🏴29 جمادی الثانی سالروز وفات حضرت ام کلثوم، (دختر دوم امیرالمومنین و حضرت زهرا) سلام الله علیهم
▪️امّ کُلثوم کبری دختر امام علی چهارمین فرزند امام علی(ع) و فاطمه زهرا (س) پس از امام حسن(ع)، امام حسین(ع) و زینب کبری (س) است.
▪️برخی مقاتل از حضور ام کلثوم در کربلا سخن گفتهاند؛ به گونهای که از او در بسیاری از موارد در کنار حضرت زینب(س) نام برده شده است و مصیبتهایی برای او نقل کردهاند. علامه مجلسی نقل میکند: پس از شهادت امام(ع) و هنگام آتش زدن خیمهها، گوشواره را از گوش ام کلثوم خواهر حسین(ع) کشیدند. ام کلثوم راوی واقعه عاشورا بوده و در کوفه و مجلس ابن زیاد خطبه خوانده است. ابن طیفور در کتاب خویش، خطبهای را از ام کلثوم میآورد که در کوفه و جریان اسارت اهل بیت پیامبر(ص) روی داده است.علامه مجلسی نیز سخنان و اشعار ام کلثوم در مجلس ابن زیاد را ذکر کرده است.
▪️ام کلثوم از جمله کسانی دانسته شده که بعد از شهادت امام حسین(ع)، در کوفه، خطبه خوانده است.
@Parvanege
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 السلام علیک یا بقیه الله
✨عمری است که
✨پریشان و گرفتارِ تواَم من
✨در فکرِ تو
✨ وُ دیدنِ رُخسارِ تواَم من
✨ای شمسِ نهانْ
✨در پَسِ غیبت ، کجایی؟
✨بی تابم و
✨مشتاقِ به دیدارِ تواَم من
#سهشنبههای_مهدوی
#امام_زمان
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁خــــواب هـــای آشــفــتــه 🍁
قسمت11
فردای آن روز برای تکمیل پرونده مرا به اداره پلیس بردند. با اینکه روز شلوغی نبود اما جلوی در کمی معطل شدیم. در فاصله ای که در راهرو اداره پلیس، منتظر بودیم از همان زن پلیسی که مرا به آنجا آورده بود، پرسیدم: میبریدم بازداشگاه؟
مامور زن نگاهی به چهره رنگ پریده ام انداخت و گفت: نه بهت که گفتم...بعد از اینکه به سوالای جناب سرهنگ جواب دادی میری کانون اصلاح تربیت.
دقایقی بعد در اتاقی که بیرونش منتظر بودیم باز شد و یک مرد میانسال با سری بی مو سبیل های کلفت بیرون آمد. آنقدر از دیدن زخم عجیب روی صورتش ترسیدم که متوجه دست های بسته اش نشدم. از مقابلمان که رد شد. پیش پای زن مامور تف انداخت و همانطور که با هل سرباز پشت سریش از ما فاصله می گرفت، حرف زشتی به من زد و رفت.
مامور زن به چشم هایم نگاه ترحم آمیزی انداخت و پرسید: ترسیدی؟
نگاهم را از نگاهش دزدیدم و گفتم: از این فحشا زیاد شنیدم.
زن پلیس بلند شد. در زد و سلام نظامی داد. پشت سرش من وارد شدم. انتظار داشتم سرهنگ پیرمرد جاافتاده ای باشد اما یک مرد خیلی جوان با ریش کوتاه و مرتب مشکی و موهای موج دار بود.
مامور زن، بعد از شنیدن کلمه:"بفرمایید"
اشاره کرد تا روی صندلی کنار میز سرهنگ بنشینم. منهم روی صندلی نشستم و جزییات اتاق را از نظر گذراندم.
یک قفسه کتاب خانه در طرف چپ، یک فایل شش طبقه آهنی سمت راست میزش. دو ردیف صندلی روبه روی هم جلوی میزش. یک پارچ آب، یک عالمه پرونده رنگی و عکس آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای کنارهم درست بالای سرش.
با صدای سرهنگ به خودم آمدم: غیر از افرادی که اسم شونو توی بیمارستان آوردی، کسی دیگه هم هست که بدونی با تیم در ارتباط بوده؟
مکثی کردم و پرسیدم: مثلا کی؟
سرهنگ خودکارش را در هوا چرخاند و همانطور که سرش به خواندن پرونده گرم بود، پاسخ داد: مثلا عضو دیگه ای از تیم، یه فعال سیاسی؟!
سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...ولی یه خبرنگار بود که گاهی با گوگو قرار میذاشت.
سرهنگ سرش را بلند کرد و برای اولین بار به من نگاه کرد. با شنیدن اسمی که در ادامه گفتم چشم های گردش را ریز کرد و پرسید: اسم مستعارش بود یا ...
گفتم: گوگو، مَسی صداش میزد. برا گوگو خبر می آورد گه گاهی هم یه چیزایی به نفع تیم می نوشت. البته نه مستقیما با اسم خودش، چون تو مجلس خبرنگاری میکرد براش بد میشد بفهمن با...
سرهنگ حرفهایم را قطع کرد و پرسید: تاحالا دیدیش؟ اگه ببینیش میشناس...
پاسخش را وقتی که هنوز سوالش را کامل نپرسیده بود، گفتم: نه ولی صداشو میشناسم کاملا.
سرهنگ خودکارش را روی میزش انداخت و درحالی که دستهایش را پشت گردنش گره میزد، گفت: کاش لااقل فامیلیشو میدونستی.
خیلی جدی گفتم: فامیلشو نمیدونم ولی شنیدم رفته دیدن رییس جمهور...
با تعجب روی میزش نیم خیز شد و پرسید: با آقای خاتمی؟
گفتم: چیز دیگه ای نمیدونم.*
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁خــــواب هـــای آشــفــتــه🍁
قسمت12
مامور نگاهی به من انداخت و روبه سرهنگ گفت: نکاتی راجع به این پرونده هست که پیچیده اش میکنه اگه اجازه بدید اول ببرم تحویل کانون بدمش بعد صحبت کنیم.
سرهنگ نگاهی به من انداخت بعد رو به مامور گفت: بسیار خب.
مامور بلند شد و احترام نظامی گذاشت. منهم بلند شدم. قبل از آنکه از اتاق خارج شوم، سرهنگ روبه من گفت: ممنون...بخاطر همکاریت.
خنده ام گرفته بود. تا به حال هیچ کس از من تشکر نکرده بود آن هم در چنین شرایطی که من خطاکار بودم و او مسئولی که باید مجازاتم میکرد. فقط لبخندی زدم و بیرون رفتم.
از آنجا مستقیم به کانون اصلاح و تربیت فرستاده شدم. روزهایم با گوشه گیری در سکوت و نفرتی که از آدم ها داشتم و شب هایم در کابوس بازگشت به جهنمی که از آن رها شده بودم، می گذشت.
یک هفته ای گذشته بود که مدیر کانون فرستاد دنبالم به دفترش بروم. مدیرِ آنجا زن چاق ولی فرزی بود که پیری تازه داشت در بر پوست صورتش نقش می انداخت.
پشت میز چوبی اش ایستاده بود که وارد اتاقش شدم. سلام کرد. خواست بنشینم. چیزی نگفتم به طرف دو صندلی کهنه چوبی روبروی میزش رفتم. و روی صندلی که پایه های بلندتری داشت نشستم.
میدانستم آدم جدی و سردی ست در این یک هفته حتی یکبار ندیده بودم لبخند بزند، شایدهم دیدن آدمهایی مثل ما که به قول نظافت چی؛ هنوز از راه نرسیده در این دنیا خلاف کرده ایم، برایش خُلقی باقی نگذاشته بود. بعد از آنکه برانداز کردنم تمام شد، چشم هایش سمت فرمی که روی میزش بود چرخید و پرسید: چرا فرم نظرسنجیتو پر نکردی؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم یعنی ساعت هشت صبح مرا از سر میز صبحانه به دفترش کشانده بود که همین را بپرسد؟ قطعا نه! برای اینکه برود سر اصل مطلب، صریح و سریع پاسخ دادم: سواد ندارم.
نفسش را با تاسف بیرون داد و گفت: میخوای کلاسای سواد آموزی کانونو شرکت کنی؟
شانه بالا انداختم. گفت: مشاور گفت تو هیچکدوم از کارگاههای مهارت آموزی شرکت نمی کنی...بلاخره از اینجا بیرون رفتی باید یه کاری چیزی بلد باشی، البته پرونده اتو خوندم میدونم که خانواده نداری...
اخم هایم را درهم کشیدم و زیرلب گفتم: ده سال پیش داشتم...
خانم مدیر بی تفاوت سری تکان داد و گفت: در هر حال بعدا از اینجا میری پرورشگاه.
با خودم فکر کردم خب که چی، تو اصلا بگو از اینجا یکراست میروی جهنم بازهم بهتر از باتلاق کثافتی ست که تجربه کردم.
احساس کردم این حرفها را میزند که واکنشی از من ببیند اما من فقط به لب های باریکش خیره شده بودم تا جمله: "میتونی بری" از دهانش بیرون آمد. قامت استخوانی و بلندم را جمع کردم و از دفترش بیرون رفتم.*
محراب لحظه های دعايت چه ديدنیست
قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنیست
آقا بگو قرار شما با خدا کی است؟
آيا حيات ما به زمانت رسيدنیست؟
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام!
صبح بخیر!
برای شروعی تازه و تجربههای جدید. بیایید با قلبی پر از امید و لبخندی بر لب، به استقبال امروز برویم.
یادتان باشد که هر لحظه از زندگی ارزشمند است و میتوانید با اندکی عشق و مهربانی، دنیای اطرافتان را زیباتر کنید.
امیدوارم روزتان پر از لحظات شاد و خاطرات دلنشین باشد.
بهترینها برای شما! 🌺✨
✍ نرگس علیپور
@Parvanege