصله جواب میداد..
برای دونستن اخالق و شناختن کسایی که میخواستم به زیارتشون برم حسابی هول بودم...
غافل بودم از اینکه کار آسونی نیست، حتی اگه تا آخر عمر واسه شناختن یکیشون مطالعه کنم
باز هم به معرفت کامل نمیرسم...
تا اون روز فقط تونستم جریان عاشورا رو گوش کنم و رشادت های افراد مختلفو برای خودم
تجسم کنم...
بالخره روز موعود رسید و پرواز کردیم به سمت نجف...
وصف حرم موال علی کار هر کسی نیست، اونم کار هامون..
از عظمت علی همین بس که الل می شی و بهت زده...
همین بس که حس غرور ناخودآگاه در کنار بزرگ ترین مرد تاریخ بهت دست میده...
قرار بود از اونجا مسیرو مثل همه پیاده بریم کربال...
وقتی به این فکر میکردم توی خودم نمیدیم اما وقتی وقتش رسید در کمال تعجب کل راهو
پیاده و بدون کفش رفتم...!!!
وقتی اون همه آدم کوچیک و بزرگ، پیر و جوون رو میدیدم که با شور حسینی راه رو پیش
گرفتن، انرژی می گرفتم...
مسیر بهشتی نجف تا کربال طی شد...
ستون ها و موکب ها...
نذری هایی که تا گذشته ای نه چندان دور حاضر نبودم نگاهشون کنم...
اما حاال همشونو با میل و رغبت میخوردم...
خورشت ها و چای های عجیب و غریب عربی...
دستشویی های صحرایی و امکانات محدود...
حتی فکرشم نمیکردم این راه انقدر برام شیرین باشه که بی توجه به نبود امکانات و شلوغی به
راهم ادامه بدم و تمام مسیرو اشک بریزم..
مخصوصا با وجود مصطفی و احمد آقا که توی راه برامون دم میگرفتن و روضه میخوندن...
۱۱
پروانه های وصال
خواب عجیبی بود حاجی... همینطور که اشکاشو پاک میکرد بوسه بارونم کرد و گفت: احمد آقا: خوش به سعادتت
حاال میدونستم دارم کجا میرم و برای رسیدن به مقصد عجله داشتم...
برام جالب بود اخالق عراقی ها..
برای رفتن زوار امام حسین به خونشون التماس می کردن...
میبردنت، ازت پذیرایی میکردن، لباس هاتو میشستن و روز بعد راهیت میکردن...
مسیر عشق طی شد...
برای رسیدن به هتل رزو شده وقت زیادی گذاشتیم توی اون شلوغی...
با عجله کوله پشتیمو گذاشتم توی اتاق و گفتم:
من: برم دوش بگیرم میخام برم حرم...
احمد آقا: دوش نمیخاد بابا، باید با غبار تن بری زیارت آقا، از آداب زیارته...
شونه باال انداختم و گفتم:
من: جدی؟؟؟ خیلی خوبه پس زود تر میتونم برم زیارت...
مصطفی با خستگی روی تخت دراز کشید و گفت:
مصطفی: من که خیلی خسته ام، جدای خستگی فکر کردی میتونی بری زیارت تو این
محشری که راه فتاده؟؟؟
شالی که از احمد آقا گرفته بودمو روی شونم انداختم و گفتم:
من: بی ادبیه اگه واسه تشکر نرم... من آدم بی ادبی نیستم، یادم نرفته که چه اتفاقی برام
افتاده... حتما باید همین امشب برم، هرطور شده... اگه نمیایین من تنها میرم..
احمد آقا آستیناشو پایین داد و همینطور که دکمه های لبه ی آستینشو میبست گفت
احمد: من میام هامون جان فقط وضو نمیگیری بابا؟؟؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
من: وضو؟؟؟ چرا چرا....
رفتم داخل سرویس...
باید وضو میگرفتم اما چجوری؟؟؟؟!!!
به خودم توی آیینه نگاه کردم.
برای اولین بار توی عمرم ریشام نیش زده بودن و من اونا رو نتراشیده بودم..
لمو به دندون گرفتم و سعی کردم فکر کنم چطوری وضو میگیرن...!!!
از خودم خجالت کشیدم که با سی سال سن یه وضو بلد نیستم بگیرم....
زیر لبم گفتم :
من: خجالت نداره، از کی میخاستم یاد بگیرم؟؟؟
مادرم که خیلی زود مرد و پدر بی دین و ایمانم...
یکی باید به خودش یاد میداد...
سعی کردم برگردم به زمان مدرسه، همون روزی که مربی پرورشی داشت وضو گرفتنو یادمون
میداد... برگشتم به کتاب دینی...
خوش بختانه با اینکه شیطون بودم اما همیشه درسام خوب بود...
یکم که به ذهنم فشار آوردم یه چیزایی یادم اومد...
انجامشون دادم و توی دلم آرزو کردم درست انجام داده باشم...
رفتم بیرون و گفتم:
من: بریم، من آماده ام...
*فصل یازدهم*
زیر دست و پای مردم داشتم له میشدم...
باید صبر میکردیم و چاره ای جز این نبود...
احمد آقا گفت اول باید بریم حرم حضرت ابوالفضل و برای رفتن به حرم امام حسین ازش
کسب اجازه کنیم...
با اینکه دلم لحظه شماری می کرد واسه دیدن حرم امام حسین اما قبول کردم و به طرف حرم
سقا راه افتادیم...
بگم از بین الحرمین که بهشت بود...
یه دوراهی که میمونی توش واسه انتخاب عباس یا حسین...
نمیخوای پشت کنی به هیچ کدومشون، هر دوشون شکوهی عجیب و خیره کننده ای دارن...
وقتی رسیدیم بین الحرمین و دسته های سینه زنی رو دیدیم، سخت بود بگیریم جلوی
اشکمونو...
احمدآقام شروع کرده بود و زمزمه می کرد با خودش...
من گنهکارو چیکار با زیارت عباس، با زیارت حسین...
و باز دم میگرفت
یه خیابون بهشتی، اسمش بین الحرمینه...
هرکجاش که پا میذاری، جا قدم های حسینه...
دوتا گنبد طالیی، رفته تا به عرش اعال...
یکیشون حرم آقا و اون یکی حریم سقا...
بألخره به هر سختی که بود خودمونو به حرم حضرت عباس رسوندیم...
یه صحن نه چندان بزرگ، متعلق به با وفا ترین یار امام حسین، علمدار کربال
صحنی که با وجود کوچیک بودنش زیبا بود و آرامش بخش...
داخل شدیم، توی اون جمعیت خودمو به سمت ضریح رسوندم...
دستمو توی شبکه های نقره ای رنگش فرو کردم و سرمو گذاشتم روی ضریح...
نور سبز رنگی که به چشمم میخورد آرومم کرد...
یه لحظه خجالت کشیدم و دستمو انداختم...
من با این دست چقدر گناه کردم...
حاال این دست گناهکار، این جسم گناهکار...
زیر لب زمزمه کردم:
شرمنده ام آقا...
جدا شدم تا بقیه هم بتونن زیارت کنن...
اشکمو پاک کردم و گفتم:
من: حاجی باورم نمیشه اینجا انقدر انرژی مثبت داره...
هرچی هم کالس ریلکسیشن رفتم به اندازه ی اینجا آروم نشدم...
خندید و گفت:
احمدآقا: بذار بری حرم آقا، اون وقت میفهمی آرامش یعنی چی...
جایی برای نشستن نبود، احمدآقا ایستاده و بلند زیارت نامه خوندو من گوش کردم...
دل کندن از حضرت عباس سخت بود، اما به شوق دیدن حسین عزم رفتن کردیم....
۱۲
از خواص بسیار عجیب دود کردن
اسپند+کُندر:
دفع شیاطین، جن و از بین برنده انواع ویروس ها و باکتری های مضر است.
👌توصیه ویژه ما به خانوادهها،
مساجد، مدارس و موکب های صلواتی
دود کردن مداوم اسپند و کندر است.
♨️نکته مهم:
دقت بفرمایید حتما این دو با هم باید دود شوند البته اگر گلپر هم اضافه بشود ایرادی ندارد و خوشبوتر هم خواهد شد.
سرتون سلامت خانواده ایرانی 🌺
#دفع_شیاطین_جنّی
#نابودی_ویروس
سبزه ام را می سپارم دست آقای نجف /
طالعم دست علی باشد برایم بهتر است /
اعتقاد هر کسی باشد برایش محترم /
سیزده را دوست دارم زاد روز حیدر است /
سیزده از هر شماره بهتر است /
سیزده را خواستند نحسش کنند /
دشمنان اهل بیت حذفش کنند /
سیزده چون میرسد شادی کنیم /
از #علی_مرتضی یادی کنیم. 🌸🌺
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
🌸🌺🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗خـدایـا
✨چقدر لحظه های
🌸با تو بودن زیباست است
💗بارالهی
✨در این لحظات نزدیک افطار
✨مشگل گشای تمام
✨گرفتاریهای بندگانت باش
✨مسیر زندگیشان را
✨همـوار کن
✨و صندوقچه سرنوشت شان
✨را پرکن از سلامتـی
🌸آميـن🙏
🌸🍃
اهمیت دعا در نیمه شب🌃
در کتاب مرآت الاحوال چنین آمده:
آخوند ملامحمدتقی مجلسی نقل می کند که در یکی از شب ها بعد از تهجد و گریه و زاری به درگاه پروردگار، حالی خاص دست داد که ملهم شدم( الهام شد) که در آن حال، هر چه از او بخواهم، مورد قبول قرار گیرد. در این اندیشه بودم که چه از خدا خواهم؛ دنیایی و یا اخروی.
ناگاه در همین حال، صدای گریه فرزند نو پایم ملا محمدباقر مجلسی، از گهواره برخاست دست به درگاهش برداشتم و از او خواستم تا این کودک، مروج دین و ناشر احکام سید المرسلین قرار گیرد.
باری! این چنین توفیقات برای اشخاص، از برکت دعای نیمه شب ها بوده.
🔸️حضرت آیتالله بروجردی قدس سره
وقتی که از من ذکر خواستند، گفتم« ذکر مؤمن، نماز شب است. نماز اول وقت است.»
💯 اگر انسان متهجد بشود و اهل شب زندهداری باشد، همین او را به مقام نورانیت میرساند.
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
وقتی با خانواده ات بداخلاقی چطور توقع نماز شب داری؟!
آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی میفرمودند:
محضر میرزا جواد آقای ملکی تبریزی اعلی الله مقامه الشّریف بودم، کسی آمد و به ایشان گفت: آقا! من به نسخهای که برای شب خیزی به من دادید، مو به مو عمل کردم امّا موفّق نمیشوم.
آیه آخر سوره کهف را خواندهام، دعایی را که دادهاید، خواندهام، صدقه هم فرمودید دادم، همه کار کردم امّا موفق نشدم.
آقا فرمودند:
گوشَت را جلو بیاور تا چیزی در گوشَت بگویم. چیزی به او گفتند که دیدیم سرخ شد و عقب نشست. بعد فرمودند: این را انجام بده، درست میشود!
آیتالله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: بعدها که آن شخص پیش من آمد، خودش برایم گفت: آن روز آقا فرمودند:
تو چند روز است که در منزل بد اخلاقی میکنی و با همسر و بچّه هایت قهری، با این حال میخواهی خدای متعال باز توفیق شب خیزی به تو بدهد؟!
هیهات! این ها که هیچ، اگر خضرِ نبی هم تعلیمی به تو بدهد، توفیقِ شب خیزی نخواهی داشت!
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺧـﺪﺍﻳـﺎ...
🕊ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ
✨ﺩﻭﺳﺘﺎن و عزیزانم
🌸ﺧﻮﺏ باشـد ﻭ دلشان خوش
🕊و ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻴﺮﻳﻦ
✨ ﺑﺮ ﻟﺒﺸـﺎﻥ...
🌸ﺑﺮﺍﻳﻢ ﮐﺎفی ﺳﺖ...
🕊خدایا...
✨ﺩﺭ همه لحظات ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ
🌸ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵگرم و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻣﻴﺴﭙﺎﺭﻡ
شبتون بخیر و دلتـون شاد 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پروردگارا
💫به هر چه بنگرم...
🌸تـو حاضری و آشکار
🌸و چه مبارک است
💫روزی که با نام تو
🌸و توکل بر اسم اعظمت
💫آغاز گـــــــــردد...
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
💫 الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز دوازدهم
مـاه مبـارک #رمضـان 🌺
#ماه_رمضان
🌸🍃