eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 اهالی عمارت سینی‌های پیش‌کشی و پذیرایی را روی سر گرفتند و کل کشان به راه افتادند. خان، مادرش را سوار ماشین کرد. سعید پشت رول نشست. خودش سوار اسب شد و پیشاپیش همه به راه افتاد. اهالی عمارت ساز و دهل زنان پشت سرش قرار گرفتند. هر چه به زمان مراسم نزدیک‌تر می‌شدند قلب دلارام محکم‌تر می‌کوبید. دوست نداشت به ترسی که از خان به دل داشت اقرار کند! اتفاقات آن شب مدام از جلوی چشمانش می‌گذشت. سر به زیر روی زمین نشسته بود. تا لحظاتی دیگر کسی در کنارش می‌نشست که تنها حسی که به او داشت، ترس و نفرت بود. مشت‌هایش را باز و بسته می کرد تا استرسش کم شود. تیر کمرش خیس عرق شده بود و زخم‌هایش را می‌سوزاند. در دل خدا را صدا میزد و از او کمک می‌خواست. از ترس‌هایش خجالت نمی‌کشید. پدرش همیشه می‌گفت: «شجاعت نترسیدن نیست؛ بلکه قدرت روبرو شدن با ترس‌هاست.» صدای ساز و دهل نزدیک شد. دلارام نگاه بغض‌آلودش را به مادرش داد. نسرین خانم به سمتش رفت و کمک کرد تا آهسته از جایش بلند شود. دستش لرزشی خفیف داشت. به سختی راست ایستاد. سکینه خودش را به او رساند و با خوشحالی شروع به دست زدن و قر دادن کرد. _عروس چقدر قشنگه ماشاالله... ماشاالله دلارام لبخندی به حرکات سکینه زد. زنان با طبق‌های روی سرشان کل‌کشان وارد اتاق شدند. مردها داخل حیاط نشسته بودند. خان پس از خوشامد گویی به آن‌ها وارد اتاق شد. مادرش، تاج‌الملوک نیز پشت سرش آمد و به سمت گوشه بالایی اتاق رفت. از چهره‌اش خشم می‌بارید. خان، کنار دلارام ایستاد. نسرین خانم لبخند مصنوعی روی لب‌هایش نشاند و بی‌توجه به جمعیت، سراغ دلارام رفت. وانمود کرد با او کار دارد. کنارش ایستاد و زیر بغلش را گرفت. خان متوجه منظورش شد. آهسته نشست که نگاه‌ها از روی دلارام برداشته شود. نسرین خانم او را نشاند. موقع نشستن آهی از دهانش خارج شد. دستش را روی زمین گذاشت، خواست آن را تکیه‌گاهش کند؛ اما جای زمین پای خان را گرفت و محکم فشرد! چهره در هم رفته خان، کش آمد. دلارام به سرعت دستش را پس کشید. خان بدون هیچ واکنشی مستقیم روبه‌رویش را نگاه می‌کرد. دلارام می‌دانست نباید منتظر دلداری و همدلی از طرف خان باشد؛ ولی دلیل نمیشد که دل‌شکسته نباشد. دل‌شکسته از این که قرارست باقی زندگیش را کنار کسی بگذراند که غمخوار و نگرانش نیست. خان نفس‌های عمیق آمیخته به آه دلارام را می‌شنید و این قلبش را بیشتر می‌شکست. چرا باید دلارام دشمنش میشد؟ و چرا باید قلبش، به دشمن عشق می‌ورزید؟ احساس می‌کرد این شب قشنگ‌ترین شب زندگیش می‌شود. نباید خرابش می‌کرد. افکار منفی را از ذهنش خارج کرد و به عشق گذشته‌اش پناه برد. نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 قلبش که از شنیدن صدای ساز و دهل محکم‌تر از قبل می‌کوبید، آرام‌تر شد. عاقد، پشت در اتاق نشست. سکوت همه‌جا را فرا گرفت. زن‌ها روی زمین نشستند. خان با تکان سرش به عاقد اجازه داد. دلارام دستانش را به هم گره کرد. قلبش سنگین و به سختی می‌تپید. بغض مثل قلوه‌سنگی به گلویش چسبیده بود. خان اجازه نداد دلارام را پی گل و گلاب بفرستند او بلافاصله بله می‌خواست! دلارام با صدای لرزان وکالت داد. عاقد، صیغه را جاری کرد. صدای هلهله زن‌ها بلند شد. _به پای هم پیر شن صلوات! خان زور میزد تا لبخندش روی لب جا نکند؛ ولی بی‌فایده بود. سرش را پایین انداخت تا کسی متوجه لبخندش نشود. لحظه‌ای بعد پوزخندی از این همه تناقض روی لبش شکل گرفت. به حال خودش غصه میخورد! چه کسی به پای عشق دشمنش می‌ماند جز او؟ برای اولین بار خودش را بیچاره می‌دید. خدمتکار، حلقه‌هایی را که به خاطرش تا شهر رفته بود، آورده بود. خان با دیدن حلقه‌ها به خودش آمد. پوشیدن حلقه در روستا رسم نبود؛ اما خان طبق اصول خودش عمل می‌کرد. حلقه‌ها را گرفت. نگاهی به دلارام که صورتش زیر چادر پنهان شده بود انداخت. صدای کف و هلهله زنان بلند شد. چادر را از سر دلارام برداشت. دلارام سرش را بالا نیاورد؛ ولی سنگینی نگاه خان را حس می‌کرد، کم‌کم سرش را بالا آورد. چند لحظه با همسرش چشم در چشم شد؛ اما سریع نگاهش را دزدید. همین چند ثانیه هم کافی بود تا پیام چشم‌هایش را بخواند. «به جهنم خوش اومدی!» دلارام کینه را می‌فهمید؛ اما خان ناخواسته پیام دیگری هم به دلارام داده بود. غمی تا پایین‌ترین نقطه قلب دلارام را سوزاند. غمی که ناشی از بی‌وفایی معشوق بود، در چشمان خان موج میزد. دلارام تمام شب به دلیلش فکر کرد. علت نفرت را می‌فهمید؛ اما غمش را نه. تنها یه نتیجه حاصل شد. این‌که خان مثل مادرش دلارام را لایق نمی‌بیند و زندگیش با او را تباه شدن زندگیش قلمداد می‌کند. چه چیز دردناک‌تر از این برای یک دختر در این دنیا می‌تواند باشد؟ خان حلقه‌ خودش را پوشید. با اشکی که در چشمان دلارام دیده بود، مجالی برای توضیح این که او باید حلقه را در دستش فرو کند، نیافت. سپس دست دلارام را گرفت و حلقه را در انگشتش انداخت. ناخودآگاه فشاری به دستش آورد. بر خلاف برداشت دلارام قصد تهدید نداشت، قلبش او را واردار کرده بود. او لبخندش را زیر چهره جدی و سردش پنهان کرده بود و دلارام آنقدری نمی‌شناختش که بتواند رازش را از چشم‌هایش بخواند! کاری که خان به راحتی انجام می‌داد، البته اگر دلارام به او نگاه می‌کرد! خان بلند شد. یقه لباسش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد. سکینه نفس زنان، کنار دلارام چپید. خودش را جمع و جور کرد و صاف نشست. سرش را به گوش دلارام نزدیک کرد و همان‌طور که اطراف را می‌پایید و لبخند مصنوعی میزد در گوشش گفت: _خدا بهت رحم کنه. لبخند گشادتری زد، تا توجه بقیه جلب نشود که البته بدتر شد! زیر لب ادامه داد: _اون از شوهر بدقواره‌ت! اینم از مادرشوهرت! حسابی به خونت تشنه‌ست. انگار اومده مراسم عزای تو زنیکه مغرور! یه جوری نگاهمون میکنه انگار کپکیم. دیگر یادش رفته بود باید ظاهرسازی کند. همین خنگی‌ها همیشه کار دستش میداد. چهره‌اش را کج و مأوج کرد و با غیظ گفت: _باز ما بهتریم! این که خودش جنه اشتباهی با آدما قاطی شده. دلارام به زحمت جلوی خنده‌اش را گرفته بود. با این که به سکینه نگاه نمی‌کرد از روی صدایش، قیافه مضحکش را می‌توانست حدس بزند. دلارام می‌دید که همه نگاه‌ها به سمت اوست. سکینه به اندازه کافی گند زده بود. عصبی گفت: _ یه جوری میگه خان پسرم، پسرم خان، حالا انگار پسرش چه تحفه‌ای هست. از آسمون که برات در نیومده از همونجایی در اومده که... نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 مقاومت دلارام با شنیدن این حرف شکست. دستش را طوری مقابل دهانش گرفت که انگار می‌خواهد چیزی به سکینه بگوید؛ اما می‌خندید. اشک در چشمانش نشست. تکان‌های بدنش را نمی‌توانست تحمل کند. نیشگون محکمی از سکینه گرفت و همزمان لب زد: بس کن! فقط سکینه بود که می‌توانست در چنین شرایطی دلارام را بخنداند. نسرین خانوم لبخند دلارام را که دید، با خیال راحت بلند شد تا سری به مهمان‌ها بزند. صداهای اطرافش را نشنیده گرفت. دلارام ارزشمندتر از آن بود که بخاطر حرف بقیه او را تحت فشار بگذارد. برای یک لبخندش بار تمام این‌ حرف‌ها را به دوش می‌کشید؛ اما ته دلش فکر می‌کرد واقعا می‌تواند دلارام را از آن‌ها و حرف‌هایشان دور نگه‌دارد و به تنهایی همه چیز را تحمل کند؟ _می‌بینی چطوری میخنده؟ _آره. تو بودی نمی‌خندیدی؟ پوزخندی زد: من بودم حداقل آبروداری می‌کردم، بقیه نفهمن چقدر از گرفتن نقشه‌م خوشحالم! _به من و تو چه؟ دختر داشتی بیاد بگیره؟ یا انتظار داشتی بیاد خودتو بگیره؟ به چی داری حسادت می‌کنی؟ تو و شوهرت دست از سر این خانواده بر نمی‌دارین نه؟ اخمی کرد و جواب نداد. زمینه برای باور شایعات آماده نبود؛ اما روزی می‌رسید که زهرش را می‌ریخت روزی که همه باور می‌کردند. پذیرایی توسط خدمتکاران خان، انجام می‌شد. خان اجازه نداده بود آقا صالح هیچ کاری بکند. نسرین خانم حس بدی داشت. می‌ترسید، نکند این کار برای تحقیر آنها باشد! نکند بعدها چماقی شود و سر دلارام فرود آید؟ اما خان در این وادی‌ها نبود، او مثل یک دلباخته عمل و مثل یک دشمن تظاهر می‌کرد! او دلارام را مقصر می دانست که امشب نمی‌تواند بخندد و جشن بگیرد. او بهای عشق خان را به درستی پرداخت نکرده بود. این حق خان بود که امشب بهترین شب زندگی‌اش باشد؛ اما خوشحال نبود. فقط بخاطر دلارام! گاهی در فکر کاری می‌کرد که دلارام به پایش بیفتد و التماس کند. خان شک نداشت که می‌تواند مقاومت دلارام را بشکند. که او را وادار به اطاعت و تمکین کند. تا پایان مراسم به داخل برنگشت. این کارش آب بود به آتش خشم تاج‌الملوک و راه را برای ساختن شایعات در مورد دلارام باز می‌کرد. تاج‌الملوک حاضر نشد به دلارام تبریک بگوید یا حتی با او صحبتی کند. تمام مدت گوشه اتاق نشسته بود و گلوله‌های آتشین خشمش گریبان‌گیر گلاب و سایر خدمه بود. همه تلاش می‌کردند به هر بهانه‌ای از او فاصله بگیرند. _دخترم، چقدر دوست داشت عروس خانواده‌مون رو ببینه؛ اما حتی اجازه ندادم، بهزاد خبرش کنه! چطوری باید بهش می‌گفتم اجازه دادم یه رعیت بی‌سر و پا زن داداشش بشه! بغضی مصنوعی در صدایش بود. هنوز هم باور نمی‌کرد، بهزاد بدون رضایت او ازدواج کند. خان، حتی ذره‌ای به نظر او اهمیت نداده بود. _این پسرو فقط چندماه ول کردم و رفتم آتیش افتاد به زندگیم! چرا همه برا زندگی ما دندون تیز کردن ای خدا... نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 دلارام به دیوار تکیه داده بود. سرش روی شانه‌اش افتاده بود و خیره به روبرو نگاه می‌کرد. از بعد تمام شدن مراسم و رفتن مهمان‌ها حرفی نزده بود. سکینه می‌خواست شب آخری را کنار دلارام بخوابد: اما مادرش اجازه نداده بود. _مامان‌جان، رختخوابت رو پهن کردم بیا بخواب که برای فردا جون داشته باشی! می‌تونی راه بیای؟ دلارام به مادرش نگاه کرد. نفس عمیقی کشید. _باید بتونم. از امروز اگه نتونم همه‌ چیمو باختم! نسرین خانم چیزی نگفت. در پایین‌ترین نقطه قلبش دردی را احساس می‌کرد که گهگاهی شدید و طاقت‌فرسا می‌شد. قلبش را سنگی حس می‌کرد که با لبه‌های تیزش، دیواره سینه‌اش را می‌خراشد. دلارام دست به دیوار سلانه‌سلانه خودش را به رختخواب‌هایش رساند و به آرامی خم شد. درد، نفسش را بریده بود؛ اما در این سه روز تظاهر به خوب بودن را خوب یاد گرفته بود. ناگهان گرمای آشنایی را پشت سرش حس کرد؛ مادرش بود، در آغوشش کشید و بوسه‌ای روی گونه‌اش کاشت. دستش را گرفت بی صدا کمکش کرد تا دراز بکشد. اشک گوشه چشمانش را خیس کرده بود. پتو را روی خودش کشید و چشم‌هایش را بست. نسرین خانم کنارش نشست. بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت. دخترم روزای خوب، برای اونایی که تونستن روزای سخت رو پشت سر بذارن، می‌رسن! دلارام چشم‌هایش را باز کرد. لبخند بغض‌آلودی به مادرش زد. هر دو می‌دانستند که هم خودشان و هم دیگری به خلوت نیاز دارند که آهسته اشک بریزند.از رفتن مادرش که مطمئن شد، بغض فروخورده‌اش را رها کرد و تا دم‌دم‌های صبح به سرنوشت نامعلومش فکر می‌کرد. زمانی که هق‌هقش بالا می‌گرفت، دو دستش را روی دهانش فشار می‌داد که صدایش بیرون نرود. تازه بعد از طلوع آفتاب بود که چشم‌هایش روی هم افتاد... به دستور خان داخل حیاط را آب و جارو کرده بودند و فرش انداخته بودند. داخل حیاط پر از مشعل و فانوس بود، برای این‌که موقع شام روشنشان کنند. از تمام روستاهای زیر نظر خان افرادی برای تبریک به نمایندگی از بقیه مردم می‌آمدند. از خاندان تاج الملوک هیچ‌‌کس ساکن ایران نبود، جز برادر ذی‌نفوذش که از درباریان بود و پدر مهتاب بود. از خانواده پدری خان هم فقط یک عمه بود که همسرش سال‌ها پیش مرده بود. فرزندی نداشت و خان، یعنی تنها پسر برادرش را از جانش بیشتر دوست داشت. از وقتی که به ایران برگشته بود، دل در دلش نبود که خودش را به او برساند و ببیندش؛ اما به خاطر کسالت‌ش نتوانسته بود. بخاطر همین خان، خودش دو سه باری به او سر زده بود. خان مشغول استقبال از مهمانان ویژه بود و همزمان از خدمه هم سرکشی می‌کرد. پذیرایی‌ها را بررسی و خوراکی‌ها را تست می‌کرد. از دیروز سعید مدام در حال رفت و آمد به شهرو روستاهای اطراف بود و کارها را انجام می داد. از خرید گرفته تا آوردن مهمان‌ها. بهترین میوه‌ها بهترین شیرینی‌ها و بهترین تزیینات را برای عروسی خان فراهم آورده بود. _غلام...غلام غلام با لبخند گشاد خودش را به خان رساند _بله قربان مبارکتون باشه امر بفرمایید تا الساعه اجرا بشه. لحن سرخوش غلام، اوقات خان را شیرین‌تر می‌کرد. خان در حال براندازی میز پذیرایی نیم‌نگاهی به غلام انداخت _همه چی اندازه است؟ _بله نگران نباشید. از همه چی گفتم بیشتر بیارن که یه وقت کم نیاد. _خوبه. آب دهانش راه افتاده بود. خان از غفلت غلام استفاده کرد و یک شیرینی را سریع در دهانش چپاند. دهانش را پاک کرد. دست‌هایش را به هم مالید و برگشت تا به سمت عمارت برود. ناگهان صدایی از پشت سر او را صدا کرد _بهزاد، بهزاد... نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خان به سمت صدا چرخید. عمه فرخنده را دید که خوشحال و خنده‌رو، دستی به عصا و دستی در دست خدمتکارش به سمت او می‌آمد. عجله داشت خودش را زودتر برساند. خان به سمتش پا تند کرد. به هم که رسیدند هق‌هق کنان خودش را در آغوش برادر‌زاده‌اش انداخت. _نگفتی عمه تورو نبینه می‌میره؟ رفتی دیگه نیومدی؟ یه وقت یه سر به عمه پیرت نزنی نامرد! من با این پای علیل شده و دل تنگ، چشام خشک شد به در پسر! _خان لبخندی زد و حلقه دست‌هایش را دور شانه عمه محکم‌تر کرد. شرمنده عمه باور کن سرم خیلی شلوغ بود. عمه خانم از آغوش خان جدا شد. یک ابرویش را بالا داد و با سوءظن به او خیره شد. نگاهی به اطرافش کرد. چشمانش برق زدند. با ذوق و هیجان گفت: معلومه! خان خندید. دستش را گرفت و به داخل عمارت برد. _دل تو دلم نیست که این دختره که دلتو برده ببینم. فقط بهزاد وای به حالت اگه ازش خوشم نیاد. وای به حالت اگه به انتظار من نیارزه! خان قهقهه‌ای زد _عمه هر کی ندونه فکر می‌کنه هووش هستی! نگران نباش به سلیقه‌م اعتماد کن. _متاسفانه اعتماد دارم. میدونم بعد دیدنش دیگه نباید غر بزنم. البته غمت نباشه همین الان دارم غرامو میزنم، برا اون موقع چیزی نمی‌مونه.! عمه و برادرزاده هر قدم می‌گفتند و می‌خندیدند. تاج‌الملوک از بالا به آن‌ها نگاه می‌کرد. فرخنده را دوست داشت؛ اما رفتار صمیمی پسرش با او همیشه مایه حسادتش بود. خودش را به سالن پایین رساند. _به‌به عروس گند اخلاق خودم! خوش گذشت سفر فرنگ؟ _سلام فرخنده‌جان خوش اومدی. بزار برسی! تو کل این روستا که هیچی، تو کل این شهر هم، جز تو کسی جرئت نداره با من اینجوری حرف بزنه! دستش را به نشان تعارف به سمت مبل دراز کرد فرخنده خندید _بالاخره خواهر شوهری گفتن! خان او را روبروی مادرش نشاند. برو به کارات برس شاه دوماد. عمر عمه به فدات! خان سری تکان داد و آنها را تنها گذاشت. _با این قیافه‌ت خون به دل این بچه نکن! تاج‌الملوک عصایش را محکم فشار داد. آهی کشید و با با تابی نگاهش را به اطراف دوخت _بچه! تو چه میدونی فرخنده. چه می‌دونی همین بچه چه خونی به دل من کرده! _میدونم! انتخاب کرده، بدون خواست و نظر تو. اینه که آزارت میده. اگه بهش حق بدی برا زندگیش خودش تصمیم بگیره کمتر اذیت میشی. اون دیگه بچه نیست تاج‌الملوک با مخالفتت فقط ازش دور میشی فقط از دستش میدی! _چرا باید بچه‌ها بزرگ بشن؟ نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 نیم ساعتی بود که آرایشگر داخل اتاق بغل نشسته بود. دلارام قصد بیدار شدن نداشت. _عروس خانوم بیدار نمیشن؟ آرایشگر با غیظ خاصی به مادر عروس نگاه می‌کرد. نسرین خانم دستپاچه لبخندی زد. _الان بیدارش می‌کنم. با یک لیوان آب خودش را بالای سر دلارام رساند. کنارش نشست. از صبح بارها او را صدا کرده بود. با این که از دستش کفری بود، دلش نمیامد به بدنش دست بزند. تنها راهش همین آب بود. مشتش را پر کرد و دستش را روی صورت دلارام گرفت. آب قطره‌قطره روی صورتش می‌چکید. انگار نه انگار. _دلارام دلارام بی فایده بود. مشتش را باز کرد. آب روی صورت دلارام ریخت و از خواب پرید. مادرش دوباره مشتش را پر کرد و آن را روی صورت دلارام خالی کرد. دلارام با دست‌هایی که سپر صورتش کرده بود، آب صورتش را گرفت. نالید: وای مامان خیس شدم. چی‌کار می‌کنی؟ چی شده؟ _ پاشو ببینم. نیم‌ساعته آرایشگر اومده منتظر توعه. یادت رفته امشب شب عروسیته؟ دلارام با چهره درهم به مادرش نگاه کرد و اخم و تخم‌کنان از جا برخاست. ناگهان صدای دادش بلند شد. نسرین خانم سریع جلوی دهانش را گرفت. با چشم به بیرون اشاره کرد. _ همین جا نشستن چه فکرها که نمی‌کنن دختر! مراقب باش. دلارام با همان چشم‌های خیس سری تکان داد. بدنش خشک شده بود. آهسته به دیوار تکیه داد. درد بدنش که آرام‌گرفت، دست به دیوار به سمت حیاط رفت و بدون نگاه به افراد داخل ایوان به سمت دستشویی رفت. نمی‌خواست اشک صورتش را کسی ببیند؛ اما آن‌ها حمل بر بی‌اعتنایی کردند و کینه به دل گرفتند. حوالی غروب حاضر و آماده وسط اتاق نشسته بود. لباس سفیدش اطرافش را پر کرده بود و به آن نگاه می‌کرد. با این‌که بختش را دوست نداشت برای لباس سفیدش، قند در دل آب می‌کرد. نسرین خانم بعد از پذیرایی از خدمتکارها سراغ دلارام آمد. کنار دیوار اتاق ایستاد و تکیه زد. به چهره دلارام خیره شد. دلارام با لبخند محوی سرش را بالا گرفت. _ چی شده مامان؟ نسرین خانم تکیه‌اش را از دیوار گرفت و پیش آمد. محکم دخترش را بغل کرد و تنش را بو کشید. صبح بدنش را شسته بود. بوی گل‌های بهاری می‌داد، بوی گلی زخمی! صورت دلارام را میان دستانش قاب کرد. _عزیزم می‌دونم دوست نداشتی این‌طوری بری خونه شوهر. می‌دونم حق دختر من این نبود؛ ولی اینو بدون که امشب مال توعه. حق داری که امشب خوشحال باشی و هیچ‌کس نمی‌تونه مانعت بشه. تمام ناراحتیت رو بذار تو صندوق قلبت! امشب نه بخاطر آینده نگران باش و نه از قضاوت بقیه بترس! امشب بخند و خوشحال باش. امشب، دنیا روی انگشت تو می‌چرخه. تصور کن امشب خوشبخت‌ترین دختر دنیایی. اگه کسی تو رو خوشحال نکرده خودت به خودت رحم کن عزیزم. خودتو خوشحال کن، بخند. نگاه نافذ مادر ترس از دل دلارام می‌شست و به او قدرت می‌داد. باخودش گفت نگاه مامانم همیشه درمان تمام دردهام بوده! چطوری بدون این چشما سر کنم. نگاه مادر که به اشک جمع شده در چشم دلارام افتاد جدی گفت: _حق نداری گریه کنی! همه گریه هاتو کردی! الان دیگه باید قوی باشی. تمام ضعف‌هات رو امشب، همین جا، پیش من بذار بعدش برو. با انگشت صورت دخترک را نوازش کرد. چهره‌اش از ناراحتی جمع شد. _مبادا کسی اشک دختر منو ببینه. مبادا کسی فکر کنه تونسته دختر منو بشکنه. توی اون عمارت، توی این روستا، توی این دنیا هیچ‌کس نمی‌تونه کمر دلارام من رو خم کنه. درد رو با آغوش باز بپذیر تا رنج نکشی. بهت قول میدم بعدش خودتم قوی‌تر شدنتو حس می‌کنی. وقتی که حرف می‌زد دست دلارام را آهسته فشار می‌داد. مجبور بود برای آینده دلارام کمی بی‌رحم باشد. می‌دانست وقت درستی برای فشار آوردن به دلارام نیست؛ اما همیشه تاوان اشتباهات امروز را آینده می‌دهد... _قول میدی قوی بمونی دلارام؟ _مامان! من به فرصت احتیاج دارم حتی برای این‌که بتونم راحت روی پای خودم بایستم. تا بعدش بتونم خودمو بازسازی کنم؛ اما تمام تلاشمو می‌کنم که امشب قوی باشم. می‌دونم شما به چیزایی فکر می‌کنین، که ذهن من الان نمی‌تونه بفهمه‌تشون. من تمام سعیمو می‌کنم که ناامیدتون نکنم مادر. تلألو اشک در چشمان نسرین خانم دیده میشد. سرش را با رضایت بالا و پایین کرد. سپس به آرامی دست دلارام را بالا آورد و بوسه‌ای پشت دستش کاشت. نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 _آماده باش چیزی تا شب نمونده.! داروهاتم میارم بخوری تا بتونی سرپا بشی! مهمان‌ها داخل حیاط عمارت مشغول شادی بودند. عده‌ای می‌خوردند، عده‌ای می‌رقصیدند و عده‌ای در حال بگو بخند بودند. یکی از خدمتکارها به داخل عمارت دوید. _ عروس و دوماد اومدن! عروس و دوماد اومدن! زنان هلهله‌کنان از عمارت خارج شدند. خان سرد و بی روح بود کنار اسب راه میامد. از زمانی که دلارام را بر اسب سوار کرده بود نگرانیش تشدید شده بود. با کمترین سرعت ممکن حرکت می‌کرد. می‌دانست دلارام چه عذابی می‌کشد. با این‌که مستقیم به جلو نگاه می‌کرد، هر از گاهی از گوشه چشم دلارام را می‌پایید. صورتش از زیر چادر دیده نمیشد؛ اما خان دردش را حس می‌کرد. الان هم در ذهنش او را تحسین می‌کرد. در نظرش مثل همیشه بود. مغرور و باشکوه! درست شبیه ماده شیری زخمی.! به عمارت که رسیدند نفس راحتی کشید. در قالب همان چهره سرد و بی‌تفاوت دلارام را آهسته و با احتیاط از اسب پیاده کرد. چادرش را جلوتر کشید و روی سرش مرتب کرد. دلارام نمی‌دانست؛ اما خان عمداً سمت چپش ایستاد. می‌دانست بیشترین آسیب را کدام سمت بدنش دیده. دستش را دور کمرش انداخت و یک قدم عقب‌تر از او حرکت کرد. در میان کف و هلهله مهمانان قدم به قدم از حیاط رد شدند و به عمارت رسیدند. دلارام قبل از پله‌ها ایستاد. چند نفس عمیق کشید و خودش را برای درد آماده کرد. آرام از پله‌ها بالا رفتند. داروها هم روی دردش اثر چندانی نکرد. از حیاط پایین تا وقتی که روی مبل نشست، خیلی طول نکشید؛ اما انرژی زیادی از دلارام را تحلیل برد. دستانش می‌لرزید. از مراسم چیزی نفهمید؛ اما به خاطر قولی که به مادرش داده بود سعی می‌کرد خوشحال باشد. لبخند بزند و درد را پشت گوش بیندازد. تمام توان و حواسش صرف ظاهرسازی میشد. خدا خدا می‌کرد هر چه زودتر این مراسم کذایی به پایان برسد. نسرین خانم کنارش نشسته بود. سکینه لحظه به لحظه برای خودش و دلارام میوه و شیرینی می‌آورد و در آخر همه را هم خودش می‌خورد. دلارام حتی توان نداشت چیزی بخورد. همین هم بیشتر در برابر درد ضعیفش می‌کرد. بالاخره بعد از چند ساعت مراسم تمام شد. مهمان‌ها بعد از تبریک و عرض احترام به خان که جلوی در عمارت کنار دلارام ایستاده بود، رفتند. سکینه گونه دلارام را بوسید. خانواده‌اش منتظرش بودند؛ اما نمی‌توانست دل بکند. _باورم نمیشه خوشی‌هامون تموم شد! دیگه نمی‌تونیم بریم تو جنگل. سکینه با گریه خودش را در آغوش دلارام انداخت. صورت دلارام جمع شد. _نمردم که سکینه. هنوز زنده‌م! _سکینه انقدر دختر منو اذیت نکن. هر موقع خواستی بیا ببینش دیگه! سکینه هقی زد _آره با اون شوهر گنده‌دماغش حتما هم می‌تونم. هر موقع نگاهم می‌کنه می‌ترسم خودمو خیس کنم! نسرین خانم خندید و دخترش را به آغوش کشید. دلارام ساکت بود و آرام به نظر می‌رسید؛ اما از درون می‌لرزید. چشمانش دودو می‌زد. آهسته و سنگین نفس می‌کشید که دردش را مخفی کند. نسرین خانم با دیدن حال دلارام نگاهی به خان که دورتر ایستاده بود و با یکی از خدمه حرف میزد انداخت. به سمتش قدم برداشت. نگاه خان به او جلب شد. _می‌تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خان را به کناری کشید. نگاهی به دلارام انداخت که به سمت پدرش که دم در ایستاده بود می‌رفت. عمارت خالی شده بود. دلارام کنار آقا صالح ایستاد و سرش روی سینه‌ی او گذاشت. نسرین خانم نگاه از دلارام گرفت و به چشمان خان داد. _میشه یه خواهشی بکنم ازتون؟ خان چیزی نگفت. با چهره‌ای که هیچ حسی در آن نبود ابستاده بود و دستش در جیب شلوارش بود. _لطفا هر اتفاقی که افتاد از من دورش نکنید! خان با دست آزادش کراواتش را شل کرد ونگاهش را پس از نشان دادن اخم و تخمش پایین انداخت. مادر دلارام هر چه منتظر ماند از خان چیزی نشنید. _خواهش می‌کنم، فقط بذار هر موقع که نیاز شد ببینمش. گرچه سعی می‌کرد بغض به صدایش راه پیدا نکند؛ اما بی‌هوا اشکی از چشمش فرو چکید. خان بی میل، سری تکان داد: _سعیمو می‌کنم؛ ولی قولی نمیدم. به عقب برگشت و سمت دلارام رفت. آقاصالح همان‌طور که با دستش گونه دلارام را نوازش می‌کرد، سرش را به سمت او خم کرده بود و با دخترکش حرف میزد. _چرا انقدر گرمه بابا نفسم بالا نمیاد. _صورتت اونقدری داغ نیست که بگم تب داری شاید بخاطر گرمای تو سالنه ها؟ لباساتم زیادن. چرا نمی‌شینی دخترم؟ سرپا اذیت میشی. دلارام با آه کوتاهی گفت: نمی‌تونم. این‌طوری راحت‌ترم. بی‌حالی صدایش کاملا مشهود بود. نسرین‌خانم و بهزادخان با هم رسیدند. دلارام از آغوش پدر جدا شد و کنار خان ایستاد تا خانواده‌اش را بدرقه کند. ناگهان چیزی در قلبش فرو ریخت و حقیقتی مانند پتک به صورتش کوبیده شد. او امشب به خانه نمی‌رفت! دهانش برای چند لحظه باز ماند. انگار تازه می‌فهمید. نفسش را حبس کرد تا بغضش نشکند. ناخودآگاه به سمت پدر و مادرش که برگشتند بروند، قدم برداشت. ایستادند. هر دو دلارام را در آغوش کشیدند. دیگر تلاشی برای نگه‌داشتن اشک‌هایش نکرد. خان به دلارام نگاه می‌کرد. حس بدی به این اشک‌ها داشت. حسی که به او می‌گفت، گریه‌ی دلارام از ترس کنار او بودن است. شاید هم از سر تنفر! از هم که جدا شدند خان جلو رفت. دست دلارام را کشید و اندکی فشرد. سرد و جدی به دلارام نگاه کرد _به نظرم وقتشه که خداحافظی کنیم. تحکم صدایش کار خود را کرد. پدر و مادر دلارام رفتند. نسرین خانم تا لحظه آخر با نگرانی و چشمانی که از گریه قرمز شده بودند، به دلارام نگاه می‌کرد. خان دلارام را با خود به سمت پله‌ها برد. چشم دلارام که به پله‌ها افتاد روح از تنش جدا شد. شدت‌ اشک‌هایش بیشتر شد. هیچ توانی که بتواند این پله‌ها را بالا برود برایش باقی نمانده بود. ناخودآگاه نگاه پر دردی به همسر اجباریش انداخت. خان متوجه حالش بود. دست‌هایش را دور کمرش حلقه کرد و پله پله بالا آورد. لحظه به لحظه بیشتر گر می‌گرفت. وارد اتاق که شدند خان دلارام را روی تخت نشاند. روبروی آینه ایستاد. کتش را در آورد و مشغول در آوردن کراواتش شد. _باید زخماتو ببینم! نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 دلارام شوکه شد. خان را محرم خود نمی‌دانست. قلبش کند می‌کوبید. سرخی گونه‌اش زیر آن همه سرخاب سفیداب مشخص نبود. برای چند لحظه گوش‌هایش چیزی نشنید و چشم هایش بسته شد. آهی ناخودآگاه از دهانش خارج شد و روی تخت ولو شد. خان از درون آینه افتادنش را دید و سراسیمه خودش را روی سرش رساند. با صدا نفس می‌کشید‌. دستش را به صورتش رساند. دستش سوخت. انتظار این همه داغی را نداشت. الان دلیل گر گرفتن بدنش را می‌فهمید. تب نشانه خوبی نبود. لباس‌هایش را به سرعت درآورد و او را دمر روی تخت خواباند. زخم‌های پشتش عفونت کرده بودند. دستپاچه شد. اوضاعش را انقدر وخیم تصور نکرده بود. بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. هر چه می‌گشت پیدا نمی‌کرد! روی پله‌ها ایستاد و سعید را صدا کرد. تاج‌الملوک از اتاق بیرون دوید. _چه خبره؟ چی شده؟ _شما برگردید اتاقتون لطفا چهره به هم ریخته خان مجال هرگونه بحث را از تاج‌الملوک گرفت. یکی از خدمتکارها به سرعت بالا دوید. _چیزی میخواین قربان؟ _سعید کجاست؟ _رفته مهمونارو برسونه _الان؟ _خودتون... خان رشته کلامش را پاره کرد _میدونی کیف طبابت من کجاست؟ _حالتون بد شده قربان؟ خان که تحمل پر حرفی را نداشت خصوصا در این شرایط غرید: میدونی یا نه ورور جادو؟ خدمتکار ترسید _ب‌‌...له قر...بان _برو بیارش دم اتاقم زود خان وارد اتاق شد و عصبی در را به هم کوبید. _قربان کیفتونو آوردم. _بذار همونجا و برو. در را باز کرد و کیفش را داخل آورد. همه محتویاتش را روی زمین ریخت تا پودر فرنگیش را پیدا کند. پس از آن مایع شستشو را جدا کرد. قرار نبود از این داروها استفاده کند. نمونه‌اش در ایران پیدا نمیشد؛ اما حالا به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد همین داروهای نایاب بود. یکی از لباس‌هایش را که کتان خالص بود از کمد بیرون آورد. بعد شسته شدن آن را نپوشیده بود‌. اول خواست آن را پاره کند اما پشمیمان شد شاید با شستن دوباره قابل استفاده میشد. زخم‌های دلارام را با مایع ضدعفونی شست ناله‌ دلارام دوباره بلند شد. هوشیاریش پایین بود؛ اما متوجه درد بیشتر میشد. پس از آن، خان پودر سفیدش را با دقت روی زخم‌های دلارام ریخت. صدای ناله‌هایش بالا گرفت. حالا به وضوح میشد آن را شنید. عرق از پیشانی خان روان شده بود. با ناله‌های دلارام عذاب می‌کشید. همه چیز را فراموش کرده بود. دلش معشوقش را می‌خواست. سالم و سرحال هر چند بد زبان و کج خلق. صورت هردوشان خیس عرق بود. با پارچه عرق از صورت دلارام می‌گرفت. با صدای متوقف شد. پارچه را روی تخت انداخت و در را باز کرد. _خاله گلاب گفت دنبال من می‌گشتید قربان؟ خان ناخودآگاه با اخم غلیظی به سعید خیره شده بود‌. _برام آب ولرم بیار و یه تشت... نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خان که برگشت چشمان دلارام باز بودند. یکه خورد! قیافه نگران و عصبیش به یک‌باره تغییر کرد. خطوط صورتش صاف شدند. در پوست سرد همیشگیش فرو رفت. کنار تخت نشست. _حموم کرده بودی؟ دلارام جوابی نداد. _زخم‌هات عفونت کردن. حتما آب بهشون خورده! دلارام دوست نداشت پاسخ بدهد. روبرویش را نگاه می‌کرد؛ اما سنگینی نگاه پرسشگر خان را دوام نیاورد. آب دهانش را قورت داد. _مامان... خان پوزخندی زد و از جا بلند شد. _یادمه خدمت مادرتون عرض کرده بودم آب بهشون نخوره! دلارام، خان را که مقابلش ایستاده بود، برانداز کرد و نگاهش را در آخر به زمین داد. از توهین کلام خان آن هم نسبت به مادرش عصبی شد. _دنیای عجیبیه! توش جای قاتل و مقتول عوض میشه! خان تک خنده‌ی مسخره‌ای کرد _ اتفاقاً منم به همین فکر می‌کردم. تازه قاتلم ادعای احقاق حقشو از مقتول داره. واقعا قاتلا خیلی پرو شدن. عمدا کلمه قاتل را می‌کشید و رویش تاکید می‌کرد تا دلارام را بچزاند. واقعاً هم موفق بود. حتی اسم قاتل هم تن و بدن دلارام را می‌لرزاند. تمام زحماتش برای فراموش کردن حماقتش به باد رفت. دلهره شدیدی دوباره به قلبش رخنه کرد. با خودش فکر می‌کرد کاش می‌توانست برای آلام دردش ضجه بزند. منظور خان را خوب گرفته بود و حرفی برای گفتن نداشت. اشتباهش را پذیرفته بود. همین هم آزارش می‌داد. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. یعنی باید تا آخر عمر با این نیش و کنایه‌ها سر می‌کرد؟ باید هر روز شاهد گروکشی و طعنه بخاطر اشتباهاتش می‌بود؟ باید هر روز توهین به عزیزانش را می‌شنید و تحمل مر‌کرد؟ _قربان آب آوردم. رشته افکار دلارام پاره شد. _بذارش پشت در و برو؛ ولی خیلی دور نشو دم دست باش. خان تشت آب را کنار تخت گذاشت. دستش را روی پیشانی دلارام گذاشت تا تبش را اندازه بگیرد‌. چند بار او را صدا کرد؛ ولی پاسخی نشنید. دمای بدنش بالاتر رفته بود. هوشیاریش را کامل از دست داده بود. _پس این داروهای لعنتی چرا اثر نمی‌کنن؟ کم‌کم ترس درون قلبش رخنه کرد. تا صبح بدنش را با آب و پارچه کتان خنک کرد. دوباره به او دارو خوراند و زخم‌هایش را پانسمان کرد. قبل از طلوع آفتاب کلید اتاق را به گلاب سپرد. تب دلارام پایین آمده بود. از عمارت خارج شد تا به جنگل پناه ببرد. تنها همدم این روزهایش! خان کنار رودخانه می‌نشست و درد و دل می‌کرد. نمی‌خواست کسی جز گلاب به دلارام نزدیک شود! با وجود داروهایی که به او خورانده بود، بعید می‌دانست به این زودی بیدار شود. به گلاب گفته بود دو ساعت دیگر برایش صبحانه ببرد. راز آن شب مدت‌ها بین خان، سعید و گلاب ماند. گلاب خودش را بالا سر دلارام رساند. بدنش گرم بود؛ ولی تب نداشت. در اتاق را قفل کرد و به آشپزخانه برگشت. سینی مفصلی برای دلارام تدارک دید. تاج‌الملوک و عمه خانم روی میز ناهارخوری وسط سالن نشسته بودند و صبحانه می‌خوردند‌، در حالی که خاطرات گذشته را زنده می‌کردند. گلاب سلام و ادای احترامی کرد و به سمت پله‌ها راه افتاد. _کجا به سلامتی؟ _ برای خانوم صبحانه می‌برم. _ پا نداره خودش بیاد پایین؟ _وا تاج‌الملوک به عمه خانم توجهی نکرد. _به کلاسش بر می‌خوره؟ پوزخندی زد و رو به عمه خانم گفت: هر کی ندونه دختر شاهه! گلاب با لحنی جدی گفت: خان دستور دادن. منم موظفم از ایشون اطاعت کنم. تاج الملوک نگاه چپی به گلاب انداخت و با سر اشاره کرد که برود. _می‌بینی بهناز! همه‌ش تقصیر بهزاده. لبخند تلخی زد و گفت: کلفتارم برا من آدم کرده. کارم به جایی رسیده یه کلفت روبروم وایسته! _کارای خودتو نمی‌بینی؟ شمشیرو از رو بستی، چرا؟ _بچه‌مه بهناز دلم براش میسوزه! _باشه تو راست میگی! ولی به اسباب‌بازی بچه‌ت دست نزن بد می‌بینی! _تو هم باورت نمیشه دلسوزیمو. عمه خانم به خنده افتاد: _خودت بودی باورت میشد یعنی؟ تاج‌الملوک به خنده افتاد. _از دست تو. نمیدونم شاید... نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 گلاب سینی را روی عسلی وسط اتاق گذاشت و به سمت تخت رفت. _خانوم... خانوم، بیدار شین صبحونه آوردم. دلارام دمر خوابیده بود. گلاب دلیل بیماری‌اش را نمی‌دانست. چشم‌های دلارام آهسته باز شد. _خوب نیست دمر خوابیدین! آهسته بلند شد. لباسش عوض شده بود. نگاهی به دور و برش کرد. سرش را به دست گرفت و نشست. لبخند خجولی به گلاب زد. فکر می‌کرد گلاب لباسش را عوض کرده. _ می‌تونم بپرسم شما کی هستین؟ _من گلابم، خانوم. در خدمت شمام. _این‌قدر به من نگین خانوم. من جای دختر شمام. گلاب با لبخند کنار دلارام نشست و او را در آغوش گرفت. کاری که از همان لحظه اول آرزویش را داشت. دلارام به دلش نشسته بود. _ از خُدامه دختری مثل تو داشته باشم! دلارام لبش را گاز گرفت. درد خفیفی در زخم‌هایش حس کرد. گلاب تمام محتویات سینی را به زور به خورد دلارام داد. خان به عمارت برگشت. سردرد بدی داشت. به نخوابیدن عادت نداشت؛ حتی در دوران دانشگاه هرگز شبی را تا صبح بیدار نمانده بود. همه درس‌هایش را به جا و به موقع می‌خواند. بهترین دانشجوی دانشکده بود. هزاران برنامه برای زندگیش داشت که مرگ پدرش همه را خراب کرد و او را به ایران کشاند. ماه‌های اول هر روز حسرت زحمات هدر رفته‌اش را می‌خورد؛ اما حالا مدت‌ها بود که به آن فکر نمی‌کرد. سرش به آخور دیگری گرم بود. دلش برای همسر سنگدلش پرپر می‌زد. فقط همین که او را همسرش بخواند شیرینی غیرقابل وصفی در بدنش پمپاژ می‌کرد. با دختری ثروتمند و درباری ازدواج نکرده بود؛ اما انسان‌هایی که سرشان به تنشان میارزد را خوب می‌شناخت. مادرش او را مسخره می‌کرد که طوری سرخوش است، انگار داماد پادشاه شده. واقعا همچین حسی داشت. از ازدواج با یک دختر ظاهرا روستایی عمیقا خوشحال بود. در اتاق را باز کرد. داخل اتاق رفت کسی نبود. _رفت جایی که بهش تعلق داره. خان با غیض به سمت تاج‌الملوک برگشت! ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال کرد. به سمت بیرون عمارت بود. _رفت کمک خدمتکارا. دندان‌های خان روی هم چفت و دستش مشت شد. به سرعت از پله‌ها سرازیر شد. با صدای بلند گلاب را صدا زد. همه خدمه به خان که در ورودی آشپزخانه ایستاده بود نگاه می‌کردند جز دلارام که به کارش مشغول بود. گلاب به خان نزدیک شد _بفرمایید قربان. گلاب فشار دندان‌های خان روی هم را حس می‌کرد. آهسته به دلارام نزدیک شد. دستش را از مچ محکم گرفت. فشار انگشت‌های خان روی دست دلارام بیشتر و بیشتر شد. دخترک خیره‌سر را به سمت بیرون کشید. به سرعت از پله‌های بالا رفتند و به اتاق رسیدند. دستش را که ول کرد. آه دردناکی از دهان دختر خارج شد. صدای فریاد خان عمارت را در بر گرفت. _معلوم هست داری چی کار می‌کنی؟ هنوزم دست بردار نیستی؟ به اندازه کافی تاوان ندادم؟ طمع کردی به آبروی من؟ تاج‌الملوک پشت در اتاقش نشسته بود و گوش می‌داد. عمه‌خانم به چهره غرق لذتش نگاه می‌کرد و متاسف سر تکان ‌می‌داد. دلش به حال این دو جوان می‌سوخت. اول زندگی به بد سرنوشتی دچار شده بودند. از کردها شنیده بود که دوست زیادش کم است و دشمن یک دانه‌اش بسیار. حالا به خوبی درک می‌کرد. با این اوصاف ماندنش در این عمارت ضروری بود. اینجا باید به داد تنها امید زندگیش می‌رسید‌. نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 خان، در اتاق با عصبانیت قدم میزد. دلارام روی تخت نشسته بود. _مگه چه عیبی داره! خان سرش را تند‌تند بالا و پایین می‌کرد: _هیچی نگو...فقط هیچی نگو. صدای دلارام رنگ تحقیر گرفت: _فکر کردی واقعا تفاوتی داری با بقیه؟ خان ایستاد. فریادش همزمان شد با سیلی که در گوش دلارام نواخته شد. _مگه نمیگم حرف نزن! دلارام هین بلندی کشید. صورتش به سمت چپ چرخید. دستش را روی صورتش کشید. بی‌حس شده بود. ناباور به خان نگاه کرد. چشمانش تار شد. خان با دیدن اشک چشم‌های دلارام دیوانه شد. با مشت داخل دیوار کوبید. درد سرش غیر قابل تحمل شده بود. روی زمین افتاد. دلارام از جا پرید. به سمت خان رفت. روی زمین دراز به دراز افتاده بود. دستپاچه از اتاق خارج شد. به سمت طبقه پایین دوید و سعید را خبر کرد. تاج‌الملوک با آرام گرفتن صداها بیرون آمد. در اتاق باز بود. داخل اتاق سرکی کشید. خان را که روی زمین دید. محکم توی سرش کوبید: _یا خدا. سعید بالا دوید. وارد اتاق شد. _خانم اجازه بدین بلندش کنم. دلارام و سعید دو طرف خان ایستادند و بلندش کردند. سرش گیج می‌رفت. تعادل نداشت. روی تخت دراز کشید. تاج‌الملوک نگاه برزخی به دلارام انداخت: _دختره سلیطه هنوز پات نرسیده تو این خونه، ببین چه دردسرهایی درست کردی؟ عمه خانم به کمک خدمتکارش تازه رسیده بود، نگاه بدی به تاج‌الملوک انداخت. همزمان خان فریاد زد: همه بیرون! عمه خانم رو به همه گفت: نشنیدین؟ بیرون! در دل خان رخت می‌شستند. از دور شدنش می‌ترسید و همین ترسش؛ باعث رفتارهایی می‌شد که دلارام را دور می‌کرد. حال دردناکی داشت. حس می‌کرد اگر الان دلارام برود دیگر فرصت جبران نیست. _دلارام تو بمون. همه رفتند. دلارام روی تخت نشست. خان دستش را روی تخت تکان داد. دستش به دست دلارام خورد. او را به سمت خود کشید و دلارام ناچار کنار خان دراز کشید. دستش را دور کمرش حلقه کرد. تنها آرزو و یا حتی درمان خان این بود که دلارام را در آغوش خود حل کند. بدن دلارام ناخودآگاه خشک شده بود. آهسته نفس می‌کشید. دست خان دور کمرش شل شد. پشت به دلارام دراز کشید. برو بیرون. دلارام از خدا خواسته از جا برخاست. قلب خان تیر کشید. بالشت را روی سرش گذاشت و دمر دراز کشید. دلارام آهسته در را بست و نفس راحتی کشید. عمه خانم داخل سالن ایستاده بود. به دلارام اشاره کرد جلو برود: _شرمنده دختر من پای راه رفتن ندارم. _خواهش می‌کنم. نگاهش را در چهره دلارام چرخاند. سرخی روی گونه چپش توجهش را جلب کرد. _بهزاد زده؟ لب‌های دلارام لرزید؛ ولی جوابی نداد. نگاهش را به دیوار داد. عمه خانم لب گزید: _خدا عاقبت شماها رو ختم به خیر کنه با این همه حسود و فتنه‌گر. بمیرم برا بچه‌م که بی‌کس گیر افتاده. بیا دختر بیا اتاق من، ببینم چی شد که پات به این سرنوشت و این عمارت باز شد. نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege