eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
21.1هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️ عليه السلام، همواره به اصحاب خود مى فرمود: بر شما باد سلاح پيامبران، از او پرسيده شد كه سلاح انبياء چيست؟ فرمود: سلاح انبياء دعا مى باشد. 📚مكارم الاخلاق، ۲۷۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ عليه السلام، همواره به اصحاب خود مى فرمود: بر شما باد سلاح پيامبران، از او پرسيده شد كه سلاح انبياء چيست؟ فرمود: سلاح انبياء دعا مى باشد. 📚مكارم الاخلاق، ۲۷۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷حضرت علی ع: 🌷ضَمِنْتُ لِسِتَّةٍ اَلْجَنَّةَ رَجُلٍ خَرَجَ بِصَدَقَةٍ فَمَاتَ فَلَهُ اَلْجَنَّةُ ، وَ رَجُلٍ خَرَجَ يَعُودُ مَرِيضاً فَمَاتَ فَلَهُ اَلْجَنَّةُ ، وَ رَجُلٍ خَرَجَ مُجَاهِداً فِي سَبِيلِ اَللَّهِ فَمَاتَ فَلَهُ اَلْجَنَّةُ ، وَ رَجُلٍ خَرَجَ حَاجّاً فَمَاتَ فَلَهُ اَلْجَنَّةُ ، وَ رَجُلٍ خَرَجَ إِلَى اَلْجُمُعَةِ فَمَاتَ فَلَهُ اَلْجَنَّةُ ، وَ رَجُلٍ خَرَجَ فِي جَنَازَةٍ فَمَاتَ فَلَهُ اَلْجَنَّةُ . وسائل ج ۱۱ص ۳۴۷ 🌷حضرت علی ع برای ۶ کار،بهشت راضمانت کردند: ۱.صدقه ۲.بیماری ۳.جهاددرراه خدا ۴.حج ۵.نمازجمعه ۶.تشییع جناره امام صادق علیه السلام فرمود: ضمنتُ لمن اقتصد ان لایفتقر من برای کسی که درخرج میانه روی کند، ضمانت می کنم که فقیر نشود. غرر ج ۱ ص۲۱ 🌷🌷🌷🌷🌷
🌷۵ مجازات بزرگ برای آنانکه بدون داشتن ۴ شاهد،نسبت ناروا به زنان عفیف میدهند: ۱.تحمل هشتادضربه شلاق ۲.قبول نشدن شهادتشان نزدقاضی ۳.فاسق وگناهکارند. ۴ .دردنیا وآخرت ،ملعون وازرحمت خدادورند. ۵.عذاب عظیم نصیبشان میشود: وَالَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَآءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمَانِينَ جَلْدَةً وَلَا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهَادَةً أَبَدًا وَأُولَٰٓئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ (٤)نور إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلَاتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ (٢٣)نور
🌷امام سجاد علیه‌السّلام فرمودند: 🌷اَلمؤمِنُ مِن دُعائِهِ عَلی ثَلاثٍ: إما یُدَّخَرُ لَهُ، و إمّا یُعَجَّلُ لَهُ، وَ إمّا اَن یُدفََعَ عَنه ُبلاءٌ یُریدُ اَن یُصیبَهُ؛ 🌷مؤمن از دعای خویش یکی از سه بهره را دارد: 🌷یا برایش ذخیره می‌شود، 🌷یا برایش مستجاب می‌گردد، 🌷یا بلایی که مقدر بوده به او برسد، از او دفع می‌شود. تحف العقول، ص۲۸۰ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 حمیدرضا اسداللهی: محمدجان! عزیزم! من تو را از خدا برای خودم نخواستم. از خدا خواستم فرزندی به من دهد که سرباز امام زمان (عج) بشود. همیشه آرزو داشتم پسرم عصای دست امام زمان (عج) باشد؛ نه عصای دست من!!! محمدجان! مهم‌ترین وصیّتی که به تو دارم، تبعیّت کامل از ولیّ فقیه است. بعد از آن ارتباط با و عترت. زندگی نکن برای خودت، زندگی کن برای مهدی (عج)؛ درس بخوان برای مهدی (عج)؛ ورزش کن برای مهدی(عج).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 رهبر معظم انقلاب: به اعتقاد بنده با ممارستی که در مسائل تعلیم و تعلّم اسلامی داشتم مهمترین بخش از یک ایمان آگاهانه متوقف است بر دو چیز: 👈یکی ممارست و ارتباط دائم با متون اصلی اسلام؛ یعنی در درجه اول و بعد حدیث، که از زمره حدیث است و و بقیه احادیث. 👈و دوم هدایت و کمک و راهنمایی یک رهبر، استاد، مرشد، رفیق راه که مانع از گم شدن در پیچ و خم معارف قرآنی و حدیثی باشد. 📔کتاب شرح حدیث مکارم الأخلاق (نشر صهبا)؛ بخش اول: یقین؛ ص ۳۰ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ ماجرای شهیدی که امسال به خواب یک زائر اربعین آمد و دستش را گرفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷شادی روح جمیع شهدا صلوات
💠 غبطه 🔹 امام صادق علیه السلام: مومن غبطه می خورد، ولی حسادت نمی ورزد، منافق حسادت می کند، اما غبطه نمی خورد. ✨ إنَّ الْمُؤْمِنَ يَغْبِطُ وَ لا يَحْسُدُ وَ الْمُنافِقُ يَحْسُدُ وَ لايَغْبِطُ 📚 وسائل الشیعه/ج 15/ص 367 ✍🏼 غبطه یعنی آرزوی داشتن آنچه دیگران دارند و رسیدن به مقام آنها، اما حسد یعنی آرزوی نابودی نعمت دیگران. ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆روش آسان برای گرفتن غذای حضرتی السلام علیک یاامام هشتم علی بن موسی الرضا🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♻️ اولین دختر خلبان بسیجی قابل توجه خانم‌هایی که به بهانه دست و پاگیر بودن، حجاب برتر چادر را کنار گذاشته‌اند. ـ🇮🇷🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.خیلی مهم فقط، 4دقیقه هم بشنوید وهرچه می توانید منتشر کنید .. بروت یکساعت میگم.... ⭕️ فرازی از یک سخنرانی مهم وجالب در مورد بحران توچهارسال 50بار رهبری از بچه دار شدن صحبت فرمودند اگر بشنود.... 🔸در بازار تهران یه یهودی سرمایه دار هست که هزینه ازدواج جوانان را می دهد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برهنه شدن آزادی نیست با برهنه شدن مدرن نمیشی برهنگی را عادی سازی نکنید زن، قلب یک جامعه سالم است، زن که بیمار شود جامعه بیمار میشود و این همان چیزی ست که دشمن با اشاعه بی بندوباری دنبالش است.
تفاوت خانه ای که در آن قران خوانده می شود با خانه ای که قران در ان تلاوت نشود قال امير المؤمنين: 🔺خانه‌اى كه در آن قرآن خوانده شود و ياد خداى عزّ و جلّ‌ شود، 1️⃣بركتش بسيار گردد 2️⃣و فرشته‌ها در آن حاضر شوند 3️⃣و شياطين آن را ترك كنند 4️⃣و براى اهل آسمان بدرخشد همانطور كه ستارگان براى اهل زمين مى‌درخشند 🔺و راستى خانه‌اى كه در آن قرآن خوانده نشود و خداى عزّ و جلّ‌ در آن ياد نشود، 1️⃣بركتش كم گردد 2️⃣و فرشته‌ها از آن دورى كنند 3️⃣و شياطين در آن حضور پيدا كنند. الْبَيْتُ الَّذِي يُقْرَأُ فِيهِ الْقُرْآنُ وَ يُذْكَرُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهِ 1️⃣تكْثُرُ بَرَكَتُهُ 2️⃣و تَحْضُرُهُ الْمَلَائِكَةُ 3️⃣و تَهْجُرُهُ الشَّيَاطِينُ 4️⃣و يُضِي‌ءُ لِأَهْلِ السَّمَاءِ كَمَا تُضِي‌ءُ الْكَوَاكِبُ‌ لِأَهْلِ الْأَرْضِ وَ إِنَّ الْبَيْتَ الَّذِي لَا يُقْرَأُ فِيهِ الْقُرْآنُ وَ لَا يُذْكَرُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهِ 1️⃣تقِلُّ بَرَكَتُهُ 2️⃣ و تَهْجُرُهُ الْمَلَائِكَةُ 3️⃣ و تَحْضُرُهُ الشَّيَاطِينُ. 📖الکافي،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#قسمت_شانزدهم #روشنا ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدا
صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر مناظر بودم صدای آقای محتشم به گوش می رسید که با رانند جر و بحث می کرد آقا جمشید خب برای ناهار یک ساعت صبر کن ، چلو کباب شما هم با من آقا جمشید خنده ای کرد بحث چلو کباب نیست من باید تا آخر شب برگردم اصفهان عیال بچه ها منتطر هستند محتشم آهی کشید لیلی از جایش بلند شد و به سمت آن دو رفت پا در میانی لیلی باعث در عرض نیم ساعت ناهار و نماز به انجام برسد یک ساعت بعد آقا جمشید مقابل رستوران اعظم 10کلیو متری یکی از شهر ها توقف کرد نگاهی به اقا جمشید کردم با صدای ملایم بهتر نبود داخل شهر غذا می خوردیم ،فاصله ی ما تا شهر خیلی کم هست مهسا سقلمه ای به من زد و هیس محکمی گفت از ماشین پیاده شدم نگاهی به اطراف کردم ؛ درختان بالای سرم نشان از رییدن خزان می دادند باغچه کوچکی همراه با شیر آب که شلنگ قرمز به آن وصل بود؛ وجود داشت به طرف شیر رفتم دستانم را با صابونی همراهم داشتم شستم داخل رستوران رفتم بعد از نماز غذا سفارش دادم و به سمت میر دوستان رفتم خب چه خبر ؛در چه حال هستید ؟! چکاوک که در این چند ساعت زیاد صحبت نکرده بود هدست ها را از گوهایش در آورد روشنک خانم این چند وقت دانشگاه ندیدمتون آهی کشیدم باز شروع شد به چکاوک گفتم واقعا غیر تز روزمرگی های من حرف دیگری شما برای گفتن ندارید! چکاوک دهانش را کج کرد و به مهسا گفت حداقل تو یک حرفی بزن با خنده بی خیال... راستی لباس جدید خریدم مانتوی صورتی رنگ داخل چمدان گذاشتم چکاوک ذوقی از سر هیجان نشان داد واقعا پس حتما ببینم سلیقه شما که حرف ندارد نگاهم به لیلی بود بیش اندازه اطراف محتشم می چرخید رفتارهایش اعصابم را خورد می کرد پیشخدمت غذا را سر میز آورد نگاهی به جوجه های خام و برنج شفته شده داخل بشقاب کردم از بوی غذا حالت تهوع گرفتم زیر لب غری زدم واقعا این همه مکان برای چی اینجا ما را آورد چکاوک و مهسا با اشتها مشغول خوردن غذا شدند از سر میز بلند شدم و از رستوران به بیرون رفتم تا کمی هوای تازه استمشام کنم زنگ گوشی به صدا در آمد نگاهی به شماره کردم حرکت انگشتانم روی صفحه ی گوشی کند شد حتی اینجا هم صدر بی خیال من نمی شود نویسنده :تمنا❤️🌈🌴
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۳ #قسمت_هفتاد_سوم 🎬: ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ا
🎬: منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت: تورو خدا، بچه مریض هست، بزارید اول این بیچاره را ببریم دکتر بعدش ...اصلا همه چی را میگم، این بچه...این بچه، بچه محیاست، قرار بود به دستتون برسونم که ادرستون را گم کردم.. مهدی همانطور که بیسیم را سرجایش می گذاشت و رانندگی می کرد گفت: اولا، اول بچه را میبرم دکتر و بعد تکلیف تو رو مشخص میکنم، دوما محیا مگه اصلا باردار بود که بچه شش ماهه بخواد داشته باشه؟! بازم داری دروغ میگی خانم نامحترم... منیژه آب دهنش را قورت داد و گفت: بچه محیا که نه! اون بیچاره شاید تازه دوماهش بود هنوز ویار داشت، این بچه را محیا به دنیا آورد وچون پدر ومادرش تو جنگ کشته شدن، خواست خودش بزرگ کنه.... و بعد با حالت تعجب سوال کرد: یعنی هنوز محیا نیومده؟! مهدی که با هر حرف منیژه تعجبش بیشتر می شد گفت: چی می گی تو؟! جنگ؟! محیا؟! برگرده!!! منیژه که الان مطمئن شده بود محیای بیچاره برنگشته بغض گلوش را فرو داد و گفت: آره، قرار بود محیا را از مرز خارج کنیم و بفرستیمش عراق و ما نزدیک مرز بودیم که اونجا را بمباران کردند، نجات ما از مرگ، مثل یک معجزه بود، معجزه ای که ویار محیا باعثش شد... مهدی که انگار آتش گرفته بود گفت: ویار محیا؟! محیا باردار بود؟! منیژه دستی به گونه داغ صادق کشید و گفت: آره، اما به کسی نگفته بود، تو بیابون از ماشین پیاده شد، دل و روده اش داشت بالا میومد، منم همراش پیاده شدم تا مراقبش باشم، اما انگار خدا میخواست، بچه محیا، جون من و مادرش را نجات بده، تا ما پیاده شدیم، یه خمپاره خورد درست وسط ماشین اون دوتا مردی که همراهمون بودن همراه ماشین دود شدن و بر هوا رفتن، من و محیا برگشتیم عقب، اولین آبادی که رسیدیم، قیامت کبری را به چشم خودمون دیدیم، همونجا محیا، صادق را به دنیا آورد، مادر صادق مرده بود، شکمش را بریدیم و... منیژه به اینجای حرفش که رسید، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد، حال مهدی هم دست کمی از منیژه نداشت. مهدی ترمز کرد، ماشین متوقف شد، مهدی بچه را از دست منیژه گرفت و همانطور که پیاده میشد گفت: بریم درمانگاه، بقیه اش را اونجا تعریف کن. توی نوبت دکتر نشسته بودند که منیژه همه چی را برای مهدی تعریف کرد و بعد، آرام حلقه محیا را از انگشتش بیرون آورد و به مهدی داد. مهدی حلقه را توی مشتش گرفت و داخل مطب شد، صادق را روی تخت گذاشت و دکتر مشغول معاینه شد. مهدی نفهمید که دکتر چی گفت و وقتی به خود آمد که پاکتی دارو به دست داشت و جلوی ماشین ایستاده بود و خبری از منیژه نبود. مهدی، بوسه ای از گونه صادق که حال گریه کردن هم نداشت گرفت و او را به خودش چسپانید و زیر لب گفت: تو آخرین یادگار محیا هستی...باید برم...باید بفهمم چه بلایی سر محیای من اومده و با زدن این حرف سوار ماشین شد و به سمت خانه مامان رقیه حرکت کرد. جلوی خانه توقف کرد، نگاهی به در خانه خودشان کرد، خانه ای که بعد از رفتن محیا، از یاد مهدی هم رفت و دیگر قدم به انجا نگذاشته بود. کلید خانه مامان رقیه را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد. آقا رحمان که خودش را با درختان مشغول کرده بود جلو دوید و با تعجب نگاهی به کودک در آغوش مهدی کرد و گفت: سلام آقا...رقیه خانم هم الان اومدن. مهدی سری تکان داد و به طرف ساختمان رفت... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼