پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے خنده کوتاهی کرد و گفت: پس هستی خانوم ما میخواد دوباره بیوفته به جون س
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
سکوت...
مجددگفتم: الو؟بفرمایید؟!
هیچ صدایی شنیده نشد چنددقیقه ای به همین شکل گذشت قبل از این که من تماس رو قطع کنم از اون سمت قطع شد.
نگاهی به شماره انداختم.
خواستم گوشی رو بذارم روی میز که بلافاصله زنگ اس ام اس بلند شد:
سالهاست کوهستان دلم به حرمت ردپایت به برفهایش اجازهی آب شدن نمیدهد...
نگاهی به شماره انداختم در کمال تعجب دیدم شمارهی همون ناشناسه ... پیش شمارشم مربوط به تهران بود.
بلافاصله شمارش رو گرفتم.
دوباره و سه باره هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد ...
به ناچار بهش اس دادم: عذرمیخوام شما؟
ده دقیقه.ای گذشت جواب نداد دوباره شمارش رو گرفتم... لعنتی خاموشش کرده بود.
گوشی رو پرت کردم روی تخت ...
بلند شدم و رفتم به سمت حمام باید تا آخر همین هفتهای که امروز شنبهشه همه چیز رو درست کنم بااااااید.
☘فصل چهاردهم
ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم.
به سمت آسانسور به راه افتادم که صدای آقای محمدی (سرایدار) باعث شد سر جایم بایستم و به سمتش برگردم.
آقای محمدی به سمتم اومد و با لحن مهربونی گفت: سلام خانوم خوبین؟
چه عجب... چند وقتیه خیلی کم توی ساختمون دیده میشین، هم شما هم جناب رضائی.
لبخند بیجونی زدم: سلام آقای محمدی ممنون خوبم... یه مدتی کسالت داشتم خونه خواهرم موندم؛ ولی خب از الان به بعد دوباره باید اذیتامو به جون بخرین.
- این چه حرفیه... خدارو شکر برگشتین ساختمون، بدون شما که بعضی وقتا با من پیرمرد شوخی میکنی، کسل کننده است.
- ممنون نظر لطفتونه...
دست داخل جیبش کرد و کلیدی رو بیرون آورد و به سمتم گرفت:
_بیا باباجون این کلید رو آقای رضائی روی در اپارتمانتون جا گذاشته بود یکی از ساکنین دادش به من...
با تعجب گفتم: هومن اومده بود خونه؟
-آره... فکر میکنم دیروز طرفای بعدازظهر بود اومد؛ ولی خیلی زود و با عجله رفت...
کلید رو ازش گرفتم و تشکرکردم.
وقتی وارد آسانسور شدم،
کمی به ذهنم فشار آوردم ...
از روز سالگرد ازدواجمون که اون وضعیت رو به راه انداخت، سه روز میگذره طی این مدت نه حتی یکبار باهام تماس گرفته و نه تماسامو جواب داده ....
منم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که به تک تک جاهایی که احتمال میدادم
اونجا باشه، سرزدم ولی بی فایده بود.
امروز دیگه از گشتن خسته شدم به داداش طاها و مارال گفتم میخوام از این به بعد خونه بمونم.
شاید هومن نخواست به این زودیا دست از این کاراش برداره، من که نمیتونم از زندگی خودم دست بکشم...
#پارت_445
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
🌻فواید آرام حرف زدن با فرزند👦🏻👧🏻
🍬زمانی که با فرزندتان آرام حـرف میزنید، مغز او آرام میگیـرد و در کمال آرامش به حرفهای شما گوش میکند.
🔻از طرفی، زمانی که داد میزنید، مغز کودک وارد مرحله جنگ و گریـز میشود.
🔸ممکن است در ابتدا به خاطر ترس خواستهی شما را برآورده کند؛ اما به مرور دیگر صدای شمـا را نخــــواهد شنید.
🍬 بنابراین با فرزندتان آرام، واضح و کوتاه صحبت کنید و به مرور معــــجزه آن را ببیند💜
#فرزند_پروری
#خانواده
@Parvanege
🦋🦋🦋
من جز برای تو
نمیخواهم خودم را
ای همه از منهای من بهتر،
منِ تو ...
*قیصر امین پور
#حرف_دل
@Parvanege
فِـراقِ جان ز تَن آن لحظہ باشد
ڪه یارے دور مۍمانــد ز یارے...
*خواجوےڪرمانۍ
#محرم
#امام_حسین علیهالسلام
@Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے سکوت... مجددگفتم: الو؟بفرمایید؟! هیچ صدایی شنیده نشد چنددقیقه ای به
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
کلید رو به در انداختم، وارد خونه شدم... نگاهی به اطراف انداختم.
خونه هیچ تغییری با سه روز پیشش نکرده بود.
تیکههای ظروف شکسته همه جا پخش شده بود و خاک روی وسایل رو گرفته بود؛
البته نه خیلی زیاد... چون سه روز پیش همه جا رو مفصل گردگیری کرده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خواب رفتم، باید قبل از هرکار دیگهای خونه رو تمیز کنم.
با خستگی خودم رو روی مبل انداختم. دستمو روی معدهام فشار دادم، زیر
لب گفتم: خواهش میکنم الان شروع نکن!... اصلا حوصله درد کشیدن ندارم.
صدای تلفن خونه بلند شد از روی میز کنار مبل برش داشتم: الو... بفرمایید؟؟؟
- علیک سلام هستی خانوم خوبی؟؟؟... چه خبر؟؟؟
چه عجب افتخار دادی جواب تلفنای بنده رو بدی؟؟
مبادا یه خبری از من بگیریهااا
ببینم نکنه شمارهی منو گذاشتی توی لیست ردیات؟؟؟؟
لبخندی روی لبم نشست: علیک سلام صنم خانوم... بدنیستم.... خبر زیاد دارم ولی به درد تو نمیخوره....
خونه نبودم وگرنه جواب تلفناتو
میدادم...
شمارتم توی لیست ردی نذاشتم... سرمم شلوغ بوده برا همین نتونستم ازت خبر
بگیرم...
-بهانه نیار دقیقا برای چی باید سرت شلوغ باشه؟؟؟
تو که راحت از هفت دنیایی... یعنی هیچکس توی معرفت رفاقت به خودم نمیرسه به فکرهمتون هستم و هیچکدومتونم به فکرم نیستین.
پوزخند صداداری زدم: ادعای رفاقت داری؛ ولی در بدترین شرایط زندگیم بهم زنگ زدی و حتی نمیدونی طی این مدتی که گذشته و به قول خودت خبری ازت نگرفتم چه اتفاقاتی برام افتاده... جالبه نه؟؟؟
سکوت کرد: چی شد بلبل خانوم... چرا دیگه چهچه نمیزنی؟؟؟؟
- مگه چی شده هستی؟؟؟
- فکر نمیکنی یکم دیره برای پرسیدن... مرام رفاقت برای تو جوری معنا شده که اگه چند بار زنگ زدی و جوابی نشنیدی بیخیال بشی؟؟؟... متعجبم ازت صنم....
باصدایی که نگرانی و ترس توش موج میزد گفت: هستی نیش زبون و کنایه رو بذار کنار و بگو چت شده؟؟؟
- هنوز اینقدرا برات ارزش دارم که برای یه ساعت درد و دل بیای پیشم یا نه، وقتت پره و سرت شلوغ؟؟؟
- بیست دقیقه دیگه اونجام....
- کلید رو میذارم زیر پادری آپارتمان خیلی خستم؛ شاید تا اون موقع خوابم ببره.
- خیله خب... فعلا خداحافظ.
از جایم بلند شدم کلید رو گذاشتم زیر پادری آپارتمان...
بعد از خوردن دوتا مسکن با هم روی مبل دراز کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم.
#پارت_446
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
🦋
سلام به تک تک پروانگیها
🌝روزتون بخیر
انشاءالله
یک روز خوب و زیبا
همراه با دنیا دنیا آرامش
پر از روزی و خیر و برکت
و سرشار ازسعادت و خوشبختی
و یک عمر سرافرازی براتون امضا بشه...
صبحتون بخیر
روزتون خوب و عالی🌼
#حس_خوب
@Parvanege
السلامعلیڪیابقیةالله
یا مهـــدے❤️
تا نیایی...
گــره از کار بشر وا نشود😔
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان عج
@Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے کلید رو به در انداختم، وارد خونه شدم... نگاهی به اطراف انداختم. خونه ه
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
با حس لرزشهای بدی در ناحیه پام؛ بدون این که چشمامو باز کنم... گفتم: نکن آیدا...! حوصله ندارم بذار یکم بخوابم، کلی کار کردم... خیییلی خستم.
بعد از چند دقیقه توی خواب و بیداری تازه متوجه شدم، چی گفتم ...
از جا پریدم با دیدن چهرهی صنم که داشت در سکوت بهم نگاه میکرد لبخند تلخی روی لبم نشست.
سرم رو روی شونههاش گذاشتم به آرومی گفتم:
_فکر کردم الان که چشمامو باز کنم آیدا با لبخند بهم میگه بلند شو بریم بیرون یه دوری بزنیم ... حوصلم سررفته بعد من ازش خواهش میکنم بذاره یکم دیگه بخوابم؛
اما اون مثل همیشه موفق میشه و مجبورم میکنه از جام بلند بشم...
برای یه لحظه فکر کردم الان که چشمامو باز کنم، برگشتم به اون روزی که آیدا به همین شکل بیدارم کرد و باخوشحالی بهم گفت قراره همه با هم بریم بیرون شهر برای تفریح... مامانت گفته بیام بیدارت کنم که حاضر بشی...
برای یه لحظه فکر کردم الان که چشمامو باز کنم آیدا مثل همیشه سرحال و خندون ازم میغخواد حاضرشیم با هم بریم دانشگاه...
اشکهام به هق هق تبدیل شدند:
_برای یه لحظه فکر کردم همه چیز دروغه صنم ...
همه چیز یه خواب تلخ و سخت بوده؛ ولی این اشکها... این حال خراب... این خونه... این سکوت ... این تنهایی... این قلب پر از ناامیدی نشون از اینه که همه چیز سر جاشه
نشون میده که آیدا مدت.هاست رفته و هیچ یادی از من نکرده...
این که دیگه نمیخواد هر هفته زنگ بزنم به سمیه خانوم و ازش بپرسم؛ هیچ تلفن یا نشونی از طرف آیدا به دستش نرسیده؟!
همه اینا نشون دهندهی اینه که اتفاقاتی که برای لحظاتی فکر کردم کابوسه... واقعیت داره، نشون دهندهی اینه که دارم ذره ذره در نبود هومن آب میشم...
کجا بودی؟؟ صنم تو که دیدی هستی بعد از آیدا چقدر زجر کشید تا تونست دوباره خودشو بسازه ...
پس چرا تو هم تنهام گذاشتی؟ چرا وقتی داشتم توی منجلاب مشکلاتم غرق میشدم نبودی؟؟... دستمو توی دستات بذارم... هان چرا نبودی؟؟؟... چرا نبودی؟؟؟...
صنم فقط سکوت کرده بود.
لرزش شونههاش نشون میداد که اونم داره گریه میکنه با صدای خش داری ادامه دادم:
_ شب عروسی عموم, تبدیل شد به شب عزای خوشبختیم... هومن همه چیز رو فهمید... هومن فهمید که زنش قبلا نامزد بهترین رفیقش بوده...
ولی حتی یه بارم ازم نخواست توضیح بدم...
با توجه به اون چیزی که از شیده شنید، قضاوت کرد و حکم داد...
صنم!... شیده فکر میکنه بین من و مهرداد چیزی هست؛ ولی قسم میخورم که چیزی نیست... بخدا نیسسست...
توی آغوش صنم اشک میریختم و شکایت میکردم از زندگیم، اونم مثل همیشه در سکوت کامل بهم اجازه داد خوب حرفهامو بزنم و تخلیه بشم و
بعد از اون شروع کرد به گفتن حرفهایی که همه بهم زده بودند.
این که محکم باشم... این که تمام توانم رو به کار ببرم تا زندگیمو از نو بسازم و من در تمام این مدت در سکوت؛ فقط به حرفهاش گوش میدادم...
#پارت_447
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁