فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سوغان_پلو😍😋
ابتدا برای هر نفر سه یا چهار عدد پیاز کوچک رو پوست گرفته نمک و آبلیمو زده در مقداری روغن تفت بدید تا طلایی و مغزپخت بشن سپس از روغن خارج کنید و کنار بذارید.
برای سه نفر دویست گرم گوشت چرخ کرده رو با پیاز رنده شده ، نمک ، فلفل و سماق و ادویه کاری مخلوط کنید ، خوب ورز بدید و قلقلی هایی به اندازه گردو درست کنید و تو روغن سرخ کنید سپس
سه پیمانه برنج رو که از قبل با نمک خیس دادید زنده تر آبکش کنید کف قابلمه روغن بریزید ته دیگ نان یا سیب زمینی بذارید و از برنج آبکش شده یک لایه بریزید و لایه بعد سوغان ها(پیازهای کوچک) تفت داده شده و گوشت قلقلی هارو قرار بدید و لایه بعد دوباره برنج بریزید و نصف استکان زعفران دم شده اضافه کنید و بذارید دم بکشه.
پلوی معطر و خوش طعم شما آماده اس نوش جان.🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خوراک_سیب_زمینی😍😋
1 1 کیلو سیب زمینی کوچک
1-2 عدد جعفری ریز خرد شده
3 شاخه پیاز سبز
2 حبه سیر
1 قاشق چایخوری پودر فلفل قرمز
1/2 قاشق چایخوری فلفل سیاه
1/2 قاشق چایخوری پاپریکا
نمک
پنیر چدار رنده شده به اندازه کافی
1 قاشق غذاخوری کره
1 قاشق غذاخوری روغن زیتون
ابتدا سیب زمینی ها را پوست گرفته و در آب نمک می جوشانند تا نرم شوند.خیلی نرم نشوید وگرنه از هم می پاشن.کره و روغن زیتون را در تابه ای جداگانه بریزید. سیر رنده شده را اضافه کنید و آن را چند نوبت برگردانید. سپس ادویه ها را اضافه کنید و آن را به نوبت برگردانید و سپس سیب زمینی های آب پز را اضافه کنید. مطمئن شوید که با مخلوط کردن آن رنگ می گیرد. روی پیازچه و جعفری ریز خرد شده بپاشید. در آخر پنیر چدار را اضافه کنید و درب آن را ببندید و بگذارید کاملا آب شود
🌷حکمت 147 نهج البلاغه:🌷
الناس ثلاثه:
فعالم ربانی، و متعلم علی سبیل نجاه، و همج رعاع
اتباع کل ناعق، یمیلون مع کل ریح،
لم یستضیئوا بنور العلم، ولم یلجووا الی رکن وثیق
🌷مردم سه دسته اند:
🌷۱.عالم ربانی،
🌷۲. دانش آموز درمسیرنجات
🌷۳.وگروهی مثل پشه هایی که دستخوش باد و طوفان هستند و همیشه سرگردانند.
به دنبال هر سر و صدایی می روند، و با وزش هر بادی حرکت می کنند
ولادت امیرالمومنین ع مبارکبا
❄️🌨☃🌨❄️
پدری که با وجود زندگی ۸ نفره در خانه ۴۰ متری اجاره ای میگوید: شادترین پدر دنیا هستم.
تصویر صفحه اول روزنامه همشهری که در فضای مجازی بازخورد زیادی داشته.
#فرزندآوری
چوب و هیزم در برابر طلا
هیچ ارزشی ندارد
اما هنگام غرق شدن
نجات جان ما به همان تکه چوب
بی ارزش وابسته است
و آنجا حاضریم طلاهایمان
را به دریا بریزیم
اما آن تکه چوب را دو دستی
می چسبیم و به طلاهایمان توجهی
هم نمیکنیم.
هیچوقت دوستان خود را
از دست ندهید حتی اگر شده
مانند تکه چوبی باشند...
❄️🌨☃🌨❄️
🔘 داستان کوتاه
دیروز به پدرم زنگ زدم. هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم.
گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی".
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود و شب ماند. صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته.
گاز را شسته، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده و....
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...
و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد...
امروز عصر با مادرم حرف میزدم،
برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنیست. گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم...
برایم نوشت: "من همیشه به یادتم... چه با بستنی... چه بی بستنی".
و من
نشستهام و به کلمهی "خانواده" فکر میکنم،
که در کنار تمام نارفاقتیها،
پلیدیها و دوروییهای آدمها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است💚
قدر خانواده هاتون رو بدونید...🌸
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
پروانه های وصال
#عبد_بودن 4 — خدایا ممکنه نتونم گاهی دستورت رو گوش بدم؟! 🌷 اشکالی نداره. هر موقع نتونستی بگو غلط ک
#عبد_بودن 5
عشقِ دستور
🌹 یکی از خصوصیات #مومن اینه که : "دوست داره دستور گوش بده"
⭕️ مگه نمیبینید اونایی که بی قید و بند هستن مدام " دوست دارن حرف هوای نفسشون رو گوش بدن "
👈 مدام به همدیگه میگن "دلت میخواد"؟! خوشت میاد ؟
🚫 خود پرست ها مدام به رساله ی دلشون مراجعه میکنن ؛
💞🌺 اما خداپرست ها مدام به خدا مراجعه میکنن و میگن :
خدایا الان باید چیکار کنم؟
الان #دستور چیه؟ 😌💖
🌷
پروانه های وصال
چی رو برات بگم ..بعد دلخور از رفتارت..با اخم ادامه داد :اصلا مادرت چیزی درباره ای رفتار با همسرو این
دستی به پیشونیش کشید وگفت :مطمئنی ؟؟...
چه راحت قبول کرد ...توجام بیشتر فرو رفتم وگفتم ::بله مطمئنم ...
سری تکون داد وادامه راهش رو رفت ...
هنوزم سرگیجه خفیفی داشتم ..از ماشین پیاده شدم ..به سمت روشویی داخل حیاط رفتم .شال
خونیم رو درآوردم وصورتمو بردم زیر شیر آب روی زخمم دست کشیدم ..چقدر صورت سفیدم
داغون شده بود ..خب طالق که بگیرم ...کجابرم ؟؟...باید اول انتقالی دانشگاهم رو درست کنم
..بعد برم دنبال خواب گاه ....ای باباکوتا انتقالی بگیرم ..اما چاره ای ندارم ...
توآینه به خودم نگاه میکردم ..باز خونمیزد بیرون از پیشونیم .نیمی از صورتم رو قرمز کرده بود
...دوباه سرم رو بردم زیر شیر آب که صدای کیارش آمد که روبه مامان فرشته گفت :من میرم
...فردا بابچه ها قرار دارم ...
از آینه نگاه کردم به طاها که سرش پایین بود ..پوفی کردم ویک دستمال کاغذی روش گذاشتم
...از روشویی آمدم بیرون که کیارش خیلی معمولی گفت :سپیده خانوم خداحافظ ...
حتما واسه این که دیگه طاها عصبی نشه نگفت آبجی ..چه لحن سردی داشت ..خب حقم داره
...حتی سرش ر وبلند نکرد به من ویا طاها نگاه کنه ...درجوابش سری تکان دادم ورفتم باال از پله
ها ....هنوز نرفته بودم که طاها گفت :سپیده من ممکنه یک چند روزی نباشم ...
سریع برگشتم عقب وگفتم :کجامیری ؟؟.
مامانشم بعد از من گفت :اتفاقی افتاده ؟؟...
طاها سرش رو تو دستش گرفت رفت سمت ماشین وگفت :آره ...برید باال ..مامان مواظب خانومم
باش سعی میکنم زود بیام ..فعال ..
هنوز خواستم بگم الزم نیست منوبه خانواده ات بسپری ..اصال کجا داری میری ؟؟..اَه که حاال من
تواین خونه ویالی وحشت آورچیکار کنم ..بی مسولیت تراز طاها ندیده بودم ..خب مگه مامانش
اینا تا کی میخوان باشن ....فردا یا پس فردا برمیگردن ..حرصم گرفته بود زیاد ..آبروی هم نمونده
بود که جلوی مامانش حفظ بشه ...شال خونیم روپرت کردم سمتش که خورد توصورتش .بعدم
درخونه روباز کردم ومحکم درو بستم ...حاال متوجه شدم بهترین تصمیم زندگیم روگرفتم ..من
وطاها دوخط موازیم که کنار هم حرکت میکنیم ...اون واسه خودش میره ..منم باید جدا برم
هر کی سی خودش ....بهتره از سارا بپرسم چطور میشه انتقالی گرفت ..بهتره برم دانشگاه خود
تهران وتوخوابگاه باشم ...
چشمم خورد به پدرش محمود که گفت :سپیده بابااگر عیب نداره میشه بگی بین تووطاها چه
اتفاقی افتاده ؟؟...
مانتوم رودرآوردم وروی دستم گذاشتم وگفتم :بله ..من وپسرتون سرهمه چی مشکل داریم
وشدیم دوتااآدمی که هرکی واسه خودش زندگی میکنه ..خب پس بهتره جدا بشیم که نه من
احساس مسئولیت کنم ..نه اون ...اگرچه اون ازهمین الان داره ....
دیگه ادامه ندادم ...چه فاییده ای که من بیام واسه اینا بگم چی شده ..که حتما ریش سفید بازی
دربیارن ....طاهای رو که دیگه نمی خوا من باشم رو مجبور کنند با من باشه ..بعد سه چهار ماه هم
باز همین آش وهمین کاسه ..نه دقیقا چرا باید برم بگم ...
داخل اتاق خواب شدم ..چشمم افتاد به عکسش که باالی تخت خوابمون بود ...مانتوم روکوبیدم
توعکسش وگفتم :لعنتی ...ول کردی رفتی چی بشه؟ ...خوبه جاهامونم عوض شده ..کسی که باید
میذاشت میرفت من بودم نه تو جناب هاشمی ...بدم میاد ازت .."کجا میخواستم برم ؟؟"...
اشکم در آمد وهمون جا سرخوردم نشستم ...چشمم که میفتاد به عکس های عروسیمون که
بزرگشون کرده بودیم وزده بودیم به دیوار اتاق ...حالم بد میشد ..دوست داشتم همه شون رو
آتیش بزنم ...صدای زنگ گوشیم بلند شد ...نگاه کردم به صفحه اش ...سارا بود ...
پوفی کردم ویک نفس عمیق کشیدم که صدای بغض کرده ام رو نشونه...تماس رو وصل کردم
وگفتم :سالم خانوم شمالی ..
خندید وگفت :سالم به قول کوچولوم ...
منم خندیدم وگفتم :حاال فقط یک دقیقه بزرگتری ها ..همچین میگه انگاری دویا سه سال هست ...
مکثی کرد وگفت :چرا گریه کردی؟ ..صدای خنده بغض کرده ات مشخصه ...باطاها شکلی داری؟
..بگو خودم بیام کچلش کنم ...
به روی خودم نیاوردم چی گفته ..خندیدم وگفتم :کی میای پیش ما ...اگر این ترم تموم شده بیا
پیشم ..یک مدت استراحتم می کنی..
باز مکث کرد وگفت :سپیده اینارو برو به کسی بگو که مثل خودت نباشه ..ازاونجایی که متاسفانه
..رفتارامون مثل همه ..الان واسه من یکی که کامال مشخصه تویک چیزیت هست ..بگو چی شده
؟؟..
دیگه تحمل این که بگم هیچی نشده رونداشتم ..هق هقم بلند شدی صدای نگرانشم پیچید
توگوشی که گفت :سپیده ..خواهری بگو چی شده ؟..دق میکنم ها ..بگو دختر خوب ...
درمونده وتنها بودم ..خانواده شوهرکه خانواده خود آدم نمیشه ...با التماس گفتم :سارا ..میای
۳۳
پروانه های وصال
دستی به پیشونیش کشید وگفت :مطمئنی ؟؟... چه راحت قبول کرد ...توجام بیشتر فرو رفتم وگفتم ::بله مطمئنم
پیشم ...خیلی تنهام ...
صدای گریه اونم بلند شده بود که گفت :میام خواهری ..فقط میگی چی شده ؟؟...من تا بیام شیراز
کلی طول میکشه .بگو چی شده قربونت بشم ...
هق هقم بیشتر شد ..خودمو کشیدم سمت بالکن وگفتم :سارا من بهش گفتم طالق بگیریم ..خیلی
راحت که پذیرفت بماند ...الان گفت تا چند روز میخواد بره بیرون ومنو سپرده به خانواده اش
...آبجی جون میایی پیش من ؟..
متوجه شدم اونم گریه میکنه ..اصال تواین جور لحظه ها دست خودمن نبود ..یک کدوممون که
گریه میکردیم ..اون یکی هم گریه میکرد ...
صداش رو صاف کرد وگفت :چرا اینجوری شد ؟؟..مامان وبابامیدونند ...
با پشت دست اشکام و پاک کردم وگفتم :نه نمی دونند ..نمی خوامم که بدونند ..میایی؟؟..
نفسی گرفت وگفت :اوهوم میام ..میرم دنبال بلیط هواپیما ..زیاد خودتو ناراحت نکنی ..میام زودم
میام ...
گوشی رو قطع کردم وخیره نگاه کردم به آسمون ...دوست نداشتم برم پایین که مهناز رو با اون
خنده ها رواعصاب ببینم ومامانش که معلوم نیست کدوم طرفیه .خب مسلما طرف پسرش رو
میگیره ....با صدای باز شدن در برگشتم عقب دیدم ..طاهاست ....مگه نرفته بود ؟؟...
محل ندادم ..چرخیدم وپام روروی پای دیگه ام انداختم که گفت :سپیده کجایی؟؟..
هنوز متوجه نشده بود که توبالکن هستم ...از شدت باد پرده اتاق تکونی خورد وتازه منو دید ...بدم
میاد ازش ...
جلوم نشست وگفت :ببین یک مدت ..نمی دونم چقدر باید برم ..هرشب بهت زنگ میزنم ..مواظب
خودتم باش ...مامان هست پیشت ..
ههههه..الان عذاب وجدان گرفته برگشته ..بره بمیره ...به گربه ای که داشت تو آشغال ها بود
محل میدادم به اینی که روبروم نشسته بود ..نه ....
صورتمو گرفت سمت خودش وگفت :قهر کردی ؟؟...
زدم به در بی خیالی ...گفتم :نه ..خب برو چی داری میگی ؟؟..
اخم کرد وگفت :گوش نکردی چی میگم ؟؟...
به ظرف آشغال گوشت ها که همیشه نهال میذاشت تا گربه بیاد بخوره نگاه کردم ..یک تکه براش
انداختم وگفتم :نه ...
عصبی دستی لابه لای موهاش کشید وگفت:من..
داشت حرف میزد که گفتم :اگر میشه صبر کن فردابریم دنبال کارای جداییمون ..بعد تو برو
هرجایی میخوای ...
بازوم روگرفت وگفت :کارم مهمه ..نمیشه ...
پوزخندی زدم وگفتم :بله ..خب برو دیگه ...فقط به مامانت اینا هم میگی برن ...
یکم صداش رو باال برد وگفت :سپیده باورکن اگر مهم نمی بود نمی رفتم ..مامان هم هسست ...
مشت زدم تو بازوش وگفتم :سارا داره میاد پیشم جناب هاشمی ...میتونی دم به دقیقه ازایشون
بپرسی :کجارفتم؟ ..باکی بودم ؟..چرا رفتم ؟..ساعت چند برگشتم؟ ..مَرده جون بود یا پیر...چی
بهم گفت ..من چی جواب دادم ...و....
هلم داد رو تخت وگفت :ساکت باش ...
آمد سمتم وگفت :عصبیم نکن ...
واقعا خودمم داشتم میترسیدم ..خیلی عصبی بود ...
محل ندادم وگفتم :چرا برگشتی
بازم آمد سمتم وگفت :چون باید میگفتم که یک کاری برام پیش آمده که باید برم ..مامان
فرستادم که توجیهت کنم ....
پوزخندی زدم وگفتم :شدم برو بیرون .....
همچین بلند گفتم که تعجب کردکه این صدای بلند مال من باشه ...
با اخم آمد سمتم وگفت :چت شده؟ ..گفتم واسم کاری پیش آمده که مجبورم برم ...
پوزخندی زدم وگفتم :منم نگفتم که چرا میخوای بری ...نیازی به توجیح نیست ..گمشوبرو ...
اخمش پررنگ تر شد ...آمد سمتم وگفت :مثل آدم حرف بزن ..
لرزش دستش نشون این بود که حسابی عصبی هست وتالش داره آروم باشه ...به ساعت نگاه
کردم ..نزدیک یازده شب بود ...با اخم گفتم :میری به خانواده ات میگی برن ..نمی خوام مزاحم
کسی باشم ..سارا هم داره میاد پیشم ...
روتخت نشست ..سرش رو با دستاش گرفت وگفت :اما یک مرد باید تو خونه باشه که اگر اتفاقی
افتاد نترسین ....
یک خنده از سر مسخره گی کردم که با قدمی بلند آمد سمتم وگفت :سپیده چرا اینجوری میکنی
اونا ...
با داد گفتم :نمی خوام کسی تو خونه وزندگیم باشه ..میری میگی برن ..خواهرم داره میاد ..تنها هم
نیستم ...برامم مهم نیست کجا مخوای بری ..وچه مدت ..ویا کال برای چی ...الزم نیست وقتت رو
بی خودی هدر بدی نیاز به توجیح نیست ..ناراحت هم نیستم ..اتفاقا نیستی یک نفسی تازه میکنم
...بهتره زودتر هم بری ...
بدون حرف رفت سمت در وگفت :میرم که بگم برن ...خودمم بعدش میرم ...
پشت کردم بهش وگفتم :بهتر ...
با کمی مکث در رو باز کرد ورفت ...حالا هرچی هم میبود رسم ادب به دور بود که بدون خداحافظی
برن ..لباسم رو عوض کردم ..با یک نفس عمیق رفتم بیرون ...
تا زمانی که رفتن ..مهناز مدام نگاهم میکرد وبرام پوزخند میزد ..دوست داشتم بکوبونم تو دهنش
۳۴
پروانه های وصال
پیشم ...خیلی تنهام ... صدای گریه اونم بلند شده بود که گفت :میام خواهری ..فقط میگی چی شده ؟؟...من تا
...نیم نگاه هم نمی کردم سمت طاها ...زمان خداحافظی مامانش در گوشم گفت :نمی خوام
فضولی کنم ..اما اگر دوست داشتی ..بگو چی شده کمکتون کنم ...
پوزخندی زدم ورفتم عقب ...
یک نفس عمیق کشیدم وروی مبل نشستم ..چشمام روبستم ..خونه تو سکوت کامل بود ...چه
آرامش خوبی ...رومبل کامال دراز کشیدم...سعی کردم ذهنم روخالی از هیچی کنم ..به سارا پیام
دادم "کی میایی؟ ...بلیط گرفتی "...
بالفاصلحه پیام داد "نه چون نزدیک عیده بلیط خیلی سخت گیر میاد با اتوبوس ها میام ..فعال
..."دلخوش بودم به آمدن آبجیم ..که صدای پاش رو توی راه رو شنیدم ...
خدا چرا نمیره ؟؟...به روی خودمم نیاوردم وغلطی زدم وچشمام روبستم ....
روی همون مبلی که بودم کنارم دراز کشید ...با اخم گفتم:بلندشو کل مبل رو گرفتی ..له شدم ...
خندید ویکم رفت اون ورتر که نیمی از بدنش خارج شد از مبل ...نگاهم کرد وگفت:چه اخمی
؟؟..ببین دارم ..
بلند گفتم :اولا بلند شوبرو اون طرف ..دوما مهم نیست کجا داری میری ؟؟...صدبار باید بگم ..گفتی
میخوام برم منم بدون حرف میگم برو ...چه علاقه ای که دم به دقیقه میخوای بگی برای چی
میخوام برم ..گرچه مثل آدم نمی گی بفهمم...پاشو ...
نگاهم کرد وگفت :چرا برات مهم نیست ..اصال توخودت نمی خوای بدونی...بازم من باید برات بگم
..
با حرص گفتم :نه نمی خوام بدونم ..زمانی که داریم جدا میشیم ..تو دنبال کار خودت باش منم
همین طور ..تازمانی که رسمی جدا شیم ...
رو گونه ام دست کشید وگفت :چطوری از دختر کوچولوی خودم دست بکشم ..برم ...هوم ؟؟.دلم
تنگه برات ...
صبح که میزد رحمی نداشت ...بعد الان ...
بلند شدم وگفتم :لازم نکرده ....خوشم نمیاد ازت ...زوتر هم برو آبجیم الان داره میاد ..دوست
ندارم معذب باشه ..."به دروغ گفتم داره میاد ..چون اون تازه بلیط گرفته بود وتا میرسید صبح
میشد ..."
از پشت بغلم کرد وگفت :خب بیاد ..من ضامن معذب بودنش نیستم ...دوست دارم...
خودمو کشیدم بیرون وگفتم :خر نمیشم..نری داد میزنم ها ...
رفت روی مبل های راحتی نشست ..منم نیاز به تنهای داشتم تا آرامش از دست رفته ام روبدست
بیارم ..رفتم روتخت دراز کشیدم وقبلش پنجره رو باز کرد تا هوای تازه بیاد ..گرچه هوا سرد بود
..اما محل نمی دادم ..بدنم عین کوره داغ بود ..سردی هوا حالمو بهتر میکرد ...صورتم خیلی درد
میکرد ...بلند شدم وضو گرفتم ایستادم به نماز ...دست خودم نبود هرچی گله وشکایت بود به
خودش کردم آخرم مثل همیشه دستم پیشش دراز بود واسه رهای از همه این مشکالت ...
یک بلوز سبز پوشیدم به شلوارک سفید که تا زانوم بود ...هوا سرد بود اما من مثل کوره داغ بودم
...طاق باز دراز کشیدم ...ونفهمیدم کی خوابم برد ...
گرم خواب بودم که حس کردم کسی آمد نزدیکم ...دستش دورم حلقه شد واسمم رو صدا زد
..خواب آلود چشم باز کردم دیدم کنارمه ...چشماش خیس از اشک بود ..خوابم داشت میپرید
وتعجب جایی خودش رومیگرفت ...نجوا کرد "بیدار شدی ...ببخشید ..بخواب ...خانوم کوچولوم
بخواب ...
سرو صورتم روبوسید وادامه داد :نمی خوام برم ..اما مجبورم ..واسه این که راحت باشیم جفتمون
...دستام روگرفت بوسیدوادامه داد :میدونم سخت میگذره اما ....
سرش رو سمت دیگه ای گرفت اما دستم رو گرفته بود ...
چرا حرفی نزد ...خیلی دوست داشتم بدونم اما چی ؟؟............
با سرفه های شدیدی چشم بازکردم ...یاد دیشب که افتادم ..پیچیدم تو خودم ...یک کاغذ روی
بالیشتش بود که نوشته بود "سالم خانوم کوچولو ...یک کلام دعا کن برام که بتونم ..."
بیشتر استرس گرفتم ..مگه چی شده بود ؟؟...لباس پوشیدم ورفتم پایین ..خونه خالی بود ..بسم
الله کردم وهمه در وپنچره ها روبستم ...خود حس میکردم که تب دارم ..باید دوش میگرفتم
...رفتم زیر آب سرد ایستاد لرزه افتاد به جونم ...اما بعدش بهتر شدم
۳۵
امام سجاد عليه السّلام فرمودند:
عمّه ام ، زينب ، با وجود همه مصيبت ها و رنج هايى كه در مسيرمان به سوى شام به او روى آورد ، حتّى يك شب اقامه نماز شب را فرو نگذاشت .
📗وفيات الأئمه ، ص 441
💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها💚
❄️🌨☃🌨❄️
#نماز_شب
🌑برخی از آثار نماز شب در دنیا
1- حفظ از گناه
2- ریزش گناهان
3- رفع مشکلات و گرفتاریها
4- نورانیت و زیبایی صورت
5- به اجابت رسیدن دعا
6- درمان بیماریها
7- زیاد شدن رزق