ولی امسال عجب ماه رمضانی شد!
نظر شخصی من اینه؛
میتونستی تو تعطیلات بری مسافرت
و روزه نگیری خب! هیچ مشکلی هم نداشت...
ولی میتونستی برا انجام واجب خدا پا رو دلت
بزاری،از تفریح و لذت دنیاییت بگذری و ماه رمضان رو تو شهر خودت باشی!
اینجا معلوم شد اولویت زندگیت چی بوده!
خودت بودی یا خدا؟
بعضی موقع ها خیلی ساده امتحان میشیم:)
🍃🌸🌺🍃
📚دست کسی را توی حنا گذاشتن
( این ضرب المثل را در بارهی کسی به کار میبرند که وسط کاری تنها گذاشته شده باشد یا در وضعیتی قرار گرفته باشد که هیچ کاری از او بر نیاید).
در گذشته که وسایل آرایش و زیبایی به فراوانی امروز نبود، مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را حنا میبستند و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و گاه برای جلوگیری از سردرد استفاده میکردند.
برای این کار، مردان و زنان به شاهنشین گرمابه، یعنی جایی که پس از خزینه گرفتن در آن جا دور هم مینشستند، میرفتند. دلاک حمام حنا را آب میکرد و نخست موی سر و ریش و سبیل و گیسوی آنان را حنا میبست و سپس دست و پایشان را حنا میگرفت یا توی حنا میگذاشت.
شخص حنابسته ناگزیر بود که ساعتها در آن گوشهی حمام از جای خود تکان نخورد تا رنگ، خودش را بگیرد و دست و پایش خوب حنایی شود. در این چند ساعت آنان برای آن که حوصله شان سر نرود با کسانی که مانند خودشان دست و پایشان توی حنا بود باب گفت و گو را باز می کردند و از هر دری سخن میگفتند. حمامی هم در این مدت از آنان با نوشیدنیهای خنک کننده (که به آن ها "تبرید" میگفتند) مانند آب هندوانه و انواع شربت پذیرایی میکرد و چون آنان قادر به انجام هیچ کاری نبودند خود حمامی این نوشیدنیها را بر دهان آنان میگذاشت تا بنوشند و کمبود آب بدنشان را جبران کنند.
این حالت که در آن شخص حنا بسته قادر به انجام هیچ کاری نبوده است بعدها رفته رفته از چهاردیواری حمام بیرون آمده و در بین مردم به صورت ضرب المثل درآمد.
🍃🌸🌺🍃
🌹🌹چند_خط_تلنگر🌹
ای فرزند آدم:
💟⇦•از تاریکی شب میترسی،
اما از عذاب قبر چرا نه؟
✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی
اما در مسجد چرا نه؟
✴️⇦•رشوه میدی
اما به یک فقیر غذا چرا نه؟
⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی
اما قران پاک را چرا نه؟
💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی
تمام شب بیداری میکشی
اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟
شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟
👌خداوند مراقب اعمال ماست...
🍃🌸🌺🍃
پروانه های وصال
#ولایت 47 🔷 از ابن عباس پرسیدن زمان پیامبر #منافقها رو چطور میشناختید؟ 🔰 گفت: توسط محبت یا بغض ب
#ولایت 48
🌺 در روایت معروفی از امام حسن عسکری علیه السلام اومده که:
✨«پس هر فقیهى که "مراقب هوای نفس"
🔸و حافظِ دینِ خود است
🔸و با نفسِ خود مخالفت میکند
🔸و #مطیع امر مولا میباشد،
بر مردم #واجب است که از چنین فقیهى #تقلید کنند؛
فَأَمَّا مَنْ کَانَ مِنَ الْفُقَهَاءِ صَائِناً لِنَفْسِهِ، حَافِظاً لِدِینِهِ، مُخَالِفاً لِهَوَاهُ، مُطِیعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ فَلِلْعَوَامِّ أَنْ یُقَلِّدُوه» ✨
📚 وسائل الشیعه/ ج ۲۷ ، ص ۱۳۱
🌹چقدر زیبا هست این روایت👆
اول میفرماید مُخالِفاً لِهَواه
و بعد میفرماید مُطیعَاً لِاَمرِ مولاه!
👌 اول با هوای نفست مخالفت کن و بعد امر مولا رو اطاعت کن.✔️
🔷 این دو تا برای کی اومده؟ برای مراجع تقلید.
👈 برای فقیهی که جامعه رو اداره میکنه.
✅ برای کسانی که برای ما #الگو و قلّه هستن و ما باید تلاش کنیم به اونجا برسیم....
🌷
#ولایت 49
🔷 یه حرف درِ گوشی هم بهتون بگم:
روزِ قیامت میگی مبارزه با نفس سخت بود و من نتونستم...! 😓😢
🌺 اونوقت امام حسین علیه السلام رو میذارن روبروت بهت میگن:
#محبت این آقا رو هم نمیتونستی توی قلبت زیاد کنی؟ این دیگه کاری داشت؟ 😒
❤️ اینو که مجانی بهت داده بودن... مزه اش رو هم که بهت چشونده بودن؟!😒
⭕️ تو دیگه کی هستی....!
⁉️چرا قلبت رو "سرشار از محبت امام" نکردی...؟ 💓
🌹
پروانه های وصال
حاال میدونستم دارم کجا میرم و برای رسیدن به مقصد عجله داشتم... برام جالب بود اخالق عراقی ها.. برای
آره بألخره رسیدم به جایی که میخواستم..
همون جایی که شوق دیدنش دیوونم کرده بود...
همون صاحبی که منو دعوت کرده بود...
خجالت کشیدم، که به خاطر کدوم عملم نگاهم کرده و منت گذاشته سرم و جز شفا دادنم
دعوتم کرده..
هنوز گرمای دستی که به سرم کشیده بود و حس میکردم...
برای اولین بار با صدا گریه کردم، به سجده افتادم و شکر کردم...
یادم اومد که چی گفته...
خواست خدا بوده و دعای مادرت....
و شیر پاکی که مادرت بهم داده...
برای مادرم فاتحه ای خوندم و دعاش کردم...
کاش زودتر دعای مادرم گرفته بود تا سی سال توی لجن و کثافت بزرگ نشم...
نمیدونم توی اون شلوغی چجوری راه باز میشد برای من...
خیییییلی زود به ضریح شیش گوشش رسیدم و به قول حاجی تازه معنی آرامشو فهمیدم...
چقدر خوشحال بودم که از بین اینهمه آدم عاشق به من نگاه کرده و خودش دعوتم کرده..
حاال که دستمو به ضریحش قفل کرده بودم این باور توی وجودم بود، که اگه من اونو نمیبینم
ولی اون منو میبینه و از اشک چشمم حرف دلمو میخونه، پس نیازی به حرفی نبود...
آروم بودم، خیلی آروم...
نمیدونم چقدر باید شکر میکردم خدا رو بابت اینکه منو با حسین آشنا کرد...
از حرم بیرون اومدیم..
احمد آقا دستمو گرفت و گفت بیا...
به سمت تابلوی قرمز رنگی رفت که روش نوشته بود
"هذا مقتل الحسین...
احمد آقا گریه می کرد و میخوند..
اینجا کبوتر های دین را سر بریدند
اینجا حسین ابن علی را سر بریدند"
احمد آقا: میبینی هامون میبینی...
اینجا همون جاییه که سر آقارو جدا کردن...
اینجا همون جاییه که لب تشنه سرشو جدا کردن...
هامون اینجا همون جاییه که زینب بدن بی سر برادرشو به آغوش کشید...
هامون گوش کن..
صدای زجه های مادرش زهرا رو میشنوی، بین جمعیت گم شده...
توی سرش میزد و حرف میزد...
انقدر تصور کردن حرف های احمدآقا برام سنگین بود که...
باورم نمیشد اینهمه مصیبت و بال رو یه آدم بتونه تحمل کنه، خانوادشو فدا کنه فقط برای زنده
نگه داشتن دین اسالم...
و ما چقدر بی معرفتیم....!!!
جز شرمندگی چی میتونیم بگیم؟؟؟
تک تک ما مدیون خون به نا حق ریخته شده ی این خاندانیم....
بعد از روز اربعین رفته رفته جمعیت کم میشد و راحت تر میشد زیارت کرد...
خوشحال بودم از اینکه کسی رو ندارم تا مثل بقیه به خاطر سوغات خریدن واسه عزیزام نصف
وقتمو توی بازار بگذرونم...!!!
بیشتر توی حرم بودم، زیاد اهل دعا و قرآن خوندن نبودم، ولی همینکه توی حرم مینشستم و
به ضریح خیره میشدم سبکم میکرد...
دستمو از ضریح جدا کردم و به صورتم کشیدم، رفتم بیرون.
میخواستم مثل هر روز کنار قتلگاه بشینم و فکر کنم...
همون کارو کردم و یه گوشه ی دنج نشستم...
خیره شده بودم به نور قرمزی که از اون پنجره بیرون میزد...
آروم آروم اشک میریختم و زیر لبم زمزمه میکردم آهنگایی که از حاج احمد یاد گرفته بودم...
یه دفعه چشمم افتاد به دختری که سرشو از روی پنجره ی قتلگاه برداشت و برگشت سمت
من.. همینطور که اشکاشو پاک میکرد چشم تو چشم هم شدیم...
منکه هنوز مردد بودم وقتی دیدم اونم منو با تعجب و البته ترس نگاه میکنه دیگه مطمئن شدم
که خودشه و درست شناختم...
آره همون دختر بود، همونی که از دستم رفته بود...
همونی که دعا کرده بود بی دست کربال دستمو بگیره، و حاال انگار دعاش گرفته بود...
ناخودآگاه بلند شدم...
رفتم سمتش و اونم با عجله رفت سمت مردی که انگار پدرش بود...
کاری از دستم بر نمیومد و فقط نگاهش می کردم، اما اصال دلم نمیخواست گمش کنم...
حتما باید باهاش حرف میزدم...
زیر لب گفتم:
آقااااا لطفا کمک...
باز دست به دامن ارباب شده بودم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که از دور دیدم حاج احمد و مصطفی رفتن پیش همون دختر و
پدرش..
حاجی با پدرش روبوسی کرد...
انگار که همو میشناختن....
فرصتو غنیمت شمردم و سریع رفتم سمتشون...
من: سالم حاجی...
احمدآقا برگشت سمتم و گفت:
احمدآقا: سالم بابا، زیارت قبول...
من: ممنون، قبول حق...
احمدآقا دستشو سمت پدر ااون دختر گرفت و گفت
احمد آقا: حاج علی از دوستای صمیمیه منه هامون جان مثل برادرم میمونه، ایشونم فاطمه
خانوم دخترشون هستن...
لبمو با زبونم خیس کردم و دستمو مودبانه به سمت علی آقا گرفتم و گفتم
من: خوشبختم...
علی آقا دستمو پدرانه فشار داد و گفت:
علی آقا: منم همینطور
احمدآقا: هامون جان تازه عضو جلسهی ما شده، زیارت اولشه آقا دعوتش کرده...
علی آقا: به به خوش به سعادتت پس هرچی میخوای بگیر از آقا که بهت نگاه ویژه داره و
دست رد نمیزنه...
زیر چشمی نگاهی به دختری که حاال میدونستم اسمش فاطمس انداختم و گفتم:
من: بله، تو همین مدت کم آقاییش بهم ثابت شده...
۱۳
پروانه های وصال
آره بألخره رسیدم به جایی که میخواستم.. همون جایی که شوق دیدنش دیوونم کرده بود... همون صاحبی که منو
حاجی یه چیزی میخوام ازت...
درحالی که چای داغشو فوت میکرد گفت:
احمد آقا: چی بابا، من میتونم کمکت کنم؟
من:آره، حتما... راستش... نمیدونم چجوری بگم...
احمد آقا: راحت باش بابا رودربایستی نکن...
من: میخوام اگه میشه... شما... پدری کنین... من..
من دختر حاج علی آقا رو میخوام...
با چشمای از حدقه دراومده نگاهم کرد و گفت:
احمد آقا: فاطمه رو؟؟؟!!!
سرمو تکون دادمو گفتم:
من: بله...
با تعجب گفت:
احمد آقا: تو دیگه کی هستی پسر؟؟؟ چطوری تو چند دقیقه فهمیدی اونو میخوای؟؟؟
چی باید میگفتم؟؟؟
باید تعریف می کردم چجوری فاطمه رو میشناسم؟؟ نه...
حماقت محض بود....
خودمو زدم به در مظلومی و سرمو انداختم پایین...
احمد آقا: تو که انقدر زود پسندی چرا تا این سن عذب موندی بابا؟؟؟
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
من: راستش...
تا حاال که به این سن رسیدم...
زود پسند نیستم...
نه اتفاقا...
خیلی سخت پسندم اما....
تاحاال...
تو اینهمه مدت...
حاجی میدونی که چحوری بودم و چجوری شدم...
از جیک و پوکم خبر داری....
میدونی که دارم سعی میکنم آدم باشم...
تا این سن....
حاجی به عشق تو یه نگاه اعتقاد داری؟؟؟
سرمو باال آوردمو توی چشماش نگاه کردم....
با پر رویی گفتم:
من: عاشق شدم حاجی...
خندید و زد پشتم...
احمد آقا: چاییت سرد نشه...
بی توجه به حرفش گفتم:
من: کمکم میکنی؟؟؟ ضامنم میشی؟؟؟
احمد آقا: گذشته ها گذشته بابا، باید به فکر آینده باشی...
لبخندی زدم و گفتم:
من: کی به حاج علی آقا میگین؟؟؟
تسبیح تربتشو از توی جیبش بیرون آورد و همینطور که میبوسیدش گفت:
احمد آقا: عجله نکن بابا، بذار ماه صفرم تموم بشه چشم....
فوری گفتم:
من: نه حاجی.... ماه صفر نه، تا این سفر تموم نشده بهش بگو...
احمد آقا: چه عجله ایه بابا؟؟؟
من سی سال صبر کردم دیگه نمیتونم...
خندید و گفت:
احمد آقا: بابا ماه صفره ها...
من: میدونم ولی خودت گفتی حتی روز عاشورا هم عقد کردن اشکال نداره چون حالل خداس
امر خداس...
رسیدن دوتا جوون بهم فقط ثوابه و ثواب...
پس چی شد فقط شعار بود؟؟؟
احمد آقا: نه حق با توئه گناه که نیست ولی حرمت نگه داشتن بهتره...
مثل اینکه یه عزیزی رو از دست بدی و براش عزا نگه داری....
خندیدم و گفتم:
من: رسم ما تا چهلمه...
بلند شدم و گفتم:
من: میرم از خوده آقا بخوام....
مامان با تعجب گفت:
مامان: همین االن، توی سفر کربال؟؟؟ اونم تو این ایام؟؟؟
بعدم معلوم نیست پسره کیه و چیه... از کجا اومده...
بابا با خونسردی گفت:
بابا: کسی که حاج احمد سفارششو بکنه معلومه آدم خوبیه....
بعدم توی سفر و غیر سفر نداره که، امر خیره...
در کار خیر هم که جاجت هیچ استخاره نیست...
توی سکوت به حرفاشون گوش میدادم...
ناخودآگاه پوزخند زدم....
اون لجن آدم خوبیه؟؟؟
اصال حاج احمد چجوری سفارششو کرده؟؟؟
دیگه به عمو احمدم نمیشه اعتماد کرد....!!!
معلوم نیست اصال اونو میشناسه؟؟؟
اگه میشناسه چجوری خجالت نکشیده سفارششو بکنه؟؟؟؟
از روزی که توی حرم دیدمش از تعجب خوابم نمیبره...
چشمامو که روی هم میذارم مدام اون میاد جلوی چشمم...
حرکات حیوانی اون شبش یه طرف و اشک گوشه ی چشمش توی حرم یه طرف...کدومو باید باور میکردم؟؟؟؟
اول فکر کردم اشتباه کردم اما وقتی چشم توی چشم شدیم شک نداشتم که خودشه...
و حاال با این پیشنهاد احمقانش....
دلم میخواد سر به تنش نباشه....
اما....
نمیشه با پیشنهاد حاج احمد مخالفت کرد و از طرفی...
دلم میخواد ببینمش و هرچی بلدم بارش کنم...
و بدونم دلیل کارای اون شبشو...
و دیدنش به فاصله ی کمی بیشتر از یه ماه....
توی حرم امام حسین...
باورم نمیشه....
اون اینجا چیکار می کرد؟؟؟
اصال امام حسین چجوری همچین آدم پستی رو طلبیده؟؟؟
باید باهاش حرف بزنم....
صدای بابا منو از توی افکارم بیرون کشید
بابا: تو چی میگی فاطمه ی بابا؟؟؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
من: اگه حاج احمد میگه پسر خوبیه حتما پسر خوبیه دیگه...!!!استرس عجیبی داشتم برای رو به رو شدن با فاطمه...
حاج احمد آقایی کرده بود و به حاج علی گفته بود...
اونا هم به خاطر احمدآقا و به اعتمادی که نسبت بهش داشتن قبول کردن تا منو فاطمه باهم
صحبت کنیم و البته اونا منو بهتر بشناسن...
قرارمون این بود که توی صحن آقا روبه روی گنبد بشینیم و باهم صحبت کنیم...
جمعیت کمتر شده بود...
جایی که قرارمون بود نشستیم تا علی آقا خانوادشون بیان...
برام جالب بود...
یه جورایی مجلس خواستگاری بود تو حرم ارباب...
جالب بود برام....
همیشه تصور دیگه ای از خواستگاری داشتم اما به نظرم اون خواستگاری بهترین خواستگاری
۱۴
پروانه های وصال
حاجی یه چیزی میخوام ازت... درحالی که چای داغشو فوت میکرد گفت: احمد آقا: چی بابا، من میتونم کمکت کن
دنیا بود...
پیش خودم هزارتا فکر داشتم...
اینکه چجوری شد به حاج احمد گفتم عاشق فاطمه ام و اونو میخوام؟
ینی من واقعا عاشقش بودم؟؟؟
نه...
پس چرا دلم میخواست باهاش حرف بزنم؟؟؟
نمیدونم...
شاید میخواستم بدونم اون شب چطوری رفته؟؟؟
یا شاید میخواستم ازش تشکر کنم که باعث و بانی این شده که حاال کربال باشم و اربابمو
بشناسم...
نمیدونم....
با اومدن حاج علی و خانوادش به احترامشون بلند شدیم و باز با تعارفشون نشستیم...
برعکس همه ی جلسه های خواستگاری حاج احمد خیلی سریع رفت سر اصل مطلب و اینطور
شروع کرد...
احمد آقا: راستش حاج علی آقا عرضم به حضور شما این آقا هامون گل ما دوست جدید منه...
تقریبا میشه گفت از روز تاسوعا و عاشورا میشناسمش...
تازه عضو هیئت شده...
با اینکه خیلی وقت نیست میشناسمش اما خیلی میشناسمش....
جوونه و جوونی کرده...!!!
اما آقا بهش لطف داشته....
طوری که بهش نگاه ویژه کرده و از این رو به اون رو شده...
حاال هم تصمیمش ازدواجه و تشکیل خانواده...
از من خواسته جای پدر و مادر نداشتشو پر کنم و از شما دخترتونو خواستگاری کنم...
هامون خودشه و خودش هیچ کسیو نداره و تا الان با اموال هنگفت خاندانشون اموراتشو
میگذرونده اما از حالا به بعد قصد داره مرد کار بشه...
البته که توی بیمارستان های محروم برای خدا کار میکرده اما مطب نداره یا اینکه تمام وقتشو
بذاره برای کار...
هامون جان با تحصیالت عالیش تو رشته ی پزشکی که تخصص قلب و عروق داره خیلی زود
میتونه مطب بزنه و دست به کار بشه...
حاال اگه اجازه بدی خودشون باهم حرف بزنن و جزئیاتو بدونن بهتره...
عقیده ی منو شما اینه که باید آسون گرفت به جوونا...
این تو و اینم هامون جوان ما....
بهش آسون بگیر...
علی آقا لبخندی زد و گفت:
علی آقا: بهتره خودشون باهم صحبت کنن...
۱۴
👈 ما به اشتباه اينگونه میانديشيم:
➖درسم تمام شود راحت شوم
➖ غذايم را بپزم راحت شوم
➖اتاقم را تميز کنم راحت شوم
➖ بالاخره رسيدم،راحت شدم
➖ اوه چه پروژهای،تمام شود راحت میشوم
👈 تمام شود که چه شود؟ مادامی که زنده هستيم و زندگی ميکنیم هيچ فعاليتی تمام شدنی نيست بلکه آغاز فعاليتی ديگر است.
👈 پس چه بهتر که در حين انجام دادن هر کاری لذت بردن از آن کار را فراموش نکنيم و فقط مانند يک ربات به انجام دادن آن کار نپردازيم و به تمام شدن و فارغ شدن نیاندیشیم...
👈 زمان، زودتر از آنچه فکرش را بکنی میگذرد! بی بی ها هم یک روز نی نی بودند؛ فقط گذر زمان نقطه هایشان را جا به جا کرده...
👈 پس تا فرصت باقیست، لحظه ها را دریاب و خانه ذهن و دلت را آباد کن و روحت را بساز که این سرنوشت سازترین رسالت انسان هاست!
👈 ما به اشتباه اينگونه میانديشيم:
➖درسم تمام شود راحت شوم
➖ غذايم را بپزم راحت شوم
➖اتاقم را تميز کنم راحت شوم
➖ بالاخره رسيدم،راحت شدم
➖ اوه چه پروژهای،تمام شود راحت میشوم
👈 تمام شود که چه شود؟ مادامی که زنده هستيم و زندگی ميکنیم هيچ فعاليتی تمام شدنی نيست بلکه آغاز فعاليتی ديگر است.
👈 پس چه بهتر که در حين انجام دادن هر کاری لذت بردن از آن کار را فراموش نکنيم و فقط مانند يک ربات به انجام دادن آن کار نپردازيم و به تمام شدن و فارغ شدن نیاندیشیم...
👈 زمان، زودتر از آنچه فکرش را بکنی میگذرد! بی بی ها هم یک روز نی نی بودند؛ فقط گذر زمان نقطه هایشان را جا به جا کرده...
👈 پس تا فرصت باقیست، لحظه ها را دریاب و خانه ذهن و دلت را آباد کن و روحت را بساز که این سرنوشت سازترین رسالت انسان هاست!
🍃🌸🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این لحظات عرفانی
✨آرزو میکنم
✨در تمام زندگيتون
✨خداوند همیشه كنارتون باشه
✨دستتون در دست خدا
✨قدمتون در راه خیر
✨و سفره تون پر از برکت
🌸و نعمت های خـدا باشه
نماز و روزه هاتون قبول حق 🌸
التمــاس دعــا🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 طاعات و عباداتتون قبول 🌼
✅ برخی فواید روزه
۱. استقامت بدن
۲.اعتدال مزاج
۳. نزدیکی به خداوند عزوجل
۴.بی نیاز شدن از طب
۵.حکمت آمیز شدن بیان
۶.تقویت و سلامت قلب
۷.درمان قساوت قلب
۸.کاهش شهوت
۹.غذای روح
۱۰.پیشگیری از تمام بیماری ها
۱۱.افزایش عزت نفس
۱۲.استمراء غذا (جذب مواد غذایی در بدن)
۱۳.تقویت معده
۱۴.تیزهوشی و تقویت عقل
۱۵.تقویت حافظه
۱۶.سبکی و راحتی بدن
۱۷.ضعیف شدن شیطان
۱۸.افزایش رزق
۱۹.آسانی روز قیامت
۲۰.درمان وسواس
۲۱.نورانی شدن قلب
۲۲.صاف شدن طبع
۲۳.پاک شدن روح
۲۴.تقویت ذهن
۲۵.سلامت دین و ایمان
۲۶.دوری از گناه
۲۷.پیشگیری از لک و پیس
۲۸.پیشگیری از تمام بیماری های پوستی
۲۹.حضور قلب بیشتر در نماز
۳۰.تازگی و شاداب شدن رخسار
۳۱.پاک شدن قلب( از بیماری های روحی مثل حسادت، تکبر، عجب، نفاق و...)
۳۲.نشاط در عبادت
۳۳.پاک شدن نفس
۳۴.خوش بو شدن بدن
۳۵.لذت از خوردن غذا
۳۶.سپر بلاهای دنیَوی و اُخرَوی
۳۷.ایمنی از وحشت قیامت
۳۸.تقویت اراده
۳۹.بهترین روش پاکسازی بدن از اخلاط زائد
۴۰.پاک شدن گناهان
۴۱.خواب روزه دار عبادت
۴۲.نفس کشیدنش تسبیح
۴۳.زکات بدن
۴۴.درمان افسردگی
۴۵.شادی آور
۴۶.شفای حدیث نفس(حرف زدن با خود)
۴۷.آسان شدن سکرات مرگ
۴۸.امان از آتش جهنم
۴۹.جذب نیروی ملائکه
۵۰.استجابت دعا
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#رمضان
✅ نماز شب نخوانده بود، گریه میکرد...
✍️ حجت الاسلام علی محدّث زاده درباره پدرش مرحوم حاج شیخ عبّاس قمی رحمت الله علیه میگوید:
یک روز صبح پدرم برخاست و شروع به گریه کردن نمود، از او پرسیدم: چرا اشک میریزید؟
❗️فرمود: برای این که دیشب #نمازشب نخواندم!
گفتم: پدر جان! نماز شب که مستحب است و واجب نیست، شما که ترک واجب نکردهاید و حرامی مرتکب نشدهاید، چرا این طور نگرانید؟
👈 فرمود: فرزندم! نگرانی من از این است که من چه کردهام که باید توفیق نماز شب خواندن از من سلب شود.
📔 اصحاب امام صادق علیه السلام، ص ۱۶
🛎قابل توجه عزیزان، بهترین فرصت برای تمرین نماز شب و بیداری سحر، و استمرار آن در طول سال، همین ماه مبارک است...
❌ الفرصه تمر مر السحاب
فرصت ها مانند ابر می گذرند
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#رمضان
✨﷽✨
✅چرا خدا را عبادت کنیم؟
✍ روزی جوانی از عارفی پرسید:خداوند که به عبادت ما نیازی ندارد، پس چرا عبادتش میکنیم؟
عارف گفت:
ای جوان! فکر کن در اتوبوسی به سمتِ شهری حرکت میکنی و همسفری داری که از کلام تو حس میکند نیازمند هستی، هنگامی که تو در خواب هستی مبلغی پول در جیب تو قرار میدهد و تو نمیفهمی.
او زودتر از تو پیاده میشود و میرود؛ و تو زمان پیادهشدن متوجه میشوی که او پول را گذاشته و رفته است. آیا به دنبال او نمیگردی که نشانی از او داشته باشی تا از او تشکر کنی؟!
هرچند اگر او نیازی به تشکر تو داشت، همان اول کار از تو میخواست تشکر کنی تا بعد مبلغ را به تو بدهد.
پس چرا دنبال خدایی که این همه نعمت به ما بخشیده است، نمیگردیم تا بدانیم او کیست، و چه باید کنیم تا بتوانیم شکر نعمتهایش را هرچند که ممکن نیست؛ بهجای آورده باشیم؟!
🍃🌺🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا...
🌸درانتهای شب
💫قلبهای مهربان دوستانم
🌸را به تو می سپارم
💫باشد که با یاد تو
🌸به آرامش رسیده
💫و فارغ از دردها و رنجها
🌸طلوع صبحی
💫زیبا را به نظاره بنشینند
شبتون سرشار از آرامش💫🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨به نام دوست
🌸گشاییم دفتر صبح را
✨بارالها
🌸روزمان را با نام زیبایت
✨آغاز می کنیم
🌸در این روز به ما
✨رحمت و برکت ببخش
🌸و کمکمان کن تا بهترین
✨روز را در توفیق بندگی
🌸و اطاعت تو داشته باشیم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸🍃