🌠☫﷽☫🌠
🌷یکی از شئون عاقبت به خیری «نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب» است.
🌷والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری همین است.
🌷والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد.
#شهید_قاسم_سلیمانی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#رهبرم
هر شہیدے ڪہ بر خاڪ مےافتد
تڪہ اے از بُغض هاے نهفتہء مولا را شڪوفا مےڪند.
شهدا بُغض هاے بَرملا شده ی مـــولا هستند...
برادر شهیدم دعایم کن که سخت محتاج دعایت هستم
💕🧡💕
❤️مولا امیر المومنـین علیه السلام :
✍ در بیان عیب کسی مشتاب که شاید خداوند گناه او بخشوده باشد.
💕 و از گناه کوچکی که خود مرتکب شده ای آسوده مباش
🍂که شاید به خاطر آن عذاب شوی
📚 قسمتی از خطبه 140
🌹💞#صلےاللهعلیڪ_یاامیرالمومنین💖🌷
🍀#امیرالمُؤمِنینْﺭﺍﺩﻭﺳٺـــ_ﺩﺍﺭﻡ🎋
💕💛💕
زخمی ڪه تیزی زباڹ بر دل میگذارد
بسیار کشنده تر از زخم شمشیر است
مواظب گفتارمان باشیم
تا دلی را زخمی نڪنیم
💕❤️💕
#کوکوی_گل_کلم 🍘 😋
▫️گل کلم متوسط ۱ عدد
▫️تخم مرغ ۳ عدد
▫️پیازچه ۴ عدد خرد شده
▫️پنیر پارمزان ۱ پیمانه
▫️نمک و فلفل
▫️بیکن یا کالباس مقداری
▫️پنیر موزورولا
🔸گل کلم و کاملا ریز خرد کنید همراه با نمک و فلفل و تخم مرغ و پنیر پارمزان و پیازچه مخلوط کنید
داخل تابه کمی روغن بریزید و دو طرف و سرخ کنید
داخل ظرف فر گذاشته و روی کوکو کمی بیکن و موزورولا بریزید توی بزارین تا روش طلایی بشه
#با_رسپی_های_امتحان_شده
برای همه "خوب" باش
آنکه فهمید....
همیشه در کنارت و به یادت خواهد بود
و آنکه نفهمید....
روزی دلش برای تمام خوبیــــهایت،
"تنگ" می شود....
💕💚💕
🎀 @BakLasBashim 🎀
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود
دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...🌺
💕💙💕
#مــــــــــنبرمجـــــازے🌿
هــــــــــیچگناهـــــےرو
بـــــدونِ
اســــــــــتغفار••
ولنڪـــــن...
خـــــرابیشمیمونــــــــــہ!•.
[#اســـــتادپــــــــــناهیان🎙]
💕❤️💕
⛱به بزرگی آرزویت نیندیش
به بزرگى کسى بیندیش
که میخواهد
آرزویت را برآورده کند
براى برآورده شدن
آرزوهایت
خدا کافیست...
💕💛💕
°🥀°
تلنگرانــــــــــه 📛
بــــــــــرخے کـــــہ خیلے گـــــناه دارنـــــد مےگـــــویند:
یعنـــــے خــــــــــدا من را مـــــےبخشد؟!
آنـــــہا نمـــــےدانند وقتـــــے بہ ایـــــن حـــــآل میرسند
یعـــــنے اینکہ بــــــــــخشیده مـــــےشوند.
💕🧡💕
✅چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما
بی نیاز است؟
✍روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
حضرت موسی(ع) فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد. با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است.
دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم...
💥"وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ " و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)
📚الانوار النعمانیه
#عرفان_و_آرامش
💕❤️💕
اشتباه نکن
دور و نزدیک بودنِ آدمها
به فاصلهشان تا تو نیست
نزدیکترین آدم به تو،
آن کسی است که از دورترین فاصله،
همیشه هوایَت را دارد...
💕❤️💕
سه قدم برای یک زندگی شاد
۱. خود را به خاطر افراد بی فایده ای که لایق داشتن هیچ جایگاهی در زندگی تان نیستند، دچار استرس نکنید.
۲. هیچگاه احساسات خود را، بیش از حد صرف چیزی نکنید. چون در غیر این صورت صدمه خواهید دید.
۳. بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید. چون خدا در همه حال هوایتان را خواهد داشت. اعتماد کنید و ایمان داشته باشید.
دکتر احمد حملت
💕💚💕
امــــــــــام رضـــــا علیـــــه السلام مـــــے فرمـــــایند:🌿
🚫 گنـــــاهان ڪوچڪـــــ زمینـــــه گـــــناهان بزرگـــــ استــــــــــــــ هرڪـــــه در گـــــناه ڪوچڪـــــ از خــــــــــدا نـــــترسد در گنـــــاه بزرگ هـــــم از خــــــــــدا نـــــخواهد تـــــرسید.
📒عیـــــون اخبار الرضـــــا جـــــلد ۲ صفحـــــه ۱۸۰
💕💙💕
🔴رئیسی در قوه قضائیه میماند
پاسخ اسماعیلی به سوالی درباره احتمال نامزدی رییسی در انتخابات ریاست جمهوری
سخنگوی قوه قضائیه درباره احتمال نامزدی سید ابراهیم رییسی در انتخابات ریاست جمهوری:
🔺آنچه اطلاع دارم ایشان در دیداری که با دانشجویان داشتند همین سوال را از ایشان پرسیدند و ایشان پاسخ دادند که من به جز قوه قضاییه به مساله دیگری فکر نمیکنم
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_پنجاه_هفت: تنها ... بدون تو ... برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي ... هر
#مردی_در_آینه
#قسمت_پنجاه_هشت : چهره های جذاب
نيم ساعت بيشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بيسبال رو پرت مي کردم سمت ديوار ... مي خورد بهش و برمي گشت ... حوصله انجام دادن هيچ کاري رو نداشتم ... قبل از اينکه آنجلا ترکم کنه ... وقتي سر کار نبودم يا اوقاتم با اون مي گذشت ... يا برنامه مي ريخت همه دور هم جمع مي شديم ...
اون روزها هميشه پيش خودم غر مي زدم که چقدر اين دورهمي ها اعصاب خورد کنه ... اما حالا اين سکوت محض داشت از درون من رو مي خورد ...
توپ رو پرت مي کردم سمت ديوار ... و دوباره با همون ضرب برمي گشت سمتم ... و من غرق فکر بودم ...
به زني فکر مي کردم که بعد از سال ها زندگي و حتي زماني که رهام کرده بود هنوز دوستش داشتم ... اونقدر که بعد از گذشت يه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بيارم ... واسه همین هم، همه مسخره ام مي کردن ...
غرق فکر بودم و توي ذهنم خودم رو توي هيچ شغل ديگه اي جز اداره پليس نمي تونستم تصور کنم ... بيشتر از ده سال از زماني که از آکادمي فارغ التحصيل شده بودم مي گذشت ... شور و شوق اوايل به نظرم مي اومد ... با چه اشتياقي روز فارغ التحصيلي يونيفرم پوشيده بودم و نشانم رو از دست رئيس پليس گرفتم ...
غرق تمام اين افکار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشيب زندگيم ... صداي زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ...
- خانواده کريس تادئو براي دريافت وسائل پسرشون اومدن ... براي ترخيص از بايگاني به امضا و اجازه شما احتياج داريم کارآگاه ...
- بديد اوبران امضا کنه ... ما با هم روي پرونده کار کرديم ...
- کارآگاه اوبران براي کاري از اداره خارج شدن ... اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ... اگه نمي تونيد تشريف بياريد بگيم زمان ديگه اي برگردن؟ ...
چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژي تازي اي وجودم رو پر کرد ... از اون همه بيکاري و علافي خسته شده بودم ... سريع از جا پريدم و آماده شدم ... هر چقدر هم کار توي اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اينکه بيکار بشينم ... و مجبور باشم به اون جلسات روان درماني برم بهتر بود ...
حالا براي يه کاري داشتم برمي گشتم اونجا ... هر چقدرم کوتاه مي تونستم يه چرخي توي محيط بزنم و شايد خودم رو توي يه کاري جا کنم ... اينطوري ديگه رئيس هم نمي تونست بهم گير بده ... به خواست خودم که برنگشته بودم ...
وارد ساختمون که شدم تو حتي ديدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابيت و انرژي اي که چندان طول نکشيد ...
از پله ها رفتم پايين و راهروي اصلي رو چرخيدم سمتِ ...
خنده روي لبم خشک شد ... دنيل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود ... باورم نمي شد ... اون ديگه واسه چي اومده بود؟ ... تمام انرژي اي رو که براي برگشت داشتم به يکباره از دست دادم ... حتي ديدن چهره اش آزارم مي داد ...
خيلي جدي ادامه راهرو رو طي کردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بايگاني ايستاده بود و زودتر از بقيه من رو ديد ... با لبخند وسيعي اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو بلند کرد ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... در جواب سلامش سري تکان دادم و بدون توجه خاصي از کنارش رد شدم ... اين بار دوم بود که دستش رو هوا مي موند ..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_پنجاه_هشت : چهره های جذاب نيم ساعت بيشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ ب
#مردی_در_آینه
#قسمت_پنجاه_نه: حال گرفته من
جا خورده بود اما نه اونقدر که انتظارش رو داشتم ... دستش رو جمع کرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ...
آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به عنوان این
همين طور که قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به ساندرز انداختم ... ساکت گوشه راهرو ايستاده بود ... آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتي پيش کريس داشتن ... نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر کنن يا همين که ما پر کنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ...
نگاهم برگشت روي برگه ها ... پس دليلش براي اومدن و خراب کردن بقیه روزم این بود ...
- نيازي به حضورش نبود ... درخواست شما کفايت مي کرد ... با همون يه درخواست مي تونيم تمام وسائل رو آزاد کنيم ... البته چيزهايي که به عنوان مدرک پرونده ضبط شده غيرقابل بازگشته و بايد بمونه ...
فرم رو امضا کردم و دادم دست افسر بايگاني ...
فضاي سنگيني بين ما حاکم شده بود ... جوي که حس حال من از ديدن ساندرز درست کرده بود ... خودشم ديگه کامل فهميده بود من اصلا ازش خوشم نمياد ... و فکر کنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه شده بود ... يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ... و هر چند لحظه يک بار نگاهش رو از روي يکي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي کرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاکت وسائل کريس اومد ... همه چيزش رو جزء به جزء ليست کرديم ... و آخرين امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالي دردناکي وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي رو در آورد ... ساندرز با ديدن اون چند قدمي به ما نزديک شد ... زير چشمي نگاهي به من کرد و جلو اومد ...
دفتر رو که گرفت ديگه وقت رو تلف نکرد ... بدون اينکه بيشتر از اين صبر کنه از همه خداحافظي کرد و اونجا رو ترک کرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حرکت کردم ... اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پيش بقيه ... رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم ... در حالي که به قوي ترين شکل ممکن حالم گرفته بود ... و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر کنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن ...
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ... سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند ... اومدم بي سر و صدا ازش فاصله بگيرم از در ديگه سالن خارج بشم ... که ناگهان چشمش به من افتاد ...
- کارآگاه منديپ ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
هدایت شده از پروانه های وصال
💜ای واقف اسرار
💜ضمیر همه کس
💜در حالت عجز
💜دستگیر همه کس
💜یا رب تو مرا
💜توبه ده و عذر پذیر
💜ای توبه ده و
💜عذر پذیر همه کس
ابوسعید_ابوالخیر
هدایت شده از پروانه های وصال
الهی ڪہ دلتون خوش باشد
نرود لحظہ اۍ از صورت ماهتون لبخند
نشود غصہ ڪمۍ نزدیکتون
لحظه هاتون همه زیبا و قشنگ
از خدا میخواهم ڪہ شما را سالم و خوشبخت بدارد
🌟شبتون بخیر و آرام🌟