eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
21.1هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨زمانی که حسن روحانی میخواست بین ارتش و سپاه اختلاف بندازه 🔺و فرمانده کل ارتش، اینچنین کوبنده پاسخ داد 👊🤝🇮🇷✌️
روباهي از شتري پرسيد: عمق اين رودخانه چقدر است؟ شتر جواب داد: تا زانو ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت! روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت: تو که گفتي تا زانووووو! و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو! هنگامي که از کسي مشورت مي گيريم بايد شرايط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگيريم. «لزوماً هر تجربه اي که ديگران دارند براي ما مناسب نيست»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احتیاج داریم به نون تست( من از نونای تست خودم پز استفاده کردم🥰) خرما ۲۰ تا شیر ۳/۴ لیوان وانیل کمی پودر دارچین یک ق م پودر قند دو ق غ تخم مرغ یک عدد کنجد دو ق غ پودر نارگیل دو ق غ پسته خرد شده یک ق م ( در صورت تمایل) مواد میانی؛ خرما، پودر نارگیل، پسته ، کنجد ، دارچین رو باهم مخلوط و میکس کنید . ابتدا خرماها رو بزارید داخل آب جوش تا براحتی پوستش جدا بشه بعد بریزید داخل میکسر و بهش نارگیل، کنجد، پسته اضافه کنید و خوب مخلوط کنید حالا اطراف نان تست و برش بزنید و با وردنه نون رو نازک کنید ( نازک بودنش تو فیلم مشخصه) بعد از مواد بریزید روش و همه جا پخش کنید و بعد نون رو رول کنید همه رو به همین صورت آماده کنید. بعد داخل کاسه ای تخم مرغ، شیر و وانیل رو اضافه کنید و مخلوط کنید حالا رول‌ها رو بزنید داخل شیر و بزارید تو ماهیتابه که داخلش کره ریختید تا سرخ بشن. هر دو طرفش که سرخ شد بزارید داخل ظرفی و بزارید خنک بشه بعد داخل پودر قند ‌‌و دارچین بغلطونین .
برای سه پیمانه برنج، حدود یک ونیم پیمانه نخود فرنگی نیاز داریم. سه پیمانه برنج رو خیس می کنیم نمک اضافه می کنیم. نخود فرنگی رو توی یک قابلمه همراه مقداری آب با در باز میذاریم تا ده دقیقه بجوشه. بهش نمک و آبلیمو میزنیم تا پخته بشه ولی له نشه چون باید همراه برنج دم بکشه. یدونه پیاز بزرگ رو رنده کرده همراه روغن تفت میدم. بهش زردچوبه میزنیم. دویست و پنجاه گرم گوشت چرخ شده رو بهش اضافه کرده و تفت میدیم با اندازه کافی بهش رب گوجه فرنگی میزنیم.تفت میدیم تا رب خوشرنگ بشه و قاطی گوشت و پیاز بشه. نخود فرنگی رو بهش اضافه می کنیم. نمک و فلفلش رو اندازه می کنیم. دارچین فراوان بهش میزنیم. برنج رو آبکش کرده کف قابلمه ته دیگ دلخواهمون رو میذاریم و مواد گوشتی رو با برنج قاطی و یا لابلای برنج میریزیم توی قابلمه تا دم بکشه. میتونیم کمی اب روغن بهمراه زعفران روی پلومون بدیم میتونیم هم فقط کمی آب روغن روی برنج بریزیم. پلوی نخود فرنگی رو میشه با مرغ و یا باگوشت قیمه ای هم درست کرد همچنین همراه رب میشه از پوره گوجه فرنگی هم استفاده کرد امیدوارم درست کنید و از طعمش لذت ببرید. ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡 🔴طرزتهیه بامیه 2 تخم مرغ ، بزرگ 1 فنجان آرد همه منظوره 1 قاشق چایخوری دارچین ، آسیاب شده 1 قند دارچین 3/4 فنجان چیپس شکلات تیره 2 قاشق غذاخوری شکر گرانول 1/4 قاشق چایخوری نمک 1 قاشق چایخوری عصاره وانیل ، خالص 1 ق روغن نباتی 6 قاشق غذاخوری کره 3/4 فنجان خامه سنگین 1 فنجان آب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوراک مرغ و سیب زمینی ✅مواد لازم : سیب زمینی بزرگ ۳ عدد روغن مایع ۳ قاشق غذاخوری نمک ۱ قاشق چای خوری آویشن ۱ قاشق چای خوری فیله مرغ ۳۰۰ گرم (یا سینه مرغ ) پیاز ۱ عدد فلفل سبز ۱ فنجان(فلفل دلمه ای ) فلفل تند یا شیرین به دلخواه ۲ عدد فلفل قرمز.فلفل سیاه . آویشن یا زیره پنیر پیتزا و فلفل قرمز برای روی مواد به اندازه دلخواه ✅به جای گوشت مرغ از گوشت چرخ شده هم میتونین استفاده کنین ✅مواد لازم برای سس بشامل : کره ۱ قاشق غذاخوری آرد ۲ قاشق غذاخوری شیر ۲/۵ فنجان ✅" طرز تهیه " سیب زمینی ها نصف بشه و داخلش رو خالی کنین.روغن مایع،آویشن و نمک را مخلوط کرده به همه جای سیب زمینی ها بمالید. ✅داخل فر با حرارت ۲۰۰ درجه تا زمانی که طلایی بشه ✅مواد داخلی :پیاز رو تفت بدین و فلفل های خرد شده رو اضافه کنید ۲ تا ۳ دقیقه تفت بدین سپس سینه های خرد شده رو اضافه کنین به همراه نمک و ادویه ها تا زمانی که آبش تموم بشه و تفت بخوره " طرز تهیه سس بشامل " کره رو آب کنید.آرد اضافه شده و کمی تفت بخوره حدود ۳ دقیقه بعد شیر رو اضافه کنیدو نمک و به هم بزنید تا غلیظ بشه .حدود غلیظی تو کلیپ مشخصه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه‌های رهبر انقلاب درباره اهمیت ماه مبارک رمضان❤️
‼️استفاده از اسپری تنفسی هنگام روزه 🔷س ۵۸۳۴: مبتلا به آسم هستم و در روز چند مرتبه باید از اسپری تنفسی استفاده کنم، مصرف اسپری هنگام روزه داری چه حکمی دارد؟ ✅ج: استعمال اسپری که حاوی داروی رفع تنگی نفس است برای روزه دار اشکال ندارد و موجب بطلان روزه نمی شود. 📕منبع: leader.ir رساله امام خامنه ای 💕💛💕💛
|°• خُدا •°| اَهلِ ‌است:) رَفیقداری وَجوانمَردی روُ دوست دارَد! وخودش بیش ازهمّه اَهلِ رفاقت ومُرُوَّت است...🙃 وقتی باهمه ی ضَعف به یاداوباشی باهَمه قُدرتَش به یادت خواهَدبود:) 💕💛💕💛
یه چیزایی اگه بشکنه ، با هیچ چسبی نمیشه درستش کرد ، مثل : دل آدما ... یه چیزایی اگه بریزه ، با هیچ چیزی نمیشه جمعش کرد ، مثل : آبــرو ... یه چیزایی را اگه بخوری ، با هیچ چیزی نمیتونی بریزیش بیرون ، مثل : مال بچه یتیم ... یه چیزایی را اونجور که باید ، قدرشو نمیدونی ، مثل : پدر و مادر ! یه چیزایی را نمیشه تغییر داد ، مثل : گذشته ... یه چیزایی را با هیچ پولی نمیشه خرید ، مثل : محبت ... و یه چیزایی را نباید از دست داد ، مثل : دوست واقعی ... ! 💕🧡💕🧡
📔 داستان ایمان داشتن به خدا ✨آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد,به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم. ✨سوره بقره /152 🔹مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد. شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود. مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود! پی نوشت: خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به رویم میبندی به اصرار نگشایم. . . وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش! 💕💖💕💖
📚حکایتی از بزرگمهر حکیم بزرگمهر وزیر ‌‌ دعوی دانستن زبان حیوانات می کرد و انوشیروان مترصد فرصتی بود تا صدق آن را معلوم کند. تا روزی که با هم برای گشت و گذار رفته بودند و پادشاه بر کنگره خرابه ای دو جغد کنار هم نگریست و با تمسخر از وزیر خواست که برود و ببیند چه می گویند. بزرگمهر نزد جغدها رفت و بعد از لحظاتی برگشت و گفت: قربان یکی از جغدها پسری دارد و نزد جغد دیگر که دختر دارد به خواستگاری آمده. جغد صاحب دختر صد خرابه مهریه طلبید و جغد صاحب پسر به او گفت: اگر زمانه چنین و سلطان زمان نیز همین باشد به عوض صد خرابه، هزار خرابه پشت قباله دخترت اندازم.... گر مَلک این باشد و این روزگار زین ده ویران دهمت صد هزار 💕💗💕💗
❖ گاهی پیش میاد 🍃🌺 برای داشتن بعضی چیزها تو زندگیمون خیلی عجله می کنیم و وقتی نمیشه احساس نا امیدی می کنیم اما هر چیزی زمانی داره و حکمتی پشتش هست که ما نمی دونیم پس "صبور" باشیم..🍃🌺 💕❤️💕❤️
💕از قورباغه ای که ته چاهی زندگی می کرد، پرسیدند: آسمان چیست؟ گفت: دایرۀ کوچکی به رنگ آبی جایگاهتان را تغییر دهید تا دیدگاهتان تغییر کند 💕💜💕💜
🌸خوشبخت ترین آدم ها کسانی هستند که به خوشبختی دیگران حسادت نمی کنند و زندگی خودشان را باهیچ کس مقایسه نمی کنند... 🌸مدارا بالاترین درجه ی قدرت و میل به انتقام اولین نشانه ی ضعف است... مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید... شاید شما را ببخشند اما هرگز فراموش نمی کنند... 🌸سکه ها همیشه صدا دارند اما اسکناس ها بی صدا... پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود، بیشتر آرام و بی صدا باشید... 🌸به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید...!! زیرا این ها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنان هستید..❤️ 💕💙💕💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷سوال: قرآن به چه مناسبت سوره حج، اسم ذباب یعنی مگس راآورده‌.؟ جواب:آنانکه به عنوان خدا میخوانید، یک مگس نمیتوانندبیافرینند حتی اگریک مگس مزاحمشون بشه نمیتوانندمزاحمتش رادفع کنند 🌷سوال: قرآن به چه مناسبت اسم عنکبوت راآورده.. جواب:تکیه به غیرخدا مثل تکیه به لانه عنکبوت است که سست ترین لانه هاست 🌷سوال: اسم غراب یعنی کلاغ درسوره مائده به چه مناسبت آمده کلاغ، دفن کردن مرده را عملا به قابیل یادداد 🌷اسم مار درقرآن کریم باتعبیر حَیَّه تَسعَی و ثُعبَانُ مُبین به چه مناسبت آمده جواب:معجزه حضرت موسی ع 🌷سوال قرآن درسوره ص و سوره فجر به چه کسی لقب ذوالاوتاد یعنی صاحب میخ ها، داده؟ به فرعون که مخالفانش رابه ۴ میخ میکشید 💕🧡💕😳
پروانه های وصال
قسمت پانزدهم: ادامه داستان #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا 😌 بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بری
قسمت شانزدهم: .....چندمتر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی،بی هوا مرا به سمت خودش بکشد. عصبی و ترسیده به عقب برگشتم.عثمان بود!برزخی و خشمگین:(میخوام باهات حرف بزنم) و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را:( نمیام..برو پی کارت..) و او متفاوت تر:(کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار) با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم..چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد  و متوقفم کرد(خبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته..بای) رفت و من منجمد شدم.عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی! با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..(عثمان..صبرکن..) درست روبه رویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش.سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد. استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد...لب باز کرد اما هیستریک:(میفهمی داری چیکار میکنی؟؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره...چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم...هربار مادرت گفت نیستی... نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت... میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری..اما اشتباهه. بفهم..اشتباه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟) داد زدم(خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی..)و بلند شدم... به صدایی محکم جواب داد:(بشین سرجات..)این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود.خیره نگاهش کردم. و او قاطع اما به نرمی گفت:( فردا یه مهمون داری..از ترکیه میاد..خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره!فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش..بعد هر گوری خواستی برو... داعش…النصر..طالبان..جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی..البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار..راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..) حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم... مهمان فردا چه کسی بود؟؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست..دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه... مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم..دانیال..دانیال..دانیال.. آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم... خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش... صبح زودتر از موعد برخاستم..یخ زده بودم و میلرزیدم..این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟ آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد... افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم... اما باید میرفتم... چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم..دندانهایم بهم میخورد.آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا....؟؟؟ نفس تازه کردم و وارد شدم... عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه:(ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست.) میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود... ادامه دارد..... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت شانزدهم: #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا .....چندمتر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کش
قسمت هفدهم: بازهم باران…و شیشه های خیس.. زل زده به زن،بی حرکت ایستادم:(این زن کیه؟؟)و عثمان فهمید حالِ نزارم را، نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،میلرزد... عثمان تا کنار میز،تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی...  زن ایستاد...دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا...موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم... من رو به روی دختر... و عثمان سربه زیر،مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود... چقدر زمان،کِش می آمد... دختر خوب براندازم کرد..سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد: (خیلی شبیه برادرتی..موهای بور.. چشمای آبی..انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده) چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش... درست مثله چای مسلمانان... صدای عثمان بلند شد:(صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم... صوفی نفسی عمیق کشید:(عذر میخوام.اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم،قاهره...اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم.. درس میخووندم،سال آخر پزشکی...دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم... پسر خوبی به نظر میرسید.زیبا بود و مسلمون، واما عجیب...هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه...جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن.اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره...انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم..شایدم گفتنو من نشنیدم..خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام.تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل) حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی...او از دانیال من حرف میزد؟؟؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه  گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد... شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست... حق داشت.... دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید: (ازدواج کردیم...تموم...نمیتونم بگم چه حسی داشتم...فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده...صوفی و دانیال یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه...دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال..رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد...وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره...بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم... یک ماهی استانبول موندیم...خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه،عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی...تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند...پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه...و من خام تر از همیشه..موم شدم تو دست اون حیوون صفت) ادامه دارد..... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت هفدهم: #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا بازهم باران…و شیشه های خیس.. زل زده به زن،بی حرکت ایستادم:(ای
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 قسمت هجدهم: صدای عثمان سکوتم را بهم زد:( سارا.. اگه حالتون خوب نیست.. بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه) با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم... دختر آرامشی عصبی داشت:(بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود...رفتیم مرز...از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم...مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند...ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.... میدونستم جای خوبی نمیریم...و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت...چند روزی تو راه بودیم...حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثله سوریه ست...و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم... بالاخره به مقصد رسیدیم...جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه...نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره... اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت...مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود...اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت! اما من درک نمیکردم.و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟ یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟؟ و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه...منه کتک نخورده از دست پدر...از برادرت کتک خوردم...تا خود صبح از آرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه! اون شب برای اولین به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم...ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟؟ طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟؟که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟؟ من تجربه اش کردم...اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده...اما امکان نداشت.صبح وقتی بیدار شدم، نبود...یعنی دیگه هیچ وقت نبود... ساکت و گوشه گیر شده بودم،مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده و از اینجا میریم...اما...) نفسهایم تند شده بود...دختره روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.... عثمان از جایش بلند شد:(صوفی فعلا تمومش کن..) و لیوانی آب به سمتم گرفت (بخور سارا.واسه امروز بسه) اما بس نبود...داستان سرایی های این زن نظیر نداشت...شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید...ای عثمان احمق.... چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟؟؟خالی تر این هم میشد که بود؟؟ (من خوبم.. بگو..) لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:(زنهای زیادی اونجا بودن که….) ادامه دارد...... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 قسمت هجدهم: #رمان_یک_فنجان_چای_باخدا صدای عثمان سکوتم را بهم زد
قسمت نوزدهم:   صدای آرام عثمان بلند شد:(کمی صبرکن صوفی..)و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:(بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنهاعادت داشتم...همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد... وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد...وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم...وقتی مسلمان شد... وقتی دیوانه شد...وقتی رفت...پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟ صوفی زیبا بود...مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد...چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید...چرا چشمانش نور نداشت؟؟  شاید.... صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد... فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم...گرمایش زود گم شد...و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه  بخار گرفته ی کنارم،بود! و باز صوفی:(صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم...فقط خرابه و خرابه...جایی شبیه ته دنیا...ترسیدم...منطقه کاملا جنگی بود...اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف  از کنارت رد میشدن،فهمید.... اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام..اما نبودم...تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب...یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه... حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن...اولش همه چی خوب بود...یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود...هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم... کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت...افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم...از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم... دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم...و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد... هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!) ادامه دارد............ ✌️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه شب قدر 😔هیچکی غیر از تو منو نمیخره کی به جز تو از گناها میگذره واسطه ام چادر نماز مادره الهی العفو🤲